بریدههای کتاب مینا مینا 11 ساعت پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 46 من میترسیدم از تاریکی، از زیرزمین، از سایهها. از... صدجور بازی در میآوردم که دیده نشوم. یواش یواش از چشم خودم هم پنهان شدم و یک روز مجبور شدم از خودم بپرسم کی هستم. با این گمگشتگی بزرگ شدم. گمگشتگی عمیقی که پیدا شدنی در کار نبود. امیدش هم نبود. 0 4 مینا 11 ساعت پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 64 دارم فکر میکنم چرا مردی که میتواند آدم را اوی صدا بزند، نمیرد؟ مرگ مطمئناً او را عزیزتر میکند. 0 2 مینا 11 ساعت پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 76 بعد هم یک روز درد میآید، مثل کسی که منتظرش بودی ولی آمدنش را از ته دل باور نمیکردی. ترس روی سرت آوار میشود. ترس از درد بیشتر. میروی بیمارستان و فردایش موجود ناآشنا و خیلی کوچکی که تو را یاد گنجشک خیسی میاندازد، به سینهات میچسبانند و میخواهند که شیرش بدهی و از آن لحظه به بعد تو میشوی مادر. 0 1 مینا 11 ساعت پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 86 مامان میگوید که هر کس پرندهای دارد. اگر پرواز کند و جایی بنشیند صاحبش را هم به دنبال خود میکشد. 0 4 مینا 11 ساعت پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 107 احساس میکنم توی چرخ و فلکی افتادهام و میچرخم. فکر میکنم رویای من معیوب است. مثل آن بلورِ ترک برداشته است که حیفم آمد توی سطل آشغال بریزم ولی میدانم که دیگر به درد نمیخورد. چرخ و فلکی که در آن هستم نمیتواند مرا جای دوری ببرد. میچرخم و میچرخم و در جای اولم هستم. 0 13 مینا 11 ساعت پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 131 + تو حاضری صد بار دیگر دیگر اگر زنده شوی در همین محیط گند و آشغال زندگی کنی، نه؟ دلم میخواهد داد بزنم، نه ولی حالت متهمی را دارم که اعتراف کردن یا نکردنش تأثیری در حکم مرگش ندارد. 0 2 مینا 11 ساعت پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 98 امیر غریبه و غایب است... کنار امیر دراز میکشم. حالا نه برایش نه زنم، نه مادر، نه خواهر. هیچ ربطی بهم نداریم. نور سرد و سفید تلویزیون مثل نور افکنی از خط دشمن به رویمان افتاده و دنبال شناسایی ماست که مثل دو غریبه روی قالی افتادهایم. به امیر میچسبم و شانههایش را محکم میگیرم. برمیگردد و توی خواب بغلم میکند. حالا نه او شوهر است نه من همسر. نه او مرد است نه من زن. دو آدمیم تنگِ هم و پناهگرفته در هم. 0 2 مینا 1404/5/25 نه آدمی اوسامو دازایی 3.9 77 صفحۀ 104 +جامعه چنین رفتاری را برنمیتابد. -جامعه نیست که چنین رفتاری را برنمیتابد. این تو هستی که تحملش را نداری؛ درست است؟ آیا جامعه چیزی به غیر از یک فرد است؟ از آن لحظهای که دچار این شک شدم که شاید جامعه یک فرد باشد، قادر بودم بیشتر مطابق با خلقوخوی خودم رفتار کنم. 0 5 مینا 1404/5/11 ویکنت دو نیم شده ایتالو کالوینو 3.7 22 صفحۀ 70 «پامهلا! تصمیم گرفتهام عاشقت شوم.» پامهلا بهتندی گفت: «و برای همین همهی مخلوقات طبیعت را میآزاری و نابود میکنی؟» ویکنت آهی کشید و گفت: «ما جز این برای حرف زدن زبان دیگری نداریم. هر برخوردی میان دو تن نوعی دریدگی و لتوپارهشدن است.» 0 5 مینا 1404/4/11 اتاقی از آن خود ویرجینیا وولف 3.8 36 صفحۀ 63 طی همهی این قرنها، زنان چون آینههایی عمل کردهاند که قدرتی جادویی و خوشایند دارند و میتوانند قامت مرد را دو برابر اندازهی واقعیاش نشان بدهند. 0 14 مینا 1404/3/14 من از گردنم بدم میاد و افکار زنانه ی دیگر نورا افرون 3.7 6 صفحۀ 148 یک حالتی هست که به آن «سرگیجهی اعماق» میگویند. و به وضعیتی اشاره میکند که غواصی که تا عمق زیادی زیر دریا رفته است و مدت زیادی در کف دریا مانده است نمیتواند مسیر بازگشت به بالا را تشخیص بدهد. هنگامی هم که چنین غواصی به سطح آب برمیگردد احتمال دارد دچار شرایطی شود که به آن بیهوشی در اثر زیادی فشار اکسیژن میگویند. و طی آن بدن غواص نمیتواند با فشار اکسیژن اتمسفر هماهنگ شود. دقیقا هنگامی که از یک کتاب عالی بیرون میآیم همین حالت برایم پیش میآید. 0 3 مینا 1404/3/14 من از گردنم بدم میاد و افکار زنانه ی دیگر نورا افرون 3.7 6 صفحۀ 148 هر دقیقهای که از خواندن کتاب دست میکشم و وانمود میکنم درگیر امور روزمره هستم برایم عین بدبختی است. چقدر دیگر باید صبر میکردم تا بتوانم برگردم سر کتابم؟ باورم نمیشد این آدمها درک نمیکنند کاری که من درگیر آن هستم (خواندن کتابی معرکه) به مراتب مهمتر از این مسائل است! 0 2 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 109 آماندا: دستهاتون رو روی دستهای من بذارید. میبینید که همهچیز آسون میشه. آلبرت: میترسم. آماندا: چرا؟ دستهای شما خیلی ساده و طبیعین. این دستها نمیگن من نمیخوام فراموش کنم... من نمیخوام خاطراتم از من فرار کنند. 0 4 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 108 آلبرت: (ناگهان با ترس) اما امروز آخرین روزه. آماندا: (آرام) چرا آخرین روز؟ امروز فقط روز سومه و تازه شروع شده. آلبرت: فردا صبح؟ آماندا: فردا صبح هم با هم هستیم. مثل امروز. و اونوقت چهارمین روز ما شروع میشه. 0 3 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 96 آماندا: دیگه من با هیچکس نمیخوام صحبت کنم. میخوام هرچه زودتر از اینجا بروم. دوشس: برید؟ چرا دخترم؟ آماندا: اون زن خیلی از من قویتره. من او رو مسخره میکنم. متوجه شدید؟ مسخرهش میکنم. و میدونم که درواقع از او قویترم. اما با وجود این، نیروی او از من بیشتره. دوشس: او قویه... واضحه. ولی از شما قویتر نیست دخترم. از این گذشته بین خودمون باشه. او نقصی داره که برای یک زن نابخشودنیه. او مرده. شما بیست سالتونه... زندهاید... و عاشقید. امروز صبح شما از همه قویتر هستید. شاید لئوکادیا نیروهای شب رو در اختیار داشت... اما تمام نیروهای روز در اختیار شماست. 0 3 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 90 آلبرت: حوصلهی من سر رفته بود... حالا آدمهای متدین آه میکشن و میگن: با وجود این همه ثروت و مکنت؟ در حالیکه مردم دیگه اونقدر در استیصال هستن؟ ولی این استدلال خیلی پوچ و نامربوطه. همونطور که معدهی خوب برای انسان عادی میشه، زندگی لوکس و تجملی هم یکنواخت میشه و انسان باید چه اعجوبهای باشه که بتونه خوشبختی خودش رو در اون جستوجو کنه. بنابراین من حوصلهم سر رفته بود. خداوند متعال عنایت فرمودند و هفت جمعه در هفته به بنده عطا کردند. و در این حصار مه بیحوصلگی که فکر نمیکردم هرگز از اون نجات پیدا کنم، گذشت و یک زندگی سه روزه روشن شد. یک موجود دیوانه. به شما حق میدم. این موجود عجیب دیوانه در این سه روز... قبل از اینکه منو توی اين دنیای خراب تنها بذاره... بالاخره مجال پیدا کرد که معنی بعضی چیزها رو به من بفهمونه. 0 4 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 66 آماندا: مبارزه؟ آلبرت: بله، بله، مبارزه. واقعا مضحکه. من فقط از این نظر همهی این کارها رو میکنم، که حس میکنم دارم فراموشش میکنم. آماندا: چه کسی رو فراموش میکنید؟ آلبرت: زنی رو که دوست داشتم. 0 4 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 64 0 3 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 49 آماندا: بالاخره باید زندگی کرد، نه؟ شما خیلی وقته هستید؟ سرپیشخدمت: چی هستم خانم؟ آماندا: خاطره. سرپیشخدمت: تقریباً دو ساله. 0 4 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 37 Mais le Ciel nous donne des places, des fardeaux divers tous aussi lourds, des petits avantages tout de suite oubliés, des bouts de rôles tous aussi bêtes à jouer, croyez-le, ma pauvre enfant. «اما آسمان به ما جایگاههایی میدهد، بارهایی گوناگون که همگی به یک اندازه سنگیناند، امتیازهای کوچکی که فوراً فراموش میشوند، و تکههایی از نقشهایی که همگی برای بازی کردن به یک اندازه احمقانهاند، باور کن، دخترکم.» 0 3
بریدههای کتاب مینا مینا 11 ساعت پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 46 من میترسیدم از تاریکی، از زیرزمین، از سایهها. از... صدجور بازی در میآوردم که دیده نشوم. یواش یواش از چشم خودم هم پنهان شدم و یک روز مجبور شدم از خودم بپرسم کی هستم. با این گمگشتگی بزرگ شدم. گمگشتگی عمیقی که پیدا شدنی در کار نبود. امیدش هم نبود. 0 4 مینا 11 ساعت پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 64 دارم فکر میکنم چرا مردی که میتواند آدم را اوی صدا بزند، نمیرد؟ مرگ مطمئناً او را عزیزتر میکند. 0 2 مینا 11 ساعت پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 76 بعد هم یک روز درد میآید، مثل کسی که منتظرش بودی ولی آمدنش را از ته دل باور نمیکردی. ترس روی سرت آوار میشود. ترس از درد بیشتر. میروی بیمارستان و فردایش موجود ناآشنا و خیلی کوچکی که تو را یاد گنجشک خیسی میاندازد، به سینهات میچسبانند و میخواهند که شیرش بدهی و از آن لحظه به بعد تو میشوی مادر. 0 1 مینا 11 ساعت پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 86 مامان میگوید که هر کس پرندهای دارد. اگر پرواز کند و جایی بنشیند صاحبش را هم به دنبال خود میکشد. 0 4 مینا 11 ساعت پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 107 احساس میکنم توی چرخ و فلکی افتادهام و میچرخم. فکر میکنم رویای من معیوب است. مثل آن بلورِ ترک برداشته است که حیفم آمد توی سطل آشغال بریزم ولی میدانم که دیگر به درد نمیخورد. چرخ و فلکی که در آن هستم نمیتواند مرا جای دوری ببرد. میچرخم و میچرخم و در جای اولم هستم. 0 13 مینا 11 ساعت پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 131 + تو حاضری صد بار دیگر دیگر اگر زنده شوی در همین محیط گند و آشغال زندگی کنی، نه؟ دلم میخواهد داد بزنم، نه ولی حالت متهمی را دارم که اعتراف کردن یا نکردنش تأثیری در حکم مرگش ندارد. 0 2 مینا 11 ساعت پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 98 امیر غریبه و غایب است... کنار امیر دراز میکشم. حالا نه برایش نه زنم، نه مادر، نه خواهر. هیچ ربطی بهم نداریم. نور سرد و سفید تلویزیون مثل نور افکنی از خط دشمن به رویمان افتاده و دنبال شناسایی ماست که مثل دو غریبه روی قالی افتادهایم. به امیر میچسبم و شانههایش را محکم میگیرم. برمیگردد و توی خواب بغلم میکند. حالا نه او شوهر است نه من همسر. نه او مرد است نه من زن. دو آدمیم تنگِ هم و پناهگرفته در هم. 0 2 مینا 1404/5/25 نه آدمی اوسامو دازایی 3.9 77 صفحۀ 104 +جامعه چنین رفتاری را برنمیتابد. -جامعه نیست که چنین رفتاری را برنمیتابد. این تو هستی که تحملش را نداری؛ درست است؟ آیا جامعه چیزی به غیر از یک فرد است؟ از آن لحظهای که دچار این شک شدم که شاید جامعه یک فرد باشد، قادر بودم بیشتر مطابق با خلقوخوی خودم رفتار کنم. 0 5 مینا 1404/5/11 ویکنت دو نیم شده ایتالو کالوینو 3.7 22 صفحۀ 70 «پامهلا! تصمیم گرفتهام عاشقت شوم.» پامهلا بهتندی گفت: «و برای همین همهی مخلوقات طبیعت را میآزاری و نابود میکنی؟» ویکنت آهی کشید و گفت: «ما جز این برای حرف زدن زبان دیگری نداریم. هر برخوردی میان دو تن نوعی دریدگی و لتوپارهشدن است.» 0 5 مینا 1404/4/11 اتاقی از آن خود ویرجینیا وولف 3.8 36 صفحۀ 63 طی همهی این قرنها، زنان چون آینههایی عمل کردهاند که قدرتی جادویی و خوشایند دارند و میتوانند قامت مرد را دو برابر اندازهی واقعیاش نشان بدهند. 0 14 مینا 1404/3/14 من از گردنم بدم میاد و افکار زنانه ی دیگر نورا افرون 3.7 6 صفحۀ 148 یک حالتی هست که به آن «سرگیجهی اعماق» میگویند. و به وضعیتی اشاره میکند که غواصی که تا عمق زیادی زیر دریا رفته است و مدت زیادی در کف دریا مانده است نمیتواند مسیر بازگشت به بالا را تشخیص بدهد. هنگامی هم که چنین غواصی به سطح آب برمیگردد احتمال دارد دچار شرایطی شود که به آن بیهوشی در اثر زیادی فشار اکسیژن میگویند. و طی آن بدن غواص نمیتواند با فشار اکسیژن اتمسفر هماهنگ شود. دقیقا هنگامی که از یک کتاب عالی بیرون میآیم همین حالت برایم پیش میآید. 0 3 مینا 1404/3/14 من از گردنم بدم میاد و افکار زنانه ی دیگر نورا افرون 3.7 6 صفحۀ 148 هر دقیقهای که از خواندن کتاب دست میکشم و وانمود میکنم درگیر امور روزمره هستم برایم عین بدبختی است. چقدر دیگر باید صبر میکردم تا بتوانم برگردم سر کتابم؟ باورم نمیشد این آدمها درک نمیکنند کاری که من درگیر آن هستم (خواندن کتابی معرکه) به مراتب مهمتر از این مسائل است! 0 2 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 109 آماندا: دستهاتون رو روی دستهای من بذارید. میبینید که همهچیز آسون میشه. آلبرت: میترسم. آماندا: چرا؟ دستهای شما خیلی ساده و طبیعین. این دستها نمیگن من نمیخوام فراموش کنم... من نمیخوام خاطراتم از من فرار کنند. 0 4 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 108 آلبرت: (ناگهان با ترس) اما امروز آخرین روزه. آماندا: (آرام) چرا آخرین روز؟ امروز فقط روز سومه و تازه شروع شده. آلبرت: فردا صبح؟ آماندا: فردا صبح هم با هم هستیم. مثل امروز. و اونوقت چهارمین روز ما شروع میشه. 0 3 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 96 آماندا: دیگه من با هیچکس نمیخوام صحبت کنم. میخوام هرچه زودتر از اینجا بروم. دوشس: برید؟ چرا دخترم؟ آماندا: اون زن خیلی از من قویتره. من او رو مسخره میکنم. متوجه شدید؟ مسخرهش میکنم. و میدونم که درواقع از او قویترم. اما با وجود این، نیروی او از من بیشتره. دوشس: او قویه... واضحه. ولی از شما قویتر نیست دخترم. از این گذشته بین خودمون باشه. او نقصی داره که برای یک زن نابخشودنیه. او مرده. شما بیست سالتونه... زندهاید... و عاشقید. امروز صبح شما از همه قویتر هستید. شاید لئوکادیا نیروهای شب رو در اختیار داشت... اما تمام نیروهای روز در اختیار شماست. 0 3 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 90 آلبرت: حوصلهی من سر رفته بود... حالا آدمهای متدین آه میکشن و میگن: با وجود این همه ثروت و مکنت؟ در حالیکه مردم دیگه اونقدر در استیصال هستن؟ ولی این استدلال خیلی پوچ و نامربوطه. همونطور که معدهی خوب برای انسان عادی میشه، زندگی لوکس و تجملی هم یکنواخت میشه و انسان باید چه اعجوبهای باشه که بتونه خوشبختی خودش رو در اون جستوجو کنه. بنابراین من حوصلهم سر رفته بود. خداوند متعال عنایت فرمودند و هفت جمعه در هفته به بنده عطا کردند. و در این حصار مه بیحوصلگی که فکر نمیکردم هرگز از اون نجات پیدا کنم، گذشت و یک زندگی سه روزه روشن شد. یک موجود دیوانه. به شما حق میدم. این موجود عجیب دیوانه در این سه روز... قبل از اینکه منو توی اين دنیای خراب تنها بذاره... بالاخره مجال پیدا کرد که معنی بعضی چیزها رو به من بفهمونه. 0 4 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 66 آماندا: مبارزه؟ آلبرت: بله، بله، مبارزه. واقعا مضحکه. من فقط از این نظر همهی این کارها رو میکنم، که حس میکنم دارم فراموشش میکنم. آماندا: چه کسی رو فراموش میکنید؟ آلبرت: زنی رو که دوست داشتم. 0 4 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 64 0 3 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 49 آماندا: بالاخره باید زندگی کرد، نه؟ شما خیلی وقته هستید؟ سرپیشخدمت: چی هستم خانم؟ آماندا: خاطره. سرپیشخدمت: تقریباً دو ساله. 0 4 مینا 1404/2/22 آماندا: نمایش نامه در پنج پرده ژان آنوی 4.0 5 صفحۀ 37 Mais le Ciel nous donne des places, des fardeaux divers tous aussi lourds, des petits avantages tout de suite oubliés, des bouts de rôles tous aussi bêtes à jouer, croyez-le, ma pauvre enfant. «اما آسمان به ما جایگاههایی میدهد، بارهایی گوناگون که همگی به یک اندازه سنگیناند، امتیازهای کوچکی که فوراً فراموش میشوند، و تکههایی از نقشهایی که همگی برای بازی کردن به یک اندازه احمقانهاند، باور کن، دخترکم.» 0 3