بریده کتابهای بهار بهار 1403/8/19 به امید دل بستم لان کالی 4.4 79 صفحۀ 169 زمزمه میکنم:《من هرگز چیزی رو احساس نمیکنم، اما هر بار یادم میآد چقدر خودت رو حقیر میدونی عصبانی میشم. دوست دارم تمام کسانی که باعث شدن تو باور کنی لیاقتت اینه که تنها باشی رو ازت دور کنم. چون اینجور دردها آدم رو نابود میکنن. باعث میشن ایمانت به همه چیز از بین بره، درست مثل هملت، اما تو؟ تو بیشتر از هرکسی توی این دنیا به من نگاه میکنی و هیچکس تا به حال دو بار به من نگاه نکرده . من مثل یک جمجمه در یک قبرستون هستم. خالیام.》 0 0 بهار 1403/7/15 به امید دل بستم لان کالی 4.4 79 صفحۀ 82 《چرا این وقت شب روی لبه پشتبوم داری پرسه میزنی هیکاری؟ نمیترسی پرت بشی؟》 میگوید:《البته که میترسم. اما ترس فقط یک سایه گنده با یک ستون فقرات کوچیکه.》 0 1 بهار 1403/1/25 فرندز؛ دوستان و عاشقان متیو پری 4.2 22 صفحۀ 125 تو تمام آن چیزی هستی که هیچوقت نمیدونستم همیشه میخواستمش. 0 3 بهار 1403/1/19 محاصره و طوفان لی باردوگو 4.1 4 صفحۀ 364 کتاب را که بستم و داشتم به سمت در میرفتم ، پرسیدم :《 میدونی مشکل قهرمانها و قدیسها چیه، نیکولای ؟ همیشه آخرش میمیرن.》 0 6 بهار 1403/1/11 دختر مهتاب جلد 1 سولین تن 4.2 70 صفحۀ 524 ولی آدم نباید درد و رنجش را پنهان کند، آن هم از کسانی که دوستشان دارد . به تجربه یاد گرفته بودم که مواجه شدن با رنج، رشد درونی و عفو سرانجام بهبودی را به همراه خواهد داشت . 0 3 بهار 1402/12/4 روزها در کتاب فروشی موریساکی ساتوشی یاگی ساوا 3.5 26 صفحۀ 13 اشک از چشمهایم جاری شد و حس کردم که هرگز بند نمیآید ، اما هر چقدر هم که گریه میکردم ، به نظر نمیرسید بتوانم خودم را جمع و جور کنم . حتی چراغ را هم روشن نکرده بودم . فقط وسط اتاق روی زمین افتاده بودم و زار میزدم. این فکر احمقانه به ذهنم رسید که ای کاش اشکهایم نفت بودند؛ چون در این صورت پولدار میشدم ، اما چنان فکر احمقانه ای بود که اشکم را بیشتر درآورد . 0 9 بهار 1402/11/6 شور زندگی اروینگ استون 4.5 23 صفحۀ 168 ونسان متوجه شد که موهای پدرش سفیدتر شده و پلک سمت راستش افتادگی بیشتری نسبت به قبل پیدا کرده است . گویی کهولت سن صورتش را کوچک کرده بود و حتی ریش هم نداشت تا به نوعی این عیب را بپوشاند و کوچکی چهرهاش را جبران کند. حالت صورتش که همیشه بیانگر این عبارت بود :《خودم هستم.》 حال به عبارت 《آیا این خودم هستم؟》 تغییر کرده بود . 0 5 بهار 1402/11/5 پسرک، موش کور، روباه و اسب چارلی مکیسی 4.2 180 صفحۀ 101 موش کور پرسید :《 لیوان تو نصفش پره یا نصفش خالیه ؟》 پسرک گفت :《 فکر کنم فقط از این خوشحالم که لیوان دارم .》 0 7 بهار 1402/11/5 سیرک شبانه ارین مورگنشترن 3.8 28 صفحۀ 5 سیرک بی خبر از راه میرسد . خبر آمدنش در هیچ یک از اطلاعیهها ، اعلامیه های کاغذی روی تیرکها ، یا بیلبوردها و آگهی های تبلیغاتی روزنامههای محلی چاپ نمیشود . ناگهان از جایی که روز گذشته ، اثری از آن نبود ، سر در میآورد . 0 3 بهار 1402/11/5 ما تمامش می کنیم کالین هوور 3.8 128 صفحۀ 147 میخوای بدونی وقتی زندگی کلافهت میکنه ، چی کار باید بکنی ؟...فقط به شنا کردن ادامه بده . به شنا کردن ادامه بده . فقط شنا کن ، شنا کن ، شنا کن . 0 12
بریده کتابهای بهار بهار 1403/8/19 به امید دل بستم لان کالی 4.4 79 صفحۀ 169 زمزمه میکنم:《من هرگز چیزی رو احساس نمیکنم، اما هر بار یادم میآد چقدر خودت رو حقیر میدونی عصبانی میشم. دوست دارم تمام کسانی که باعث شدن تو باور کنی لیاقتت اینه که تنها باشی رو ازت دور کنم. چون اینجور دردها آدم رو نابود میکنن. باعث میشن ایمانت به همه چیز از بین بره، درست مثل هملت، اما تو؟ تو بیشتر از هرکسی توی این دنیا به من نگاه میکنی و هیچکس تا به حال دو بار به من نگاه نکرده . من مثل یک جمجمه در یک قبرستون هستم. خالیام.》 0 0 بهار 1403/7/15 به امید دل بستم لان کالی 4.4 79 صفحۀ 82 《چرا این وقت شب روی لبه پشتبوم داری پرسه میزنی هیکاری؟ نمیترسی پرت بشی؟》 میگوید:《البته که میترسم. اما ترس فقط یک سایه گنده با یک ستون فقرات کوچیکه.》 0 1 بهار 1403/1/25 فرندز؛ دوستان و عاشقان متیو پری 4.2 22 صفحۀ 125 تو تمام آن چیزی هستی که هیچوقت نمیدونستم همیشه میخواستمش. 0 3 بهار 1403/1/19 محاصره و طوفان لی باردوگو 4.1 4 صفحۀ 364 کتاب را که بستم و داشتم به سمت در میرفتم ، پرسیدم :《 میدونی مشکل قهرمانها و قدیسها چیه، نیکولای ؟ همیشه آخرش میمیرن.》 0 6 بهار 1403/1/11 دختر مهتاب جلد 1 سولین تن 4.2 70 صفحۀ 524 ولی آدم نباید درد و رنجش را پنهان کند، آن هم از کسانی که دوستشان دارد . به تجربه یاد گرفته بودم که مواجه شدن با رنج، رشد درونی و عفو سرانجام بهبودی را به همراه خواهد داشت . 0 3 بهار 1402/12/4 روزها در کتاب فروشی موریساکی ساتوشی یاگی ساوا 3.5 26 صفحۀ 13 اشک از چشمهایم جاری شد و حس کردم که هرگز بند نمیآید ، اما هر چقدر هم که گریه میکردم ، به نظر نمیرسید بتوانم خودم را جمع و جور کنم . حتی چراغ را هم روشن نکرده بودم . فقط وسط اتاق روی زمین افتاده بودم و زار میزدم. این فکر احمقانه به ذهنم رسید که ای کاش اشکهایم نفت بودند؛ چون در این صورت پولدار میشدم ، اما چنان فکر احمقانه ای بود که اشکم را بیشتر درآورد . 0 9 بهار 1402/11/6 شور زندگی اروینگ استون 4.5 23 صفحۀ 168 ونسان متوجه شد که موهای پدرش سفیدتر شده و پلک سمت راستش افتادگی بیشتری نسبت به قبل پیدا کرده است . گویی کهولت سن صورتش را کوچک کرده بود و حتی ریش هم نداشت تا به نوعی این عیب را بپوشاند و کوچکی چهرهاش را جبران کند. حالت صورتش که همیشه بیانگر این عبارت بود :《خودم هستم.》 حال به عبارت 《آیا این خودم هستم؟》 تغییر کرده بود . 0 5 بهار 1402/11/5 پسرک، موش کور، روباه و اسب چارلی مکیسی 4.2 180 صفحۀ 101 موش کور پرسید :《 لیوان تو نصفش پره یا نصفش خالیه ؟》 پسرک گفت :《 فکر کنم فقط از این خوشحالم که لیوان دارم .》 0 7 بهار 1402/11/5 سیرک شبانه ارین مورگنشترن 3.8 28 صفحۀ 5 سیرک بی خبر از راه میرسد . خبر آمدنش در هیچ یک از اطلاعیهها ، اعلامیه های کاغذی روی تیرکها ، یا بیلبوردها و آگهی های تبلیغاتی روزنامههای محلی چاپ نمیشود . ناگهان از جایی که روز گذشته ، اثری از آن نبود ، سر در میآورد . 0 3 بهار 1402/11/5 ما تمامش می کنیم کالین هوور 3.8 128 صفحۀ 147 میخوای بدونی وقتی زندگی کلافهت میکنه ، چی کار باید بکنی ؟...فقط به شنا کردن ادامه بده . به شنا کردن ادامه بده . فقط شنا کن ، شنا کن ، شنا کن . 0 12