بریدۀ کتاب

بهار

بهار

1403/8/19

به امید دل بستم
بریدۀ کتاب

صفحۀ 169

زمزمه میکنم:《من هرگز چیزی رو احساس نمیکنم، اما هر بار یادم می‌آد چقدر خودت رو حقیر میدونی عصبانی میشم. دوست دارم تمام کسانی که باعث شدن تو باور کنی لیاقتت اینه که تنها باشی رو ازت دور کنم. چون اینجور دردها آدم رو نابود می‌کنن. باعث میشن ایمانت به همه چیز از بین بره، درست مثل هملت، اما تو؟ تو بیشتر از هرکسی توی این دنیا به من نگاه میکنی و هیچکس تا به حال دو بار به من نگاه نکرده . من مثل یک جمجمه در یک قبرستون هستم. خالی‌ام.》

زمزمه میکنم:《من هرگز چیزی رو احساس نمیکنم، اما هر بار یادم می‌آد چقدر خودت رو حقیر میدونی عصبانی میشم. دوست دارم تمام کسانی که باعث شدن تو باور کنی لیاقتت اینه که تنها باشی رو ازت دور کنم. چون اینجور دردها آدم رو نابود می‌کنن. باعث میشن ایمانت به همه چیز از بین بره، درست مثل هملت، اما تو؟ تو بیشتر از هرکسی توی این دنیا به من نگاه میکنی و هیچکس تا به حال دو بار به من نگاه نکرده . من مثل یک جمجمه در یک قبرستون هستم. خالی‌ام.》

5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.