بریده‌ای از کتاب روزها در کتاب فروشی موریساکی اثر ساتوشی یاگی ساوا

بهار

بهار

1402/12/4

بریدۀ کتاب

صفحۀ 13

اشک از چشم‌هایم جاری شد و حس کردم که هرگز بند نمی‌آید ، اما هر چقدر هم که گریه میکردم ، به نظر نمی‌رسید بتوانم خودم را جمع و جور کنم . حتی چراغ را هم روشن نکرده بودم . فقط وسط اتاق روی زمین افتاده بودم و زار میزدم. این فکر احمقانه به ذهنم رسید که ای کاش اشک‌هایم نفت بودند؛ چون در این صورت پولدار می‌شدم ، اما چنان فکر احمقانه ای بود که اشکم را بیشتر در‌آورد .

اشک از چشم‌هایم جاری شد و حس کردم که هرگز بند نمی‌آید ، اما هر چقدر هم که گریه میکردم ، به نظر نمی‌رسید بتوانم خودم را جمع و جور کنم . حتی چراغ را هم روشن نکرده بودم . فقط وسط اتاق روی زمین افتاده بودم و زار میزدم. این فکر احمقانه به ذهنم رسید که ای کاش اشک‌هایم نفت بودند؛ چون در این صورت پولدار می‌شدم ، اما چنان فکر احمقانه ای بود که اشکم را بیشتر در‌آورد .

12

11

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.