بریدههای کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است فاطمه احمدی 1403/1/17 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 151 -توکلت کجا رفته؟مگه بچه ها مال من و شمان؟ با انگشت به آسمان اشاره کرد: -مال خودشه. 0 9 فاطمه پارسا 1403/7/26 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 47 0 0 ملیحه گنجی دوست 1402/10/20 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 104 0 5 امیررضا سعیدینجات 1403/1/12 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 208 مادر شوهرم به حاجی میگفت: این پسرها پشتت را پر میکنند. حالا حاجی مانده بود و عکس پسرهایش. یک عکس در کوهسنگی مشهد با بچهها داشت که دو طرفش ایستادهاند. دستانش را دور رسول علیرضا حلقه کرده. هر بار عکس را میدید، میگفت: «دستهام خالی شد.» از خانه ما، حاجی اولین نفر به جبهه اعزام شد، علیرضا هم آخرین نفر. حاجی همیشه آه میکشید و سری تکان میداد که «قدم اول را من برداشتم؛ ولی علیرضا از من جلو زد.» راست میگفت علیرضا خیلی زود به آرزویش رسید. همه ابراز ناراحتیش در همین حد بود. همیشه غمش را در دلش میریخت. نه به من میگفت، نه دوست داشت مردم را ناراحت کند. پنج پسری که خدا بهمان داد. فقط امیرحسین دو ساله برایش ماند. شبها میدوید دست پسرش را میگرفت تا با هم به مسجد بروند. یک شب از مسجد برگشت، گفت: - خانم دیگه امیرحسین رو با من مسجد نفرست. فکر کردم بچه شیطنت میکند،نمیگذارد نماز بخواند؛ ولی گفت: - من قبلاً با سه تا جوون به مسجد میرفتم. الان با این بچه دو ساله،مردم دلشون برام میسوزه. ناراحت میشن. خوب نیست مردم رو ناراحت کنیم. 0 6 امیررضا سعیدینجات 1403/1/12 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 201 اسمم را پشت بلندگو شنیدم. حاجی صدایم میزد،تو کنار قبر بچهها بروم. میخواست به پاس لطف و محبتی که رسول برای عقب آوردن علیرضا به ما کرده بود. خودم در قبر بگذارمش. بین جمعیت چشم گرداندم. میان آن همه مرد، یک محرم پیدا نکردم تا برایم راه باز کند. دست روی سر گذاشتم. درمانده و مستاصل. تنها محرمم امیرحسین دو ساله، با گریه میخواست همراهم بیاید. حضرت زینب س افتادم: - خانم این نامحرمها همه دوستند و برای یاری ما آمدهاند. شما بین نامحرمهای دشمن چه کشیدید؟ از خواهرم خواستم عمو جانم را پیدا کند و بیاورد. پیرمرد آرام افتاده خودش را به من رساند. امیرحسین را به خواهرم سپردم: - عمو جان! حاجی من رو خواسته که جلو برم. دستانش را دو طرفم باز کرد. چند قدم که رفتم، بسیجیها فهمیدند معذبم. به ستون و روبروی هم ایستادند. اسلحههایشان را دیوار کردند. راهروی باریکی درست شد تا جلو بروم. بچهها انتهای این راهرو انتظارم را میکشیدند. باید محکم قدم برمیداشتم. قبر رسول همان قبری بود آن روز در بهشت زهرا نشانم داد. دو قبر آن طرفتر از داوود. با دیدنش جگرم سوخت. چرا آن روز نفهمیدم بچهام چیزی میداند که من نمیدانم؟ 1 8 عسل پورمشعل 1403/3/28 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 96 در بهشت زهرا موقع تدفین،با نفس عمیق لرزش صدایم را بیرون ریختم،محکم و صبور،همانطور که داوود دوست داشت: _ما راهمون رو تازه پیدا کردیم.انقلاب ما خون میخواست. _شاه خیلی وقت پیش انقلاب سفید کرد؛ولی انقلابِ ما سرخ و خونین است.از ابتدایش متصل به قیام امام حسین و انتهایش متصل به انقلاب حضرت ولی عصر... 0 9 ملیحه گنجی دوست 1402/10/20 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 97 0 1 ملیحه گنجی دوست 1402/10/20 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 105 0 3 •fatemeh• 1403/7/6 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 200 بچه ها هنوز به خانه رفت و آمد دارند باهم حرف میزنیم ، میخندیم ، گریه میکنیم... برای علیرضا لالایی میخوانم مشکلات زندگی را به داوود میسپارم تا حلش کند رسول هنوز هم شوخ است و سربه سرم میگذارد بچه ها ، کنارم هستند... 0 1 ملیحه گنجی دوست 1402/10/20 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 96 0 2 امیررضا سعیدینجات 1403/1/12 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 197 در آمبولانس من بودم و حاجی و بچهها. جمعمان جمع بود. میخواستم تابوت را باز کنم که حاجی با دستش مانع شد: - اگر طاقت نداری ببینی، الان بگو. حالت بد نشه. آبرومون میره ها. با سر باشهای گفتم. باز تاکید کرد: - وضعشون خوب نیست ها. دادیم دیگه. وقتی آدم چیزی رو مقابل بزرگی میده. نباید چشمش دنبالش باشه. عجله داشتم در تابوت را باز کنم: - اصلا نگاه نمیکنم. - نه، نگاه کن؛ ولی مراقب حال و رفتارت باش. زیر لب بسم الله گفت و در تابوت را باز کرد. نگاه حاجی روی صورت رسول ماند. - لا اله الا الله. حسنت بچهها. فکر کردم خطاب به رسول و علیرضاست؛ ولی به دوستانشان بود که اینطور صورت رسول را تمیز و موهایش را شانه کرده بودند. سربند یا زهرای روی پیشانیاش همکار دوستانش بود. همان سربندی که دوست داشت. 0 0 فاطمه پارسا 1403/7/26 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 84 0 0 فاطمه دل آرامی 1403/5/2 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 112 از خدایم هم بود که بچه هایم به درد اسلام بخورند و سرباز امام شوند ؛ ولی سرباز ها هم «مادر» دارند... 1 13
بریدههای کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است فاطمه احمدی 1403/1/17 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 151 -توکلت کجا رفته؟مگه بچه ها مال من و شمان؟ با انگشت به آسمان اشاره کرد: -مال خودشه. 0 9 فاطمه پارسا 1403/7/26 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 47 0 0 ملیحه گنجی دوست 1402/10/20 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 104 0 5 امیررضا سعیدینجات 1403/1/12 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 208 مادر شوهرم به حاجی میگفت: این پسرها پشتت را پر میکنند. حالا حاجی مانده بود و عکس پسرهایش. یک عکس در کوهسنگی مشهد با بچهها داشت که دو طرفش ایستادهاند. دستانش را دور رسول علیرضا حلقه کرده. هر بار عکس را میدید، میگفت: «دستهام خالی شد.» از خانه ما، حاجی اولین نفر به جبهه اعزام شد، علیرضا هم آخرین نفر. حاجی همیشه آه میکشید و سری تکان میداد که «قدم اول را من برداشتم؛ ولی علیرضا از من جلو زد.» راست میگفت علیرضا خیلی زود به آرزویش رسید. همه ابراز ناراحتیش در همین حد بود. همیشه غمش را در دلش میریخت. نه به من میگفت، نه دوست داشت مردم را ناراحت کند. پنج پسری که خدا بهمان داد. فقط امیرحسین دو ساله برایش ماند. شبها میدوید دست پسرش را میگرفت تا با هم به مسجد بروند. یک شب از مسجد برگشت، گفت: - خانم دیگه امیرحسین رو با من مسجد نفرست. فکر کردم بچه شیطنت میکند،نمیگذارد نماز بخواند؛ ولی گفت: - من قبلاً با سه تا جوون به مسجد میرفتم. الان با این بچه دو ساله،مردم دلشون برام میسوزه. ناراحت میشن. خوب نیست مردم رو ناراحت کنیم. 0 6 امیررضا سعیدینجات 1403/1/12 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 201 اسمم را پشت بلندگو شنیدم. حاجی صدایم میزد،تو کنار قبر بچهها بروم. میخواست به پاس لطف و محبتی که رسول برای عقب آوردن علیرضا به ما کرده بود. خودم در قبر بگذارمش. بین جمعیت چشم گرداندم. میان آن همه مرد، یک محرم پیدا نکردم تا برایم راه باز کند. دست روی سر گذاشتم. درمانده و مستاصل. تنها محرمم امیرحسین دو ساله، با گریه میخواست همراهم بیاید. حضرت زینب س افتادم: - خانم این نامحرمها همه دوستند و برای یاری ما آمدهاند. شما بین نامحرمهای دشمن چه کشیدید؟ از خواهرم خواستم عمو جانم را پیدا کند و بیاورد. پیرمرد آرام افتاده خودش را به من رساند. امیرحسین را به خواهرم سپردم: - عمو جان! حاجی من رو خواسته که جلو برم. دستانش را دو طرفم باز کرد. چند قدم که رفتم، بسیجیها فهمیدند معذبم. به ستون و روبروی هم ایستادند. اسلحههایشان را دیوار کردند. راهروی باریکی درست شد تا جلو بروم. بچهها انتهای این راهرو انتظارم را میکشیدند. باید محکم قدم برمیداشتم. قبر رسول همان قبری بود آن روز در بهشت زهرا نشانم داد. دو قبر آن طرفتر از داوود. با دیدنش جگرم سوخت. چرا آن روز نفهمیدم بچهام چیزی میداند که من نمیدانم؟ 1 8 عسل پورمشعل 1403/3/28 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 96 در بهشت زهرا موقع تدفین،با نفس عمیق لرزش صدایم را بیرون ریختم،محکم و صبور،همانطور که داوود دوست داشت: _ما راهمون رو تازه پیدا کردیم.انقلاب ما خون میخواست. _شاه خیلی وقت پیش انقلاب سفید کرد؛ولی انقلابِ ما سرخ و خونین است.از ابتدایش متصل به قیام امام حسین و انتهایش متصل به انقلاب حضرت ولی عصر... 0 9 ملیحه گنجی دوست 1402/10/20 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 97 0 1 ملیحه گنجی دوست 1402/10/20 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 105 0 3 •fatemeh• 1403/7/6 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 200 بچه ها هنوز به خانه رفت و آمد دارند باهم حرف میزنیم ، میخندیم ، گریه میکنیم... برای علیرضا لالایی میخوانم مشکلات زندگی را به داوود میسپارم تا حلش کند رسول هنوز هم شوخ است و سربه سرم میگذارد بچه ها ، کنارم هستند... 0 1 ملیحه گنجی دوست 1402/10/20 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 96 0 2 امیررضا سعیدینجات 1403/1/12 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 197 در آمبولانس من بودم و حاجی و بچهها. جمعمان جمع بود. میخواستم تابوت را باز کنم که حاجی با دستش مانع شد: - اگر طاقت نداری ببینی، الان بگو. حالت بد نشه. آبرومون میره ها. با سر باشهای گفتم. باز تاکید کرد: - وضعشون خوب نیست ها. دادیم دیگه. وقتی آدم چیزی رو مقابل بزرگی میده. نباید چشمش دنبالش باشه. عجله داشتم در تابوت را باز کنم: - اصلا نگاه نمیکنم. - نه، نگاه کن؛ ولی مراقب حال و رفتارت باش. زیر لب بسم الله گفت و در تابوت را باز کرد. نگاه حاجی روی صورت رسول ماند. - لا اله الا الله. حسنت بچهها. فکر کردم خطاب به رسول و علیرضاست؛ ولی به دوستانشان بود که اینطور صورت رسول را تمیز و موهایش را شانه کرده بودند. سربند یا زهرای روی پیشانیاش همکار دوستانش بود. همان سربندی که دوست داشت. 0 0 فاطمه پارسا 1403/7/26 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 84 0 0 فاطمه دل آرامی 1403/5/2 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 54 صفحۀ 112 از خدایم هم بود که بچه هایم به درد اسلام بخورند و سرباز امام شوند ؛ ولی سرباز ها هم «مادر» دارند... 1 13