بریده‌های کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است

بریدۀ کتاب

صفحۀ 208

مادر شوهرم به حاجی می‌گفت: این پسرها پشتت را پر می‌کنند. حالا حاجی مانده بود و عکس پسرهایش. یک عکس در کوهسنگی مشهد با بچه‌ها داشت که دو طرفش ایستاده‌اند. دستانش را دور رسول علیرضا حلقه کرده. هر بار عکس‌ را می‌دید، می‌گفت: «دست‌هام خالی شد.» از خانه ما، حاجی اولین نفر به جبهه اعزام شد، علیرضا هم آخرین نفر. حاجی همیشه آه می‌کشید و سری تکان می‌داد که «قدم اول را من برداشتم؛ ولی علیرضا از من جلو زد.» راست می‌گفت علیرضا خیلی زود به آرزویش رسید. همه ابراز ناراحتیش در همین حد بود. همیشه غمش را در دلش می‌ریخت. نه به من می‌گفت، نه دوست داشت مردم را ناراحت کند. پنج پسری که خدا بهمان داد. فقط امیرحسین دو ساله برایش ماند. شب‌ها می‌دوید دست پسرش را می‌گرفت تا با هم به مسجد بروند. یک شب از مسجد برگشت، گفت: - خانم دیگه امیرحسین رو با من مسجد نفرست. فکر کردم بچه شیطنت می‌کند،نمی‌گذارد نماز بخواند؛ ولی گفت: - من قبلاً با سه تا جوون به مسجد می‌رفتم. الان با این بچه دو ساله،مردم دلشون برام می‌سوزه. ناراحت میشن. خوب نیست مردم رو ناراحت کنیم.

6

بریدۀ کتاب

صفحۀ 201

اسمم را پشت بلندگو شنیدم. حاجی صدایم می‌زد،تو کنار قبر بچه‌ها بروم. می‌خواست به پاس لطف و محبتی که رسول برای عقب آوردن علیرضا به ما کرده بود. خودم در قبر بگذارمش. بین جمعیت چشم گرداندم. میان آن همه مرد، یک محرم پیدا نکردم تا برایم راه باز کند. دست روی سر گذاشتم. درمانده و مستاصل. تنها محرمم امیرحسین دو ساله، با گریه می‌خواست همراهم بیاید. حضرت زینب س افتادم: - خانم این نامحرم‌ها همه دوستند و برای یاری ما آمده‌اند. شما بین نامحرم‌های دشمن چه کشیدید؟ از خواهرم خواستم عمو جانم را پیدا کند و بیاورد. پیرمرد آرام افتاده خودش را به من رساند. امیرحسین را به خواهرم سپردم: - عمو جان! حاجی من رو خواسته که جلو برم. دستانش را دو طرفم باز کرد. چند قدم که رفتم، بسیجی‌ها فهمیدند معذبم. به ستون و روبروی هم ایستادند. اسلحه‌هایشان را دیوار کردند. راهروی باریکی درست شد تا جلو بروم. بچه‌ها انتهای این راهرو انتظارم را می‌کشیدند. باید محکم قدم برمی‌داشتم. قبر رسول همان قبری بود آن روز در بهشت زهرا نشانم داد. دو قبر آن طرف‌تر از داوود. با دیدنش جگرم سوخت. چرا آن روز نفهمیدم بچه‌ام چیزی می‌داند که من نمی‌دانم؟

8

زینب

زینب

1404/3/27

بریدۀ کتاب

صفحۀ 96

در بهشت زهرا موقع تدفین، صدای فریادی از مردم خواست راه باز کنند تا من جلو بروم و با داوود وداع کنم. با سختی خودم را کنار قبر دساندم؛ ولی قبل از داوود با مردم حرف داشتم. دلم نمی‌خواست کسی یک لحظه برایمان دلسوزی کند. محکم و صبور، همان طور که داوود دوست داشت: ما راهمون رو تازه پیدا کردیم. انقلاب ما خون می‌خواست.. شاه خیلی وقت پیش انقلاب سفید کرد؛ ولی انقلاب ما سرخ و خونین است. از ابتدایش متصل به قیام آقا امام حسین(ع) و انتهایش متصل به انقلاب حضرت ولی‌عصر(عج).. حس کردم داوود کنارم ایستاده و می‌گوید: «آفرین مامان خوبم.» رویم را محکم تر گرفتم: ان شاءالله این جنگ هر چه زودتر تموم بشه؛ ولی همه ما آماده‌ایم. بقیه بچه هایم را هم دارم برای این انقلاب تربیت می‌کنم.. راه داوود هنوز ادامه داره.. میان صدای صلوات و تکبیر مردم از روی خاک‌ها پایین آمدم و خودم را کنار قبر داوود رساندم من بودم و داوود دلم میخواست دنیا بایستد و برای همیشه کنارش بمانم سرم را جلو بردم تا بشنود: خداروشکر می‌کنم عاقبت بخیر شدی مادرجان. ما هیچ‌وقت از تو نرنجیدیم‌. هوای ما رو داشته باش.. این شد وداع آخر من و داوود..

0