بریدههای کتاب شهر ممنوعه midazolam+fentanyl 1404/1/31 شهر ممنوعه ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 40 به نحو مبهمی فکر کردم مادرم تمام این مدت ته چاه چه میکرد. درصدد بود چه کند؟ چه کار میتوانست بکند؟ زن بیچاره از من گریخته بود، از آن صحنهی وحشتناک، از تقدیر خودش. جانش به لبش رسیده بود. گاهی این طور میشود. ناگهان آدم دلش میخواهد همه چیز را تمام کند. 0 0 midazolam+fentanyl 1404/2/2 شهر ممنوعه ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 159 اما یاد بگیر که هیچ کس را تا حد مرگ دوست نداشته باشی، چون دیر یا زود بابتش رنج میبری. 0 0 Mina 1404/2/15 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 245 دانشجو که بودم از شوپنهاور نفرت داشتم. بعدها بود که بهتدریج به عمق این اندیشهاش پی بردم که هر رابطهای که پای عواطف فردی را به میان بکشد آدم را در معرض خطر قرار میدهد و هرچه اجازه دهم آدمهای بیشتری نزدیکم شوند، بر تعداد راههایی که میشود به من آسیب رساند افزوده میشود. 1 12 فاطمه 1403/11/15 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 153 الان میدانم -چیزی که آن موقع نمیدانستم- که نمیشود محبت همیشه بهشیوهٔ آرام و مؤدبانه و روشن بیان شود؛ و اینکه نباید آدم شکل محبتورزیدن را برای دیگری تعیین کند. 0 1 فاطمه 1403/11/29 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 263 یک بار هم که شده بخندانش، عبادت واقعی یعنی همین. 0 1 فاطمه فلاحیان 1402/8/7 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 1 البته آدم به این راحتی نمیمیرد، ولی اینطور بگویم، چیزی شبیه مردن بود. بعدش اتفاقاتی که از سر میگذرانید از تو چنان آدم زیرکی میسازد که آرزو میکنی ای کاش دوباره بتوانی خنگ باشی، خنگِ به تمام معنا 0 41 حسین درویشخادم 1403/11/16 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 72 در بازگشت به خانه با این تجربهٔ آزاردهنده مواجه شدم که خبری دربارهٔ مرگ و زندگی داشتم و هیچکس نبود این موضوع را با او در میان بگذارم. جدِّ نئاندرتال ما، اولین بار که پیروزمندانه ایستاده بود بالای سر گاومیشی که کشانکشان تا خانه آورده بودش و پی برده بود کسی نیست تا از ماجراجوییهایش برای او بگوید یا غنایمش یا حتی زخمهایش را نشانش دهد، فهمید چارهای نیست جز اینکه بنشیند و بزند زیر گریه. 0 39 عادله سلیمی (بهارنارنج) 1403/9/4 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 333 اگر کسی را نداری که وقتی خانه میآیی خوشحالی کند، بهتر است اصلاً زندگی نکنی. صفحهٔ - ۳۳۳ - در نسخه الکترونیک فیدیبو 0 13 زینب 1403/12/16 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 72 جد نئاندرتالِ ما، اولین بار که پیروزمندانه ایستاده بود بالای سر گاومیشی که کشان کشان تا خانه آورده بودش و پی برده بود کسی نیست تا از ماجراجوییهایش برای او بگوید یا غنایمش یا حتی زخمهایش را نشانش دهد، فهمید چارهای نیست جز اینکه بنشیند و بزند زیر گریه. 0 8 زهره دلجوی کجاباد 1402/5/28 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 208 0 11 فاطمه 1403/11/16 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 182 زنها از او نفرت داشتند؛ او بیشازحد افادهای بود و ضمناً او هم مثل امرنس در مراسم نیایش دیده نشده بود. این حقیقت داشت، چون وقتی آنها داشتند عبادت میکردند، هم یکشنبهها هم تکتک روزهای دیگر، پالت داشت کار اتوی آنها را انجام میداد. اتویش زغالی بود، چون در آن زمان جریان برق تماموقت برقرار نبود -فقط در بازههای خاصِ زمانی برق وصل میشد- و بهخاطر دود اتو تقریباً همیشه کلهاش را بالا میگرفت. بدون شک وقتی دربارهٔ وضعیت روحیاش از اصطلاح «افادهای» استفاده کرده بودند منظورشان همین بود. 0 0 زهره دلجوی کجاباد 1402/5/31 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 257 1 23 زهرا صیدی 1403/6/28 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 48 امرنس مسیحی بود، اما روحانیایی پیدا نمیشد که بتواند این واقعیت را بهش بقبولاند. 0 4 هانیه 1403/7/26 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 255 مؤمن بودن چقدر آسان است وقتی از کلیسا برگردی و ببینی غذایت آماده منتظر توست. 0 17 حسین درویشخادم 1403/11/24 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 449 اگر کسی کاردی تیز توی قلب آدم فروکند، آدم بلافاصله از پا نمیافتد؛ ما نیز نفهمیده بودیم که فقدان او* را هنوز در درونمان احساس نکردهایم، که لطمهاش بعداً به ما وارد خواهد شد، که بعداً از پا خواهیم افتاد. *در متن کتاب اسم شخصیت آورده شده. 0 2 زینب سادات رضازاده 1403/11/19 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 241 0 14 زهره دلجوی کجاباد 1402/5/27 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 131 0 17 باران 1403/11/18 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 263 یکبار وقتی بچه بودم پروانهای را نگاه میکردم که بال میزد و میچرخید، و همین احساس را داشتم که تحتتأثیر قرارش دهم و با نومیدی میخواستم بنشیند. نمیخواستم بگیرمش، فقط میخواستم از نزدیک ببینمش. 0 7 زهرا صیدی 1403/7/5 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 208 0 2 دانشآموز 1403/8/17 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 304 1 30
بریدههای کتاب شهر ممنوعه midazolam+fentanyl 1404/1/31 شهر ممنوعه ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 40 به نحو مبهمی فکر کردم مادرم تمام این مدت ته چاه چه میکرد. درصدد بود چه کند؟ چه کار میتوانست بکند؟ زن بیچاره از من گریخته بود، از آن صحنهی وحشتناک، از تقدیر خودش. جانش به لبش رسیده بود. گاهی این طور میشود. ناگهان آدم دلش میخواهد همه چیز را تمام کند. 0 0 midazolam+fentanyl 1404/2/2 شهر ممنوعه ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 159 اما یاد بگیر که هیچ کس را تا حد مرگ دوست نداشته باشی، چون دیر یا زود بابتش رنج میبری. 0 0 Mina 1404/2/15 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 245 دانشجو که بودم از شوپنهاور نفرت داشتم. بعدها بود که بهتدریج به عمق این اندیشهاش پی بردم که هر رابطهای که پای عواطف فردی را به میان بکشد آدم را در معرض خطر قرار میدهد و هرچه اجازه دهم آدمهای بیشتری نزدیکم شوند، بر تعداد راههایی که میشود به من آسیب رساند افزوده میشود. 1 12 فاطمه 1403/11/15 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 153 الان میدانم -چیزی که آن موقع نمیدانستم- که نمیشود محبت همیشه بهشیوهٔ آرام و مؤدبانه و روشن بیان شود؛ و اینکه نباید آدم شکل محبتورزیدن را برای دیگری تعیین کند. 0 1 فاطمه 1403/11/29 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 263 یک بار هم که شده بخندانش، عبادت واقعی یعنی همین. 0 1 فاطمه فلاحیان 1402/8/7 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 1 البته آدم به این راحتی نمیمیرد، ولی اینطور بگویم، چیزی شبیه مردن بود. بعدش اتفاقاتی که از سر میگذرانید از تو چنان آدم زیرکی میسازد که آرزو میکنی ای کاش دوباره بتوانی خنگ باشی، خنگِ به تمام معنا 0 41 حسین درویشخادم 1403/11/16 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 72 در بازگشت به خانه با این تجربهٔ آزاردهنده مواجه شدم که خبری دربارهٔ مرگ و زندگی داشتم و هیچکس نبود این موضوع را با او در میان بگذارم. جدِّ نئاندرتال ما، اولین بار که پیروزمندانه ایستاده بود بالای سر گاومیشی که کشانکشان تا خانه آورده بودش و پی برده بود کسی نیست تا از ماجراجوییهایش برای او بگوید یا غنایمش یا حتی زخمهایش را نشانش دهد، فهمید چارهای نیست جز اینکه بنشیند و بزند زیر گریه. 0 39 عادله سلیمی (بهارنارنج) 1403/9/4 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 333 اگر کسی را نداری که وقتی خانه میآیی خوشحالی کند، بهتر است اصلاً زندگی نکنی. صفحهٔ - ۳۳۳ - در نسخه الکترونیک فیدیبو 0 13 زینب 1403/12/16 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 72 جد نئاندرتالِ ما، اولین بار که پیروزمندانه ایستاده بود بالای سر گاومیشی که کشان کشان تا خانه آورده بودش و پی برده بود کسی نیست تا از ماجراجوییهایش برای او بگوید یا غنایمش یا حتی زخمهایش را نشانش دهد، فهمید چارهای نیست جز اینکه بنشیند و بزند زیر گریه. 0 8 زهره دلجوی کجاباد 1402/5/28 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 208 0 11 فاطمه 1403/11/16 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 182 زنها از او نفرت داشتند؛ او بیشازحد افادهای بود و ضمناً او هم مثل امرنس در مراسم نیایش دیده نشده بود. این حقیقت داشت، چون وقتی آنها داشتند عبادت میکردند، هم یکشنبهها هم تکتک روزهای دیگر، پالت داشت کار اتوی آنها را انجام میداد. اتویش زغالی بود، چون در آن زمان جریان برق تماموقت برقرار نبود -فقط در بازههای خاصِ زمانی برق وصل میشد- و بهخاطر دود اتو تقریباً همیشه کلهاش را بالا میگرفت. بدون شک وقتی دربارهٔ وضعیت روحیاش از اصطلاح «افادهای» استفاده کرده بودند منظورشان همین بود. 0 0 زهره دلجوی کجاباد 1402/5/31 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 257 1 23 زهرا صیدی 1403/6/28 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 48 امرنس مسیحی بود، اما روحانیایی پیدا نمیشد که بتواند این واقعیت را بهش بقبولاند. 0 4 هانیه 1403/7/26 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 255 مؤمن بودن چقدر آسان است وقتی از کلیسا برگردی و ببینی غذایت آماده منتظر توست. 0 17 حسین درویشخادم 1403/11/24 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 449 اگر کسی کاردی تیز توی قلب آدم فروکند، آدم بلافاصله از پا نمیافتد؛ ما نیز نفهمیده بودیم که فقدان او* را هنوز در درونمان احساس نکردهایم، که لطمهاش بعداً به ما وارد خواهد شد، که بعداً از پا خواهیم افتاد. *در متن کتاب اسم شخصیت آورده شده. 0 2 زینب سادات رضازاده 1403/11/19 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 241 0 14 زهره دلجوی کجاباد 1402/5/27 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 131 0 17 باران 1403/11/18 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 263 یکبار وقتی بچه بودم پروانهای را نگاه میکردم که بال میزد و میچرخید، و همین احساس را داشتم که تحتتأثیر قرارش دهم و با نومیدی میخواستم بنشیند. نمیخواستم بگیرمش، فقط میخواستم از نزدیک ببینمش. 0 7 زهرا صیدی 1403/7/5 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 208 0 2 دانشآموز 1403/8/17 در ماگدا سابو 4.1 42 صفحۀ 304 1 30