بریدهای از کتاب شهر ممنوعه اثر ماگدا سابو
1404/1/31
صفحۀ 40
به نحو مبهمی فکر کردم مادرم تمام این مدت ته چاه چه میکرد. درصدد بود چه کند؟ چه کار میتوانست بکند؟ زن بیچاره از من گریخته بود، از آن صحنهی وحشتناک، از تقدیر خودش. جانش به لبش رسیده بود. گاهی این طور میشود. ناگهان آدم دلش میخواهد همه چیز را تمام کند.
به نحو مبهمی فکر کردم مادرم تمام این مدت ته چاه چه میکرد. درصدد بود چه کند؟ چه کار میتوانست بکند؟ زن بیچاره از من گریخته بود، از آن صحنهی وحشتناک، از تقدیر خودش. جانش به لبش رسیده بود. گاهی این طور میشود. ناگهان آدم دلش میخواهد همه چیز را تمام کند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.