Teu

Teu

@teumesios

155 دنبال شده

122 دنبال کننده

            شاعرکِ اندکی کتاب‌خوان🦊
          
bookclippings

یادداشت‌ها

نمایش همه
Teu

Teu

1403/12/4

        روایت این داستان از لحظه‌ای شروع می‌شود که مردی در فضایی مانند اتاق ایزوله‌ی بیمارستان، چشم باز می‌کند و بازوهای رباتیکی را می‌بیند که از سقف به طرف تختی که او روی آن دراز کشیده آویزان‌اند. مرد نمی‌داند کیست، نمی‌داند کجاست اما می‌داند که از فیزیک، زیست‌شناسی، شیمی و... سر در می‌آورد؛ پس شروع می‌کند که با اطلاعاتی که دارد شرایط را درک کند. هر بار که شخصیت‌ِ اصلی -رایلند گریس- چیزی از گذشته‌ به خاطر می‌آورد، روایت به خط زمانی گذشته بازمی‌گردد و ما با رخدادهای سال‌های پیش روبرو هستیم. (این رفت و برگشت‌ها گیج‌کننده و پیچیده نیستند.)

پروژه‌ی هیل مری، پروژه‌ای است که برای نجات زمین برنامه‌ریزی و طراحی شده. انرژی خورشید به دلیلی غیرمنتظره در خطر است؛ دارد تمام می‌شود و این حیات زمینیان را مورد تهدید قرار داده. چطور می‌توان جلویش را گرفت؟ جزییات پروژه‌ی هیل مری از چه قرار است؟ نویسنده با منطق و علم از داستانی که نوشته دفاع می‌کند. تقریبا تمام جزییات داستان به صورت علمی شرح داده شده؛ شاید برخی مسائل گنگ و فهمشان برای مخاطبان سخت باشد اما بیشترشان را می‌توان با کتاب‌های درسی دبیرستان (خصوصا فیزیک) فهمید. از آنجایی که این کتاب در زیرژانر علمی-تخیلیِ سخت قرار می‌گیرد، این توضیحات مناسب و به اندازه بودند؛ اما اگر از این سری مباحث خسته می‌شوید و حوصله‌تان سر می‌رود، پیشنهاد می‌کنم که یا بیخیالش شوید یا وقتی خیلی خیلی پرانرژی و باحوصله هستید شروعش کنید.

من با شخصیت اصلی احساس همدردی نداشتم. دوستش داشتم، شخصیت جذاب و جالبی داشت؛ اما همدردی و درک من را نمی‌طلبید. اینطور برداشت کردم که نویسنده ترجیح داده که تمرکز خوانندگان بیشتر روی مهارت و دانشِ رایلند گریس باشد و این ترجیح با توجه به داستانی که روایت می‌شد، -لااقل از نظر من- به جا و درست بود. روابط بین شخصیت‌ها خیلی خوب نشان داده شده و تاثیر قابل‌توجهش بر پایان کتاب دوست‌داشتنی بود. پایان کتاب خیلی برای من متاثرکننده بود. با خواندن خط آخر به معنای واقعی منفجر شدم‌؛ از فکر، از اشک، از احترام. برای من اثر متفاوتی بود و هنوز هم با به خاطر آوردنش افکارم فقط یک جمله را در خود تکرار می‌کنند:« عجب کتابی!»
      

10

Teu

Teu

1403/10/21

        موموکو گفته بود:«ممنون که به خاطر من گریه می‌کنی.» 
من این حرف را خطاب به خودم احساس کردم. در حالی که قطره قطره اشک‌هایم روی صفحات کتاب می‌ریختند و عینکم را برداشته بودم تا با خیال راحت گریه‌ام را کنم، تصور کردم که این یک پیام پنهانی برای من است. در خیالم خودم را متصور شدم که از من تشکر می‌کند؛ بابت اینکه زندگی را ادامه می‌دهم، با تمام احساسات، با تمام اشک‌ها.
این کتاب تسلی‌بخش است. لااقل برای من که این‌طور بود. بیانش تکراری و روان‌فرسا نبود؛ لذتی عمیق اما معمولی به من می‌داد. گویی جرعت داده باشد که شما به بخشی کاملا عادی از زندگی لبخند بزنید، طوری که به نظر بیاید با شاهکارترین قسمتِ زیستن مواجه شده باشید.
این آرامشِ مکتوب، با جهان کتاب‌ها پیوند قابل توجهی دارد. داستانِ این کتاب حول کتابفروشیِ کتاب‌های دست دوم اتفاق می‌افتد؛ اما ارتباطش با کتاب‌ها کمی کم‌تر از جلد پیشین (روزها در کتابفروشی موریساکی) است. 
داستان از زبان "تاکاکو" روایت شده و به نظرم زاویه دید مناسبی محسوب می‌شود. در این کتاب هم مانند جلد قبلی شاهد رشد شخصیتِ او و روابطش هستیم.
اما برای من مهم‌تر از هرچیز، تاثیری بود که شخصیت‌ها بر هم می‌گذاشتند. به عنوان مثال، قسمتی از کتاب صحنه‌ای را نشان می‌دهد که "تاکانو" وقتی می‌بیند "تومو" دوست دارد کناره بگیرد، سکوت کند و کتاب بخواند، او نیز کتابی بر می‌دارد و کنارش مطالعه می‌کند. (و من یاد قسمتی از یک کتاب کودک افتادم که می‌گفت:«می‌شه دوتایی با هم تنها باشیم؟») تماشای این موقعیت "تاکاکو" را به تجدید نظر راجع به افکار آزاردهنده‌ای که راجع به رابطه‌اش دارند وادار می‌کند. این مسأله خیلی برایم اهمیت دارد؛ چون گاهی خودم نیاز دارم چیزی بخوانم، چیزی بشنوم که بگوید:«بس کن! چرا خودت رو با افکارت شکنجه می‌کنی؟»
مطالعه‌ی این کتاب برای من آرامش‌بخش بود؛ سبکم کرد و فکر می‌کنم حالا نوبت من است که بگویم:«ممنون که باعث شدی به خاطرت گریه کنم.»
      

9

Teu

Teu

1403/6/21

        این کتاب را چند ماه پیش خواندم ولی تا کنون چیزی راجع به آن ننوشتم، بلکه با مرور زمان نظرم مثبت‌تر شود. این احتمال را در نظر گرفتم که شاید عمیق‌تر باید بهش فکر کنم، شاید باید از نگاه‌های مختلفی نگاهش کنم؛ ولی وقتی این‌ کار‌ها را کردم، نگاهم منفی‌تر شد و از این کتاب ناامیدتر شدم. 
"شب‌های روشن" اسمی است که خیلی می‌شنویم. خیلی‌ها می‌گویند بهترین کتاب داستایوفسکی برای شروع است، خیلی‌ها هم دفاعشان ازش این است که داستایوفسکی هر چه نوشته باشد طلاست و حتما شاهکار است.
نظر من چیست؟ من اولین کتابی که از داستایوفسکی خواندم، شب‌های روشن بود و ناامید شدم. حتی در حد کتاب‌های خیلی معمولی (از آن‌هایی که سه ستاره می‌دهم و می‌گویم خب بد هم نبود ولی خوبی هم در آن نمی‌بینم) هم نبود برایم. (در ادامه‌ی یادداشت خواهم گفت "چرا؟".) من فقط شب‌های روشن و یادداشت‌های زیرزمینی را از داستایوفسکی خوانده‌ام؛ اما به نظرم این کاملا اشتباه است که ساده‌ترین و معمولی‌ترین کتاب یک نویسنده را مناسب برای شروع مطالعه‌ی آثار او بدانیم. اگر خواننده به کل از آثار آن نویسنده ناامید شود و دیگر نخواند چه؟ به شخصه اگر پای "همخوانی" در میان نبود، بعد از شب‌های روشن به هیچ عنوان سراغِ یادداشت‌های زیرزمینی نمی‌رفتم. فکر می‌کنم بهتر است از یک کتابِ میانه‌تر در آثار یک نویسنده شروع کنیم تا اگر خوشمان آمد بتوانیم کتاب‌های این‌چنینی او را که ممکن است در نگاه اول ناامیدکننده باشند، بخوانیم.
از سوی دیگر، نام هیچ نویسنده‌ای نمی‌تواند و نباید بتواند ما را مجبور کند از کتابی خوشمان بیاید. چرا باید با دیدگاه متعصبانه به نویسنده‌ها و آثارشان نگاه کنیم؟
خب، برگردیم سر داستان و ماجرای شب‌های روشن. اول از همه این را باید بگویم که دغدغه‌های شخصیت‌ها برای من خیلی مصنوعی بود. اصرار داشتند فریاد بزنند ما تافته‌ی جدابافته‌ای از جهان هستیم و این اصلا جالب نبود. البته، شاید در زمان نگارش این کتاب صحبت کردن از تنهایی و انزوا و گرعت صحبت از این‌ها زیاد رایج نبوده. شاید واقعا داستایوفسکی چیز خاصی نوشته باشد؛(که در ادامه می‌گویم که به نظرم قلمش به اندازه‌ی ظرفیت خود نویسنده کار نکرده بود.) اما چرا باید الان کسی در این قرن و دوران بیاید چنین داستانی را شاهکار -و اسامی دیگر- بداند؟ من که نمی‌دانم. امروزه ما کم گلایه‌ و حرف از تنهایی یا حتی افتخار به انزوا نمی‌شنویم. 
شخصیت‌ها من را یاد نوجوانانی یا جوانانی می‌انداختند که دوست دارند خودشان را به واسطه‌ی خلوت‌طلبی و منزوی بودنشان خاص جلوه بدهند؛ در حالی که اصلا ویژگیِ عجیبی نیست. شب دوم و داستان ناستنکا چیزی جز این‌ صحبت‌ها نبود.
و در آخر، واقعا شیوه‌ی روایت و قلم نویسنده در این کتاب برای من چیز پررنگ یا چیزی که آن را زیبایی بنامم نداشت. ادبی نبود؛ انگار می‌دوید به دنبال این ویژگی و تا کمی نزدیک می‌شد، از دستش می‌گریخت.
      

7

Teu

Teu

1403/5/27

        در زندگی زمانی می‌رسد که شما باید تصمیم بگیرید، «مردی به نام اوه» را بخوانید یا از کنارش رد شوید.
یک روز از کنار کتاب‌هایی که می‌توانید بخوانید می‌گذرید. چشمتان به عنوان کتاب می‌خورد. قبلا تعریفش را زیاد شنیده‌اید و به نظر می‌رسد واقعا کتاب خوبی باشد. شروع به خواندنش می‌کنید. نه اینکه هر کتابی را که اسمش به گوشتان برسد و به نظر خوب بیاید را شروع به خواندن کنید، نه. یک چیزهایی در زندگی آدم‌ وجود دارد که انجامشان می‌دهید چون باید انجام دهید.
اوه مردی است که قلب بزرگی دارد. شاید نتوانید در اوایل داستان متوجه‌ی این موضوع شوید. به‌هرحال دیدن قلب آدم‌ها کار ساده‌ای نیست‌. می‌توانید قول دهید که تا وقتی قلب اوه را ببینید، به خواندن ماجرای او ادامه دهید؟ بعد از آن کار راحت است؛ چون این اوه خواهد بود که قلب شما را تسخیر می‌کند. قرار است با چند فصل پایانی وجودتان از اندوه و زیبایی پر شود و -اگر مثل من باشید- با این کتاب اشک بریزید.
این کتابی است که قرار است با جمله به جمله‌اش شما را حیرت‌زده‌ کند؛ حیرت از این که یک آدم معمولی چگونه می‌تواند این‌چنین باشکوه باشد. اوه یک آدم معمولی بود. مثل هر مرد واقعی دیگری «ساب» می‌راند، کار می‌کرد، عاشق شد و وفادار بود. اوه، اوه بود.
در زندگی زمانی می‌رسد که شما باید تصمیم بگیرید، «مردی به نام اوه» را بخوانید یا از کنارش رد شوید؛ مثل همین حالا.
      

26

Teu

Teu

1403/4/25

        پیش از این داستان‌های مصور و کوتاهِ شخصیت‌های این کتاب، یعنی ارنست و سلستین را که از نویسنده‌ی دیگری به نام گابری یل ونسان هست، خوانده بودم. حالا نویسنده‌ی این کتاب، یعنی دنیل پنک، آمده و از قصه‌ی پشت آن کتاب داستان‌های تصویری که راجع به ارنست و سلستین بودند حرف می‌زند و همان‌طور که از اسمش پیداست، "داستان دوستی ارنست و سلستین" را روایت می‌کند. حتی در آخر داستان می‌آید و فرضیه‌‌ای از دنیای واقعی، راجع به داستان پیدایش این کتاب و ارتباطش با کتاب‌های دیگری که راجع به ارنست و سلستین هستند، می‌گوید.
طرز روایت داستان این کتاب را دوست دارم؛ از آن کلامی که با آن اتفاقات را بیان می‌کند تا وجود دیالوگ‌های اشخاصی به نام «خواننده» و «نویسنده». این کتاب به شکلی روایت شده بود که دوستی شخصیت‌ها را (که پیش از این کتاب به لطف کتاب‌های مصورشان با آن‌ها آشنا بودم) در نگاهم ارزشمند و زیبا کرد.
به معنای واقعی شیرین بود. انگار به دوران بچگی برگشته بودم و داشتم داستان دوستی ارنست و سلستین را با صدای خود فعلی‌ام می‌شنیدم.
      

19

Teu

Teu

1403/4/19

        به معنای حقیقی واژه از این کتاب «لذت» بردم.
خوندنش واقعا مدت طولانی‌ای طول کشید (به دلیل وجود عاملی به نام درس) اما با اینکه خیلی کند می‌خوندمش، واقعا تجربه‌ی خوشایندی بود. صفحه به صفحه‌ی این کتاب برام با ارزشه چون زمانی که صرفش کردم برام ارزشمنده.
ایده‌ی کتاب خیلی جالب بود؛ طوری که بدون اینکه هیچ ریویو یا معرفی‌ای ازش بخونم، فقط با خوندن خلاصه‌‌ی پشت جلد، ترغیب شدم که بخونمش و  خیلی براش مشتاق بودم. چنین اتفاقی (اشتیاق زیاد برای مطالعه‌ی کتابی که آشنایی خاصی ازش ندارم) حقیقتا برای من عجیب بود.
من این کتاب رو از نشر هوپا و با ترجمه‌‌ی اشکان کریمیان خوندم اما توی گودریدز پیداش نکردم پس برای همین نسخه ریویو می‌نویسم.
برای من تمام گره‌ها و رمز و رازهای داستان سر موقع گشوده و آشکار شدند. این رو دوست داشتم که همون لحظه‌ای که نیاز داشتم موضوعی رو بفهمم -و دیگه صبر و طاقتی برام نمونده بود-، نویسنده من رو متوجه‌ی اون مسأله می‌کرد و می‌تونم بگم همین زمان‌بندی خوب باعث شد واقعا این کتاب لذتبخش باشه.
(-شاید- پاراگراف بعدی اسپویل کوچکی بر شخصیتی از کتاب هست و دیدگاهی رو از قبل برای این شخصیت در ذهنتون می‌سازه؛ اگر حساس هستید، نخونید...)
چقدر شخصیت‌ تاد رو دوست داشتم و دارم، چقدر اعصابم رو مثل بیشتر قهرمان‌ها خورد نکرد. به نظر من تاد هیویت به خودش ایمان داشت؛ حتی وقتی چاقو رو بالا می‌گرفت تا برای دفاع از خودش کسی رو بکشه، به خودش باور داشت و خودش رو می‌شناخت. می‌دونست که نمی‌تونه دست به قتلی بزنه اما هربار برای نجات خودش و دیگران، باور داشت که می‌تونه. تاد از اون شخصیت‌هایی بود که نمی‌خواست هیچوقت پشیمونی‌ای باقی بگذاره.(احتمالا به خاطر شباهت این بخش از شخصیتم با تاد هست که این‌قدر به دلم نشسته) تلاشش رو می‌کرد حتی اگه بعدش موفق نمی‌شد و پشیمونی دامانش رو می‌گرفت.
      

4

Teu

Teu

1403/2/28

12

Teu

Teu

1403/2/28

3

Teu

Teu

1403/2/28

        مو بر تنم سیخ شده و دلم می‌خواد به نشانه‌ی وداع گریه کنم.
"روزها در کتاب‌فروشی موریساکی" معمولی بود. ولی معمولی بودن نقطه ضعف این کتاب نیست؛ زیباییِ اونه. من با معمولی‌بودنش احساس نزدیکی می‌کنم و چون خودم رو آدم معمولی‌ای می‌دونم با خودم ‌میگم:« مشکل معمولی‌بودن چیه؟ » این غیرممکن نیست که معمولی باشی اما خاص دیده بشی.
فقط داستانِ کسی که علاقه‌ای به مطالعه نداره و عاشق کتاب می‌شه نیست؛ داستان کسانی هستش که یه کتاب‌فروشی یا حتی یک جلد کتاب روی زندگیشون تاثیر کوچیک ولی عمیقی گذاشته.
روابط بین آدم‌ها توی این کتاب واقعا زیباست. شخصیت‌هاش قابل درک هستن و خوندن راجع به درحاشیه‌ترین شخصیت به من آرامش و حس خوبی داد.
کتابی نبود که بخواد در آخر به نتیجه‌ای برسه یا پایان خاصی داشته باشه. خاص‌بودنش توی زمانی که در حال خوندنش بودی می‌درخشید و تبدیل به ستاره‌ای می‌شد که از درون کلمات می‌خزید توی قلبت و تا آخرین واژه‌ی کتاب -و حتی پس از اون- روشن می‌موند. "روزها در کتاب‌فروشی موریساکی" به نتیجه‌ی به خصوصی نرسید؛ ولی کاری کرد به تاکید روی این موضوع برسم که:« همیشه قرار نیست مقصد باشکوهی داشته باشی؛ گاهی مسیر از همه‌چیز می‌تونه زیباتر باشه. »
      

60

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.