یادداشت Teu
1403/6/21
این کتاب را چند ماه پیش خواندم ولی تا کنون چیزی راجع به آن ننوشتم، بلکه با مرور زمان نظرم مثبتتر شود. این احتمال را در نظر گرفتم که شاید عمیقتر باید بهش فکر کنم، شاید باید از نگاههای مختلفی نگاهش کنم؛ ولی وقتی این کارها را کردم، نگاهم منفیتر شد و از این کتاب ناامیدتر شدم. "شبهای روشن" اسمی است که خیلی میشنویم. خیلیها میگویند بهترین کتاب داستایوفسکی برای شروع است، خیلیها هم دفاعشان ازش این است که داستایوفسکی هر چه نوشته باشد طلاست و حتما شاهکار است. نظر من چیست؟ من اولین کتابی که از داستایوفسکی خواندم، شبهای روشن بود و ناامید شدم. حتی در حد کتابهای خیلی معمولی (از آنهایی که سه ستاره میدهم و میگویم خب بد هم نبود ولی خوبی هم در آن نمیبینم) هم نبود برایم. (در ادامهی یادداشت خواهم گفت "چرا؟".) من فقط شبهای روشن و یادداشتهای زیرزمینی را از داستایوفسکی خواندهام؛ اما به نظرم این کاملا اشتباه است که سادهترین و معمولیترین کتاب یک نویسنده را مناسب برای شروع مطالعهی آثار او بدانیم. اگر خواننده به کل از آثار آن نویسنده ناامید شود و دیگر نخواند چه؟ به شخصه اگر پای "همخوانی" در میان نبود، بعد از شبهای روشن به هیچ عنوان سراغِ یادداشتهای زیرزمینی نمیرفتم. فکر میکنم بهتر است از یک کتابِ میانهتر در آثار یک نویسنده شروع کنیم تا اگر خوشمان آمد بتوانیم کتابهای اینچنینی او را که ممکن است در نگاه اول ناامیدکننده باشند، بخوانیم. از سوی دیگر، نام هیچ نویسندهای نمیتواند و نباید بتواند ما را مجبور کند از کتابی خوشمان بیاید. چرا باید با دیدگاه متعصبانه به نویسندهها و آثارشان نگاه کنیم؟ خب، برگردیم سر داستان و ماجرای شبهای روشن. اول از همه این را باید بگویم که دغدغههای شخصیتها برای من خیلی مصنوعی بود. اصرار داشتند فریاد بزنند ما تافتهی جدابافتهای از جهان هستیم و این اصلا جالب نبود. البته، شاید در زمان نگارش این کتاب صحبت کردن از تنهایی و انزوا و گرعت صحبت از اینها زیاد رایج نبوده. شاید واقعا داستایوفسکی چیز خاصی نوشته باشد؛(که در ادامه میگویم که به نظرم قلمش به اندازهی ظرفیت خود نویسنده کار نکرده بود.) اما چرا باید الان کسی در این قرن و دوران بیاید چنین داستانی را شاهکار -و اسامی دیگر- بداند؟ من که نمیدانم. امروزه ما کم گلایه و حرف از تنهایی یا حتی افتخار به انزوا نمیشنویم. شخصیتها من را یاد نوجوانانی یا جوانانی میانداختند که دوست دارند خودشان را به واسطهی خلوتطلبی و منزوی بودنشان خاص جلوه بدهند؛ در حالی که اصلا ویژگیِ عجیبی نیست. شب دوم و داستان ناستنکا چیزی جز این صحبتها نبود. و در آخر، واقعا شیوهی روایت و قلم نویسنده در این کتاب برای من چیز پررنگ یا چیزی که آن را زیبایی بنامم نداشت. ادبی نبود؛ انگار میدوید به دنبال این ویژگی و تا کمی نزدیک میشد، از دستش میگریخت.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.