hatsumi

تاریخ عضویت:

خرداد 1402

hatsumi

@hatsumi

204 دنبال شده

138 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
hatsumi

hatsumi

1404/3/3

        تو ذهنم مدام ،کتاب « قلب,شکارچی تنها،کارسون مکالرز،ترجمه آرش افراسیایی از نشر بیدگل » رو با کتاب «بچه آهو، ماگداسابو، ترجمه نصراله مرادیانی نشر بیدگل»مقایسه میکنم، نه از حیث شباهت درون مایه داستان ها و یا شباهت شخصیت ها بلکه بخاطر تفاوت اون ها در نوع روایت کتاب.

ماگداسابو و کارسون مکالرز هر دوتا نویسنده های مورد علاقه من هستند و شاید خوندنشون پشت سر هم باعث میشه من در ذهنم این دو اثر رو با هم مقایسه کنم، توی ریویوی کتاب ماگداسابو نوشتم که شخصیت ها به طور واضح به ما معرفی نمیشن و سیر روایت کتاب غیرخطی هست و خیلی سخت میشه تکه های پازل رو به هم مربوط کرد، بااینکه من از کتاب هایی که سیر روایت غیر خطی دارند خوشم میاد اما از « کتاب بچه آهو » خوشم نیومد، درمقابل این کتاب یعنی « قلب ، شکارچی تنها» تمام چیزی هست که من از یک کتاب میخوام، شخصیت ها به طور کامل به ما معرفی میشوند، هر فصل از زبان شخصیت های مختلف کتاب روایت میشه و داستان به شکل خطی روایت میشه.
خیلی دوست داشتم که کافه لوکیشنی بود که بخش از داستان در اون روایت میشه، یه جورایی من رو یاد آواز کافه غم بار می انداخت و باعث میشد حس و حال خوبی داشته باشم، ازطرفی اون قیام علیه سرمایه داری من رو یاد کتاب ژرمینال می انداخت و ژرمینال هم از کتاب های محبوبم هست ، همچنین انتقاد میکنه  به  استفاده سرمایه دارها از دین ، صفحه۲۱۴ کتاب :
« چه بلاها که سر ما نیاورده ن! چه حقایقی که تبدیل به دروغ شدن.چه آرمان ها و خواب و خیال هایی که لجن مال شدن،.مثلا همین عیسی.اون هم یکی از ما بود .اون هم میدونست.وقتی گفت رد شدن یه شتر از سوراخ سوزن آسون تر از اینه که یه آدم پولدار پا به بهشت بذاره.میفهمید چی داره میگه.ولی ببین کلیسا توی این دوهزارساب چه بلایی سر مسیح آورده ببین باهاش چی کار کردن .ببین چطور هر کلمه ای که از دهن عیسی در اومده برای رسیدن به اهداف کثیف و فاسد خودشون تحریف کرده ن.اگه عیسی توی این دوره زمونه زندگی میکرد تاحالا دستگیرش کرده بودن و داشت آب خنک میخورد» 
( درک میکنم کارسون مکالرز عزیزم) .
.

داستان در مورد دومرد کر و لال هست که باهم زندگی میکنند، آقای سینگر و اسپیروس آنتوناپولوس و خب دوستیشون به نحوی هست که آقای سینگر اونی هست که عاقل تر هست ، بیشتردوست داره فکر کنه و درک کنه و آنتوناپولوس کسی هست که به لذت های دنیوی توجه بیشتری میکنه و هر روز دردسری ایجاد میکنه و خب آقای سینگر سعی میکنه مشکلات رو برطرف کنه و خسارت ها رو جبران کنه. داستان اینطوری پیش میره که پسرعموی آنتوناپولوس و آقای سینگر مجبور میشن آنتوناپولوس رو در تیمارستان بستری کنند و این غم اونقدر برای آقای سینگر زیاده که خونه مشترکشون با آنتوناپولوس رو ترک میکنه و داستان در واقع از اینجا شروع میشه، شخصیت های مختلف به داستان وارد میشن به ما معرفی میشن و هر کدوم دنیای خودش و اون ارتباطی رو که با سایر شخصیت داره روایت میکنند، آقای سینگر به نحوی مرکز توجه همه شخصیت ها هست و هر کدوم از شخصیت ها این حس رو داره که آقای سینگر خیلی خوب اون رو درک میکنه و چون آقای سینگر کرو لال هست اون سکوت آقای سینگر و شنیده شدن خودشون رو به مثابه درک شدن میگذارند.
خیلی از شخصیت ها مثل میک، جیک بلانت و پورشیا حتی برای من صدا داشتن و این خیلی برای خودم قشنگه، قسمت هایی از داستان طنز خیلی قشنگی داشت.
راستش دوست دارم از اینجا به بعد کمی با اسپویل در مورد کتاب و شخصیت هایی که دوست دارم صحبت کنم، یادداشت ها برای خودم نشونه ای هستند که کتاب ها و شخصیت ها رو بهتر به یاد بسپارم، شاید به همین دلیل خوندن کتاب به درازا کشید، چون کتاب شخصیت های زیادی داشت من یه روزهایی ادامه نمیدادم کتاب خوندن رو و به شخصیت ها و علایق هر کدوم فکر میکردم، متوجه شدم که دوست دارم کتاب ها رو بهتر به یاد بسپارم و مدت زمان درگیری بیشتر باعث میشه به یاد سپردن آسون تر بشه .

❌ خطر اسپویل❌
وقتی آقای سینگر به علت غم جدایی از بهترین دوستش آنتوناپولوس ، خونه مشترکشون رو ترک میکنه .در خونه جدیدی به نام خونه کلی ها ساکن میشه، خونه اتاق های زیادی داشته و به شکل یک مسافر خونه ازش استفاده میشه.

پدر خانواده کلی ها، آقای کلی قبلا نجار بوده ولی به علت آسیب دیدن شغل نجاری رو ادامه نمیده و حرفه ساعت سازی رو انتخاب میکنه که اون هم اونقدری که باید و شاید خوب پیش نمیره.پدر خانواده احساس میکنه از سمت اعضای خانواده طرد شده و اونقدر کسی باهاش صحبت نمیکنه ، اینه که گاه و بیگاه دخترش  میک کلی تا باهم صحبت کنند.

در مورد مادر خانواده خیلی صحبت نشده، جزاینکه اداره کردن بخشی از کارهای خانه بر عهده اون هست.
فرزندان:
_ رالف کلی:  نوزاد و کوچیکترن عضو خانواده، که گاهی میک اون رو با گاری به اینطرف و اونطرف میکشونه
_ باربرکلی : فرزند پنجم خانواده ، اسم واقعیش جورج هست، اعضای خانوادن اون رو دوست دارند اما بعد از حادثه تیراندازی به« بیبی» گوشه گیر و منزوی شد، چقدرناراحت شدم وقتی که میک کلی به جای دلداری دادن بهش گفت قراره بیان و به زندان انتقالت بدن.

_ میک کلی : فرزند چهارم خانواده که فصل های مختلفی از کتاب از دید اون روایت میشه، دختری چهارده ساله و قد بلند هست ، رویای نواختن پیانو و مسافرت به کشورهای مختلف رو داره، خیلی دچار این حس هست که با بقیه افراد همسن خودش متفاوت هست ، یه جعبه مخفی برای خودش داره، از پشت در خونه های مختلف به موسیقی گوش میده، سعی میکنه طوری رفتار کنه انگار از بقیه بیشتر متوجه میشه، مثلاسیگار کشیدن و مشروب خوردنش و جایی از قصه شیفته شخصیت آقای سینگر میشه و آقای سینگر به قسمتی از رویاهاش تبدیل میشه ، رویای مسافرت با آقای سینگر و این حس که توسط آقای سینگر درک میشه.
_ بیل کلی: برادر بزرگتر میک، میک از بین همه اعضای خانواده بیشتر به بیل علاقه داره
_ اتاکلی: خواهر بزرگتر میک که علاقه داره ستاره سینما بشه و خیلی به ظاهر خودش اهمیت میده

_ هیزل کلی: فرزند ارشد خانواده .

بخشی از داستان توی خونه کلی ها روایت میشه، جایی که آقای سینگر و اعضای خانواده دکتر بندیکت مادی گوبلند هم اونجا زندگی میکنند.

دکتر بندیکت مادی گوبلند، دکتری سیاه پوست هست که به درمان مردم مشغوله، گوبلندبا اینکه خودش دکتر هست اما به علت سیاه پوست بودن و تبعیض نژادی علیه سیاه پوستان نمیتونه از دکتر سفیدپوست ها کمک بگیره و خودش رو درمان کنه، دکترگوبلند خودش در خونه ای جدا از اعضای خانواده اش زندگی میکنه ، چون زمانی که بچه هاش کوچیکتر بودن روی مادرشون دست بلند کرده و مادرشون با بچه ها خونه اش رو ترک کنند ، دکترکوپلند حتی اسم یکی از بچه هاش رو مارکس گذاشته و دلش میخواسته به بچه هاش تحصیل کردن و تلاش برای تغییر اوضاع جامعه رو یاد بده.
فرزندانش :

_ پورتیا( دخترش): عقاید مذهبی سفت و سختی داره و همیشه به کلیسا میره، مهربون هست و سعی میکنه با گذشت و همدلی اعضای خانواده رو به هم وصل کنه
_ ویلی( پسر) : در آشپزخونه کافه کار میکنه، سازدهنی میزنه و یه جورایی آدم ها اومدن و رفتنش رو از صدای ساز دهنیش متوجه میشن.ویلی به زندان میفته و پاهاش قطع میشه. و وقتی پدر خانواده برای دادخواهی به دفتر قاضی میره ، بدون اینکه حتی بدونن چرا اومده اون رو کتک میزنن و زندانی میکنن، همون ظلمی که علیه سیاه پوست ها وجود داره، پدرخانواده با آقای سینگر آشنا میشه و سعی میکنه در درمان بیمارانش از آقای سینگر کمک بگیره، چون حس میکنه آقای سینگر با بقیه سفیدپوست ها متفاوت هست و ذهن بازتری داره.

_همیلتون و کارل مارکس : دو پسر بزرگتر
هایبوی(داماد، شوهرپورتیا)

اعضای خانواده( بجز همیلتون و کارل مارکس) در خونه کلی ها زندگی میکنند  و بخشی از زنجیره ای هستند که داستان رو روایت میکنند.

اشاره کردم که یکی از جاهایی که داستان در اون روایت میشه کافه هست، صاحب کافه و اون تعاملی که با بقیه شخصیت ها و مشتری های اونجا داره که خب به طور حتم یکی از اون مشتری ها آقای سینگر و دیگری «جیک بلانت»  مرد مستی که به تازگی به شهر اومده، ذهن انقلابی داره و سعی میکنه مردم به انقلاب علیه سرمایه دارن سوق بده.

صاحب کافه( بیف برانون): مشتری ها رو زیر نظر میگیره و دیدگاه خودش رو در مورد مشتری ها داره و اون نگاه دارکی که به میک کلی داره
همسرش( آلیس) : از مشتری هایی که حساب خودشون رو پرداخت نمیکنند ناراضی هست و خب اواسط کتاب میمیره و مرگش اینطور که به نظر میاد احساس ناراحتی زیادی رو در همسرش به وجود نمیاره
_ لوسیل ویلسون ( خواهر آلیس): زندگیش به رویاهایی که برای دخترش بیبی داره خلاصه میشه، درزندگی مشترکش همسرش آقای لروی کتکش میزده و ازش جدا شده

_ بیبی : دختر زیبای لوسیل که مادرش آرزو داره معروف شه و شهر رو ترک کنه، اواسط کتاب جورج ناگهانی بهش شلیک میکنه و باعث آسیب دیدن جمجمعه اش میشه، موهای سرش رو از دست میده و مادرش احساس میکنه آینده اش تباه شده ، مادرش خانواده کلی ها رو مجبور میکنه هزینه درمانش رو بپردازن و همین باعث میشه خانواده کلی ها از نظر اقتصادی بیشتر در تنگنا قرار بگیرند.

هری( دوست بچگی میک): که بعدها در مغازه بیف مشغول به کار شد و بعد از رابطه جنسی با میک شهر رو ترک کرد، خیلی این قسمت عجیب و پیش بینی نشده بود و راستش توقع نشدم که شهر رو ترک کنه و از میک بخواد از حال خودش بهش خبر بده،رابطه جنسی ای که انگار میک حتی درک درستی ازش نداشت، متوجه نشد چطور همه چیز یک دفعه اتفاق افتاد و میک و هری اولین رابطه جنسی خودشون رو تجربه کردند.
They both turned at the same time. They were close against each other. She felt him trembling and her fists were tight enough to crack. ‘Oh, God,’ he kept saying over and over. It was like her head was broke off from her body and thrown away. And her eyes looked up straight into the blinding sun while she counted something in her mind. And then this was the way. This was how it was. They pushed the wheels slowly along the road. Harry’s head hung down and his shoulders were bent. Their shadows were long and black on the dusty road, for it was late afternoon. ‘Listen here,’ he said. ‘Yeah.’

در واقع بعد از رابطه جنسی با هری میک انگار بخاطر احساس گناهی که داشت از موسیقی فاصله گرفت و احساس پوچی می کرد.
This music did not take a long time or a short time. It did not have anything to do with time going by at all. She sat with her arms held tight around her legs, biting her salty knee very hard. It might have been five minutes she listened or half the night. The second part was black-coloured—a slow march. Not sad, but like the whole world was dead and black and there was no use thinking back how it was before. One of those horn kind of instruments played a sad and silver tune. Then the music rose up angry and with excitement underneath. And finally the black march again.
But maybe the last part of the symphony was the music she loved the best—glad and like the greatest people in the world running and springing up in a hard, free way. Wonderful music like this was the worst hurt there could be. The whole world was this symphony, and there was not enough of her to listen.
It was over, and she sat very stiff with her arms around her knees. Another programme came on the radio and she put her 
 fingers in her ears. The music left only this bad hurt in her, and a blankness. She could not remember any of the symphony, not even the last few notes. She tried to remember, but no sound at all came to her. Now that it was over there was only her heart like a rabbit and this terrible hurt.

انگار میک در جهان نوجوانی خودش گیر افتاده، احساس میکنه با بقیه آدم ها متفاوته و هیچکس شاید اون و رویاهاش رو جدی نمیگیره، درواقع شاید همه شخصیت اون تنهایی ، حس درک نشدن و متفاوت بودن با بقیه رو دارند، جیک بلانت احساس میکنه آدم ها رویای اون برای آزادی و برابری رو درک نمیکنند، میک احساس میکنه آدم ها رویا و علاقه اش به موسیقی رو درک نمیکنند، به نسبت خواهرانش اتا و هیزل حتی در نوع لباس پوشیدن با اونها متفاوته، انگاربه هیچ گروهی تعلق نداره.دکتر بندیکت احساس میکنه خانواده خودش رویا و آرمان هاش برای آزادی رو درک نکردند و نتونسته اونها رو به راهی که میخواد هدایت کنه، بیف هم به همین شکل بعد از مرگ همسرش انگار به دام نوشیدن الکل افتاده، مدام آدم ها رو تحلیل میکنه و به همین خاطره که سینگر به مرکز جهانشون تبدیل شده ، شخصیت ها سکوت سینگر رو به عنوان درک شدن خودشون در نظر میگیرند .
چندجایی از کتاب سانسور کاملا مشخص بود، امیدوارم یه روزی واقعا ارشاد دست از کتاب های ما برداره با چیزهایی سرو کله میزنیم که واقعا عجیبه.
بقیه شخصیت ها خیلی نقش کمرنگی دارند اینه که من اینجا ازشون صحبت نکردم ، اما این شخصیت هایی که گفتم قطعه های پازل رو به هم وصل میکنند.

و در نهایت نقش آقای سینگر، شخصیت های داستان به نوعی هر کدوم انزوا، دنیای درونی و رنج های خودشون رو دارند که هر کدوم احساس میکنند آقای سینگر میتونه اون ها رو درک کنه، انگارآقای سینگر به نوعی به مرکز دنیای شخصیت های مختلف تبدیل شده، آدمهای شهر دوستش دارند و از صحبت باهاش لذت میبرن، اما دنیای شخصی آقای سینگر حول محور دوستش آنتوناپالوس میگرده، بعداز بستری شدنش در تیمارستان آقای سینگر سعی میکنه براش نامه بنویسه و بارها به عیادتش میره اون رو به گردش میبره و با خریدن خوراکی های مختلف سعی میکنه شادش کنه و با مرگش به ناگهان انگار جهان آقای سینگر از حرکت می ایسته ، شاید آقای سینگر اون آدم قوی و باهوشی که شخصیت ها ازش توی ذهنشون ساختن نبوده ، جهان آقای سینگر معطوف به دوستش بوده اینه که با مرگ آنتوناپالوس آقای سینگر هم خودکشی میکنه و یه چرای همیشگی توی ذهن بقیه شخصیت ها به جا میذاره،انگار سینگر هم در دنیای شخصی خودش تنها بوده و با رنج شخصی خودش دست و پنجه نرم میکرده .در واقع نویسنده هیچ جا واضح نگفته که در واقع رابطه اونها فراتر از رابطه دوستانه هست ولی جوری که آنتوناپالوس بخشی از رویاها و افکار همیشگی آقای سینگر بوده این حس رو به مخاطب میده که شایدرابطه اونها در واقع یک رابطه عاشقانه بوده، حداقل از سمت سینگر که جهانش حول محور آنتوناپالوس بود. 
The weeks that followed didn’t seem real at all. All day Singer worked over his bench in the back of the jewelry store, and then at night he returned to the house alone. More than anything he wanted to sleep. As soon as he came home from work he would lie on his cot and try to doze awhile. Dreams came to him when he lay there half-asleep. And in all of them Antonapoulos was there. His hands would jerk nervously, for in his dreams he was talking to his friend and Antonapoulos was watching him.

داستان ادامه داره ، شبیه یه برش از زندگی ، انگارما در بخشی از روایت هستیم و شخصیت ها  هنوز زنده اند.

کتاب رو چند روز پیش تموم کردم، دفعه اولی که ریویو رو تایپ کردم برق رفت و واقعا حوصلم نشد که یه بار دیگه بنویسم اما خب کتابی هست که من خیلی دوستش داشتم اینه که باید ازش مینوشتم  تا بهتر به یاد بسپارمش.


وقتی برق رفت و تایپ شده های لبتاب از دست رفت داشتم آهنگ 
Bohemian Rhapsody,Queen 
رو با گوشی می شنیدم ، به گوشی نگاه کردم که ببینم چه ساعتی برق رفته ، که دیدم گوشیم یک درصد شارژ داره و وقتی گوشیم خاموش میشه، تا  سی ثانیه ای آهنگ ادامه داره ، احساس کردم دارم در اوج میمیرم وقتی خواننده میخوند: 

Mama, just killed a man
Put a gun against his head
Pulled my trigger, now he’s dead
Mama, oh oh 
Didn’t mean to make you cry
If I’m not back again this time tomorrow
Carry on, carry on, as if nothing really matters
Too late, my time has come
Sends shivers down my spine
Body’s aching all the time
Goodbye everybody I’ve got to go
Gotta leave you all behind and face the truth
Mama, oh oh (anyway the wind blows)
I don’t want to die
Sometimes wish I’d never been born at all
در نهایت به افتخار کتاب ها، موسیقی، فیلم و هنر که مارو نجات دادن و لعنت به سیاست مدارها که بر رنج ما افزودند🥂
.
      

2

hatsumi

hatsumi

1403/12/12

        کاش واقعا گزینه ای وجود داشت به اسم  نصفه خوندم و رهاش کردم ، یاحتی باز خوانی کردم .

چندین سال پیش بود که این کتاب رو خوندم ، اما نصفه رهاش کردم ، ازش هیچ چیزی یادم نبود، امسال تصمیم گرفتم دوباره بخونمش اما بازم ارتباط برقرار نکردم ، دفعه قبل صفحه ۱۶۶ و این دفعه صفحه۱۳۷رهاش کردم، نمیتونم اصلا با فرم روایت کتاب که انگار خاطره نویسی هست ارتباط برقرار کنم و پذیرفتم که این کتاب برای من نیست.داستان قراره در مورد ظلم مردها و قشر مذهبی به زن ها باشه، زنانی که قربانی چیزهایی مثل غیرت مردان و آبرو شدند.اما اصلا نتونستم ارتباط برقرار کنم و واقعا واقعا تلاش کردم ، حتی یه بار نظرمو نوشتم بعد پاک کردم و دوباره کتاب رو خوندم و بهش فرصت دادم ولی نشد، روایت دلچسبی نبود، فوق العاده خسته کننده بود، دفعه اول که کتاب رو خونده بودم ازش فقط فرار پروانه و پناه گرفتنشون توی کتابفروشی یادم بود الانم فکر میکنم قسمت قشنگ کتاب فقط همون هست، توصیفات زیادی واقعا کتاب رو خسته کننده کرده، دیگه فکر نمیکنم سراغش بیام.از بختیار علی آخرین انار دنیا رو خیلی دوست داشتم.
      

8

hatsumi

hatsumi

1403/11/28

        داستان در مورد پسری به نام تسکورا تازاکی هست، سیر روایت کتاب خطی نیست و  سال های متفاوتی از زندگی تسکورا روایت میشه، از دوران دبیرستانش و حضورش در یک گروه دوستی چهار نفره، زندگی در توکیو رفتن به کالج و دوستی با پسری به نام هایدن، تا سی و چندسالگی ، سنی که تسکورا به عنوان مهندسی در شرکت قطارسازی کار می کنه و با دختری به نام سارا قرار میذاره، این سه دوران از زندگی تسکورا به شکل غیر خطی روایت میشه.

گره اصلی داستان وقتی هست که گروه چهارنفره دوستانش بدون دلیل طردش میکنن، تسکورا ازشون میپرسه که چرا طردش کردن اما دوستاش بهش میگن که خودت فکر کن تا متوجه بشی، واین طرد شدن اینقدر برای تسکورا دردناک هست که سال های بعدی زندگیش رو تحت تاثیر خودش قرار میده، وحتی اون رو تا پای مرگ میبره ، تا اینکه سال ها بعد گره داستان باز میشه، 

چیزی که من خیلی دوست داشتم اون جایی هست که ما متوجه میشیم چرا اسم کتاب تسکورای بی رنگ هست، و

spoiler alert❌
اون قسمت خیلی زیبا بود، راستش من از لحاظ احساسی خیلی به این شخصیت شبیه بودم و جایی از کتاب وقتی دوست دوران کالجش هایدن  هم میخواست تسکورا رو ترک کنه من از یک صفحه قبل به نویسنده التماس میکردم که نه واقعا نذار این اتفاق بیفته، ( فصل هفتم صفحه ۹۲ کتاب) ، و وقتی توی دوتا پارگراف صفحه بعد این اتفاق افتاد.
Maybe I am fated to always be alone, Tsukuru found himself thinking. People came to him, but in the end they always left. They came, seeking something, but either they couldn't find it, or were unhappy with what they found (or else they were disappointed or angry), and then they left. One day, without warning, they vanished, with no explanation, no word of farewell. Like a silent hatchet had sliced the ties between them, ties through which warm blood still flowed, along with a quiet pulse.
There must be something in him, something fundamental, that disenchanted people. 

من حالم خیلی بد شد و خیلی خیلی زیاد گریه کردم، هرچند توی پارگراف بعد گفت ده روز بعد دوستش دوباره برگشت، اما من اینقدر به هم ریخته بودم که حتی فکر کردم فصل هفت تموم شده و فقط بلند شدم رفتم توی دستشویی و یک ساعت تمام گریه کردم، نمیدونم شرم آوره شاید باید جایی که گریه میکردم کمی رمانتیک تر و باکلاس تر می بود ، اماواقعا دستشویی جایی هست که میتونی یک ساعت زار بزنی و کسی مزاحم نشه،و بعد وقتی برگشتم اصلا دلم نمیخواست سمت کتاب برم ، وتازه متوجه شدم که یک صفحه از فصل هفت رو نخونده بودم ، وبعد از اینکه خوندمش، کمی غذا خوردم و خوابیدم و بعد نیمه های شب از خواب پربدم ، درحالب که غم خوندن این کتاب روی قلبم سنگینی میکرد و نشستم و دوباره گریه کردم .
به همه دفعاتی فکر کردم که از سمت آدم های مختلف زندگیم طرد شده بودم، فقط اگه یکم نسبت به آدم های معمولی متفاوت باشید میتونید درک کنید منظورم چیه ، و اینکه شاید وقتی وارد یک رابطه بشی چندان به اون آدم دل نبندی چون میدونی بهرحال روزی از سمت همین آدم هم طرد میشی.
ازاول کتاب من با شخصیت اول کتاب همذات پنداری کردم، فکرمیکردم تسکورای بی رنگ در واقع خودم هستم که شاید بارها توسط آدم های متفاوت زندگیم طرد شدم و اینکه تسکورا دائما این ترس از طرد شدن رو همراه با خودش حمل میکرد، اینکه هر لحظه اطرافیانت ممکنه متوجه بشن تو از درون تو خالی و بی رنگ هستی و تو رو طرد کنن، توی روابط عاطفیت میترسی یک لحظه همه چیز از هم بپاشه و انتخاب نشی، فکر میکنم تجربیات آدم ها میتونه تا حد زیادی دیدگاهی رو که نسبت به خودشون دارند رو تغییر بده، وبرای تسکورا اسمش که رنگی نداشت و طرد شدن از سمت گروه چهار نفره دوستانش این کار رو انجام داد.

تسکورا تا حد زیادی شخصیت نزدیک به من داشت، دوست داشتم با شخصیت شادتری همذات پنداری کنم اما در آخر فکر میکنم خودم هم بی رنگ باشم.

یکی از چیزهایی که تسکورا ازش صحبت کرده ارتباط کم رنگی هست که با پدرش داشته، جایی میگه به یاد نمیارم که حتی یک بار با پدرم جایی رفته باشم، من هم همین حس رو در ارتباط با پدرم دارم ، توی انگلیسی واژه ای وجود داره به اسم craveمن فکر میکنم که نوعی ارتباط عمیق تری رو با پدرم craveمیکنم، شایدبشه گفت دلم میخواد ارتباط عمیق تری داشتم، اما واژه craveرو خودم برای نیاز به این نوع ارتباط مناسب تر می دونم.

در آخر با خودم گفتم اگر شخصیت تسکورا بتونه توی رابطه اش با سارا موفق باشه و یه جورایی سارا اون رو بپذیره، شاید من هم بتونم امیدی برای خودم داشته باشم، اما خب موراکامی پایان رابطه تسکورا و سارا رو باز گذاشته، نمیدونم باید از نویسنده ممنون باشم یا ناراحت از اینکه پایانی که میخواستم رو بهم نداده، اما دارم بهش فکر میکنم و فکر میکنم که قراره همیشه بهش فکر کنم، بذارم شخصیت ها توی ذهنم ادامه داشته باشن، به پایان هایی که میتونن داشته باشند فکر کنم، راستش خیلی وقت ها به این فکر میکنم وقتی یک کتاب رو می بندم از خودم میپرسم الان شخصیت ها دارند چیکار میکنن، انگارداستان ها تموم نشدن، انگارشخصیت ها زنده میمونن، جایی در خاطر ما ، وقتی باز بهشون فکر میکنیم زنده هستند و ما میتونیم به اینکه چه کاری میکنند فکر کنیم.

از بین کتاب هایی که از موراکامی خونده بودم ، جنگل نروژی برای من بهترین بود، و من فکر میکردم موراکامی یه نویسنده معمولی باشه، تا اینجا برای من اینطور بود، ولی بعد از این کتاب، بعداز خوندن نوع روایت کتاب، شخصیتها و شبیه بودن تسکورا به خودم، گریه هایی که با این کتاب کردم، موراکامی دیگه یه نویسنده معمولی نیست ۱۰/۱۰، موراکامی رو واقعا تحسین میکنم.

در آخر عکس کتابم نشون میده من چقدر این کتاب رو دوست داشتم، چقدر برام عزیزه، شخصیت ها، داستان، پایان ، آهنگ ها، همه چیز، و چقدر این کتاب رو به سینه میفشارم چون جایی هست که بهش نزدیکه یعنی قلبم و حتی نوشتن ازش باعث میشه قلبم تند بزنه، باورکنید قبل از اینکه ریوم رو اینجا بنویسم بارها برای در و دیوار توضیحش دادم، و روزایی که میخوندمش بارونی بود و میدونم تا ابد قراره این روزها رو یادم بمونه☂️☔⛈️
      

11

hatsumi

hatsumi

1403/11/20

        داستان قتل پسری ده ساله به نام الیاس هست، الیاس پسری تایلندی هست که به همراه مادرش سونی و برادرش پونزده سالش نیران به ایسلند مهاجرت کردند، ما سه کارگاه یعنی الینبورگ، سیگودور و ارلندور همراهی میکنیم تا از معمای این قتل پرده برداریم.

اول از همه من دوست داشتم یه کتاب پلیسی از نشر قطره بخونم که تا حدودی هم حال و هوای زمستونی داشته باشه ، شروع کتاب جذاب بود ، اما تعداد زیادی شخصیت به داستان وارد میشدن که اصلا خیلی هاشون لزومی نداشت توی داستان حضور داشته باشن، جزییاتی که ما نیازی هم نبود اون ها رو بدونیم و فقط داستان رو گیج کننده کرده بود، ازهیجان داستان کم کرده بودند، توی کتاب های پلیسی معمولا سیر رخ دادن اتفاق ها سریع هست اما اینکه نویسنده واقعا اومده بود وسط اون هیجان و کنجکاوی ما برای دونستن قاتل یک سری صحبت های اضافی مثل داستان زندگی کارگاه ها کرده بود واقعا خسته کننده میکرد داستان رو، من اولش فکر میکردم قاتل استفان هست ، یعنی شخصی که ادعا داشت با تلفن همراه مقتول با پلیس تماس گرفته ، چون بعدش سونی مادر مقتول گفت که پسرش تلفن همراه نداشته اما واقعا اونقدر عصبانی هستم که میخوام سرمو بکوبم توی دیوار ، واقعاwthمنظورت چیه که 



🔴spoiler alarm....🔴


.

.
منظورت چیه که قاتل هیچ انگیزه ای نداشته من سیصد صفحه کتاب نخوندم که تو بیای بگی قاتل انگیزه ای نداشته و اینهمه شخصیت رو واقعا هوف نمیدونم چی بگم اینهمه شخصیت رو به داستان وارد کردی که آخر بگی قاتل دو تا پسر بودن که فقط از روی سرگرمی اینکار رو کردن؟ 

از پلات تویستی که مادر پسره بوده که به الندور زنگ میزده خوشم اومد ولی اینکه واقعا هیچ انگیزه ای نداشتن باعث میشه سرمو بکوبم به دیوار، یاجزییات زندگی کارگاه مثل گم شدن برادر ، یا حامله نشدن همسر اون یکی، واقعا لازم نبود و از هیجان کتاب کم می کرد، واقعا دوست دارم بخاطر قاتل ها سرمو بکوبم توی دیوار، منوخیلی عصبانی کرد.ترجمه کتاب هم کمی منو اذیت کرد، بعضی جاها یکم گنگ بود .
⋌༼ •̀ ⌂ •́ ༽⋋
      

14

hatsumi

hatsumi

1403/10/21

        یا مقلب القلوب و الابصار😅

این کتاب رو قبل از سال نو میلادی خریدم، چون هم دوست دارم خوندن از دیکنز رو شروع کنم و هم اینکه دوست داشتم یک کتاب در راستای کریسمس و با حال و هوای زمستون بخونم، هم اینکه کتابی باشه که خوندنش سخت نباشه و خود ده ساله ام بتونه ازش لذت ببره، راستش من به شدت عاشق تصویرسازی های قشنگم و روحم با دیدن تصاویر قشنگ  کمی التیام پیدا میکنه.

داستان هم مثل قصه های قدیمی حال و هوای پند و اندرز گونه ای داشت، موشی که تا به حال موش بدی بوده و ثروت زیادی جمع میکرده و نسبت به اطرافیانش  بی رحم و سنگدل بوده، در سه شب ، سه تا شبح رو ملاقات میکنه، شبح کریسمس گذشته، آینده و حال و با دیدن این سه شبح به نوعی متحول میشه ، و موش بهتری میشه، من بزرگسال خیلی این کتاب رو دوست نداشت، امامن ده ساله، به تصاویرش زل زد و لذت برد، من ده ساله دلش میخواست موش ، موش بهتری بشه ، امامن بزرگسال فقط دلش میخواست یه گربه توی داستان رها کنه.

𓃠 [^._.^]ノ彡 شایدم دو گربه ، هههه هه هه ...
      

5

hatsumi

hatsumi

1403/10/21

        این کتاب یه مدت چاپ نمیشد و  در پیج های کتاب های نایاب با قیمت گزافی فروخته میشد وقتی نشر پارسه چاپش کرد، سریع خریدمش و این کتاب رو توی دوران سختی از زندگیم خوندم، یک بار مردن ، بلندشدن و ادامه دادن...اولش با خودم گفتم شاید باید تاریخ خوندن کتاب رو عوض میکردم، چون روزهایی اصلا نمی خوندمش و وقتی دوباره برای شروع کردن به سراغش میرفتم دوباره ورق میزدم و داستان رو میخوندم از اول تا یادم  بیاد و بعد ادامه بدم، امابعد با خودم گفتم این کتاب خاطرات دوران سختی از زندگی من رو با خودش داره و تاریخ خوندن کتاب رو عوض نکردم

داستان از جایی شروع میشه که راوی کتاب پیوتر احساس میکنه میتونه برای سربازی به شهر پتربورگ بره و حسابی خوش بگذرونه اما پدرش که سرگردی بازنشسته هست ، نقشه دیگری براش داره، پیوتر به همراه نوکرش ساولیچ راهی قلعه بیلاگورسک میشه که سربازیش رو تحت نظر سروان بگذرونه ، ازقلعه دفاع و به ملکه خدمت کنه، واونجا دلباخته  ماریا دختر سروان میشه و خب حوادثی که اتفاق میفته.

هیچوقت از پوشکین چیزی نخونده بودم و فکر میکردم داستان خیلی پیچیده تر باشه، امامتن و شیوه روایت داستان به شدت ساده بود ، سیرروایت کتاب خطی  و میشه از کتاب به عنوان نمونه بارز قصه نویسی یاد کرد، خیلی وقت ها نویسنده ها سعی میکنن دشوار بنویسند یا عجیب و غریب بنویسند اما شاید چیزی که در آخر تمام خواننده ها میخواهند یه قصه گویی تمیز و شسته رفته هست که پوشکین این کار رو انجام داده.

من خیلی وقت ها شخصیت مورد علاقه ندارم اما توی این کتاب مهتر یعنی همون ساولیچ شخصیت مورد علاقه من هست، طنز قشنگی که داره من رو چندین بار به خنده انداخت و واقعا میتونم بگم که عاشقشم، یکی از ستاره هایی که به کتاب دادم برای طنز قشنگ ساولیچ بود که اگر نبود من به داستان دو ستاره می دادم چون برای من یک قصه ساده بود و چیز خاصی نداشت.

مورد بعد من کتاب رو از نشر پارسه خوندم ، خودکتاب دویست صفحه بیشتر نیست اما من باورم نمیشه که سیصد صفحه توضیحات و ضمیمه به داستان اضافه شده و فکر میکنم یکم بیش اندازه زیاد هست اینکه توضیحات از متن اصلی بیشتر باشه و من حتی نخوندمشون، چون داستان یک کلاسیک خیلی خیلی ساده بود، فکرمیکنم این حجم از توضیحات اگر در فضایی در اینترنت آپلود میشد بهتر بود و مردم میتونستند با مبلغ کمتری کتاب رو تهیه کنند.
      

22

hatsumi

hatsumi

1403/8/4

        کتاب رو یکی دو روزه تموم کردم و واقعا اگر بخوام در موردش حرفی بزنم داستان رو لو میدم ، برای خودم خلاصه داستان ، ترتیب و نحوه قتل ها رو نوشتم ، از اینکه داستان  توی قطار شروع میشه و شخصیت ها معرفی میشن خیلی خوشم اومد و کلا وقتی لوکیشن داستان توی قطار، جزیره یا یک جای برفی و بارونی میگذره من خیلی خوشحال میشم ،و جز  لوکیشن های مورد علاقه من توی کتاب ها هستند ، داستان از جایی شروع میشه که ده شخصیت هر کدوم به نوعی به یک جزیره دعوت شدن، اماوقتی به اون جزیره میرسند و توی خونه آقای اوون ( میزبان غایب) ساکن میشن، اتفاقات عجیب و غریبی میفته که خب اگه بگم اسپویل محسوب میشه، داستان کشش  فوق العاده خوبی داشت، و تا آخر داستان متوجه نمی شیم که چه کسی قاتل هست، چیزی که برای من جالب هست اینه که به  عنوان کتاب  یعنی niggers ,انتقادهای زیادی وارد شده ، که عنوان کتاب به نوعی تبعیض نژادی علیه سیاه پوست ها هست و همین باعث شده که در برهه ای از زمان اسم کتاب به فقط نه نفر باقی موندند یا بک چیزی مثل همین تغییر پیدا کنه ، هرچند که متن کتاب تبعیضی علیه سیاه پوست ها نیست  حتی اگر اسم کتاب رو به انگلیسی  سرچ کنیم نتیجه ای بالا نمیاد چون به عنوان تنفر ورزیدن به سیاه پوست ها شناخته شده،خیلی دوستش داشتم بین آگاتا کریستی هایی که خوندم فعلا ده بچه زنگی مورد علاقه من هست ، و مبنا قرار دادن قتل ها بر اساس یک شعر باعث شده بود هیجان رمان بیشتر بشه اینطوری که من هی برمیگشتم شعر رو میخوندم تا ببینم چه اتفاقی قراره بیفته و همون ابتدا که از شعر  حرف زدن من متوجه شدم که آها پس قراره که .....اوهوم ..آها🌧☂️بخاطر تموم شدن کتاب در شبی بارانی🌧به نظرم واقعا ریدینگ اسلامپ رو میشه به راحتی با کتاب های جنایی شکست به خصوص این کتاب که تا متوجه نشی قاتل چه کسی هست و چرا ، کتابرو زمین نمیذاری.
      

14

hatsumi

hatsumi

1403/7/29

        نمایش نامه از چهارده شخصیت تشکیل شده ، پدر، مادر، پسر، پسربچه ، دختر، دختربچه ، خانم پاس ، کارگردان ، هنرپیشه اول مرد، مدیرصحنه ، سوفلور، هنرپیشه اول زن ، آسیستان کارگردان و مدیر تهیه.
وقتی شروع به خوندن نمایش نامه میکنیم متوجه می شیم که با یک نمایشنامه عادی سروکار نداریم، کاگردان و سایر بازیگران تئاتر هم جزیی از نمایش نامه هستند ، شروعی متفاوت برای نمایش نامه.
.

بازیگران و کارگردان تئاتر در حال آماده شدن برای اجرای نمایش نامه هستند که ناگهان شش شخصیت به سالن تئاتر وارد می شوند و اذعان میکنند به دنبال نویسنده ای برای داستان خودشون هستند چون نویسنده شون اون ها رو ناتمام رها کرده، همینقدردیوانه کننده ، تئاتری بداهه ،شخصیت ها با حالت جنون آمیری شروع به شرح حقیقت و داستان خودشون میکنند و سعی میکنند کارگردان رو راضی کنند که شروع به نوشتن داستان اون ها کند.هم میشه نمایشنامه رو پوچ گرا در نظر گرفت چون در انتها معنایی وجود نداره و هم اگزیستانسیال چون شخصیت ها به دنبال معنی و نوشته شدن هستند.

«پدر : در وجود ما یک درام است»صفحه ۱۳ کتاب .

و این شخصیت شروع به گفتن درام زندگی خودشون می کنند هر شخصیت از منظر خودش حقایق اتفاق افتاده رو بیان می کند تا داستان شکل بگیره، شخصیت ها زنده هست و درگیری شون بر سر حقیقت باعث میشه تماشاگر این سوال رو از خودش بپرسه که به راستی حقیقت چه چیزی هست ، وبه این درک میرسه که حقیقت چیزی نسبی هست.مفهوم حقیقت بارها در این کتاب مورد بررسی قرار میگیره و میبینیم که شخصیت ها چطور حقایق اتفاق افتاده رو از منظر خودشون میبینن و ممکنه بر سر یه اتفاق واحد اختلاف نظر های زیادی وجود داشته باشد.
 در پرده اول صفحه ۱۷ کتاب وقتی کارگردان از شخصیت پدر میپرسه این خانم زن شماست؟ 

«پدر: بله آقا زن من است»
گفتگو ها ادامه پیدا میکنه ، دخترخانواده فریاد میزنه دروغ است دروغ ، وجایی مادر خانواده فریاد میزنه:
مادر: برای من بوده اند /؟ برای من بوده اند؟ جرائت می کنی.....
و درگیری و نزاع بین شخصیت ها بر سر حقیقت ادامه پیدا میکنه، 
حتی جایی که مادر میگه من رو بیرون کرد و پدر میگه من فکر میکردم دارم بهت خوبی میکنم نشون میده حقیقت چقدر از منظر آدم های مختلف متفاوت هست.
" تمام بدبختی ما از همین جا ناشی می شود .از کلمات.هر کدام از ما برای خود دنیایی داریم و این دنیا ها همه با هم فرق دارند. و ما چطور می توانیم مقصود همدیگر را درک کنیم؟ چون کلماتی را که من می گویم معنا و ارزش بخصوصی دارد که مربوط به دنیای خود من است درحالی که به ناچار همین کلمات برای شنونده ی من معنا و ارزش دیگری پیدا می کند.چون این کلمات به دنیای خود او مربوط میشود.مردم خیال می کنند که همدیگر را می فهمند در صورتی که هرگز این طور نیست..." ( صفحه ۲۱ کتاب )


مفهوم مهم دیگه ای که توی کتاب بررسی میشه مفهوم «هویت» هست، شخصیت هایی که به سالن تئاتر وارد می شوند اذعان دارند که به دنبال یک نویسنده هستند چون تئاتر و هنر  تنها راهی هست که اون ها می توانند  هویت پیدا کنند و این سوال اساسی مطرح می شه که آیا شخصیت ها بدون نویسنده دارای هویت مستقل  هستند یا نه ؟
و این ها سوالات فلسفی و فراتئاتری ای هست که مطرح می شه.


صفحه ۱۲ کتاب: 

«شما آدم هایی خلق می کنید  که از آن هایی که اسم شان در دفتر سجل و احوال ثبت شده و نفس می کشند و راه می روند ، زنده ترند آدم هایی که گرچه حقیقت آن ها کم تر است اما حقیقی تر جلوه می کنند» 

همین جا هم به بررسی حقیقت می پردازه ، شخصیت هایی خیالی با حقیقتی کمتر اما حقیقی تر.

یا صفحه ۱۳ کتاب:

«خالقی که به ما زندگی داد نخواست یا عملا نتوانست ما را در دنیای هنر خلق کند و این یک جنایت است چون اگر انسان این شانس را داشته باشد که قهرمان تئاتر خلق شوپ ،قهرمان زنده آن وقت هست که می تواند به مرگ بخندد»

شخصیت ها اصراری زیادی دارند که نوشته بشوند ، انگارهویت اون ها از طریق قصه ای که ازشون روایت میشه، بازگومیشه، و این سوال برای خواننده به وجود می آید که تا چه حدی هویت ما از طریق روایت های دیگران در مورد ما تعیین می شه.اینکه اگر ما در قالب هنر روایت نشیم آیا به منزله این هست که ما واقعی نبودیم ، همچنین می شه ازش به عنوان نقدی برای کارگردان ها و نویسنده های تئاتر یاد کرد.

شخصیت ها به خودی خود در نمایشنامه حضور دارند و جایی قسمتی از اتفاقات رخ داده رو اجرا میکنن و وقتی اون صحنه مجددا توسط بازیگرها اجرا میشه ما میبینیم که کمی تصنعی شده و حتی شخصیت های اصلی گلایه میکنند که این ما  نیستیم و این انتقادی به کنترل گری نویسنده ها به شمار میاد ، مهم نیست اثری که ما میبینیم و اجرا میشه تا چه حدی بازیگران خوبی داشته باشه که میتونند احساسات رو بهتر نمایش بدهند، بازهم کمی از حقیقت و هویت افراد در بازنمایی از بین میره  .
.
( ❌spoiler alart ❌)

چون نمایش نامه تم رابطه با محارم داره ، یکی از مفاهیم اصلی که در کتاب به شدت دیده میشه و شخصیت ها باهاش درگیر هستند مفهوم شرم هست.شرم رخ دادن یک سری از مسائل مخاطب رو درگیر میکنه ، کارگردان از شنیدنشون دچار شرم میشه و اذعان میکنه صحنه تئاتر جایی برای بازیگویی اینقدر واضح یک سری از مسائل نیست ، پسرخانواده  از اینکه اتفاق ها بازگو میشه و پدرش اصرار زیادی داره که خانواده در صحنه تئاتر نمایش داده بشوند دچار شرم میشه، مادرخانواده تحت فشار زیادی هست از سمتی پسر خودش رو رها کرده و به دنبال فرصتی هست که فقط برای لحظاتی باهاش صحبت کنه ، واز طرفی شاهد عشق بازی پدر خانواده و دختر بوده و  تاکید میکنه که نباید نمایش نامه رو اجرا کنیم چون این اتفاق در حال رخ دادن هست ، همیشه در حال رخ دادن هست و این نشون می ده که چطور یک اتفاق می تونه تمام زندگی فرد رو در محوریت خودش قرار بده ، ازطرفی پدر خانواده دچار شرم هست، اون اذعان میکنه که دیده شدنش توی یک وضعیت خاص به این معنی نیست که اون همیشه چنین شخصیتی داره و باید تا ابد برای یک اشتباه محکوم بمونه.
دختر خانواده از اینکه چنین اتفاقی براش رخ داده دچار شرم هست ، واذعان میکنه که پدرش همون ضربه اولیه ای بوده که اون رو به پرتگاه پرتاب کرده، جنون شخصیتی در دختر بیشتر از بقیه شخصیت ها دیده میشه، خنده های هیستریک و ...و دختر تقریبا به تمام شخصیت های دیگه داستان هم شرم رو القا میکنه، جایی پسر رو زیر سوال میبره که چرا نگاهت رو از من میدزدی و گناهکاری، مادرش رو برای غفلت از حال دختر بچه زیر سوال میبره و اذعان داره چون مادر به دنبال حرف زدن با پسر بوده از حال دختر بچه غافل شده و باعث مرگ دختر بچه شده، جنبه های شخصیت پارانویید و حتی کمی خودشیفته به شدت در دختر وجود داره ، اون پدرش رو متهم میکنه که با نقشه قبلی بهش نزدیک شده چون حتی از دوران کودکی دختر جلوی مدرسه دختر منتظر میمونده، انگارپدر منتظر رشد دختر و عشق بازی با اون بوده، ازطرفی مادر رو به علت غفلت و اینکه نمیدونسته خانم پائس اون رو مجبور به هم خوابی با پدرش کرده متهم میکنه و شرمی که حتی به پسر بچه القا میکنه ، جایی که پسر بچه تفنگی رو توی دستش قایم کرده بر سرش فریاد میزنه که تو باید این پدر و یا پسر رو میکشتی، ازطرفی پسر خانواده شرمی رو به پسر بچه القا میکنه که تو در حال تماشای مرگ دختر بچه بودی و پسر بچه با اینکه کاملا ساکت در حال تماشا بوده ، اون هم احتمالا زیر بار فشار شرم کشته شدن دختر بچه بوده و همین باعث خودکشی پسر بچه در آخر کتاب شده .
از طرفی واقعیت چه چیزی هست آیا عوض شدن بازیگرها میتونه حقیقت رو عوض کنه چون خود واقعی شخصیت ها نیستند؟ 
اگر بخواهیم شخصیت هر کدوم از کاراکترهای داستان رو از منظر روان شناسی بررسی کنیم، « پدر » رو می شه شخصیتی خودشیفته ، نمایشی و کنترل گر دونست ، پدر در نمایش نامه سعی داره روند نمایش نامه رو کنترل کنه و با اینکه بخش زیادی از مشکلات رو خودش به وجود آورده، اصرار زیادی داره که نمایش نامه اجرا بشه و حتی خودش نقش خودش رو بر عهده بگیره. 

توی روانشناسی وقتی یکی از ابعاد رابطه چنین شخصیتی داره ، بعد دیگر در اینجا «مادر » سعی می کنه ، حتی گاهی ناخودآگاه ، برای سازگاری بیشتر توی نقش «شخصیت وابسته» فرو بره، مادر در ابن نمایش نامه در نقش قربانی فرو رفته و وقتی از تصمیمات زندگیش مثل زندگی با یک مرد دیگه سوال میشه مادر فریاد میزنه این تصمیم من نبوده ، بلکه پدر من رو مجبور به فرار و زندگی با اون مرد کرد، وحتی خودش رو برای ترک پسر مقصر نمیدونه و به دنبال فرصتی هست که براش توضیح بده، و اگر این اتفاق در نمایش نامه رخ می داد میتونستیم مطمئن  باشیم توضیحات در قالب قربانی و شخصیت وابسته مادر بود.

.
شخصیت دختر ترکیبی از دو شخصیت هست دختر هم در نقش قربانی هم شخصیت نمایشی و هیستریک و هم سرزنش گر  و پارانویید در نمایش نامه حضور داره.
پدر و دختر سعی دارند کنترل نمایش رو به دست بگیرند و این نشون دهنده خودمحوری هر دوی این شخصیت ها هست تا جایی که کارگردان بهشون متذکر میشه که شما نمیتونید تمام نمایش رو اجرا کنید و افراد دیگه حق ابراز وجود دارند.
پسر خانواده رو میشه نمونه بارز «شخصیت اجتنابی» به شمار آورد ، پسر که در کودکی توسط مادر رها و طرد شده ، روابطش با پدر چندان خوب نیست و همچنین از بازگشت ناگهانی مادر و دختر ناراحت هست، باعث میشه شخصیتی اجتنابی داشته باشه ، پسردر تمام طول نمایش از وارد گفتگو شدن پرهیز می کنه، اصرارداره که هیچ صحنه ای اتفاق نیفتاده و نیازی نیست که در نمایش نامه بازی کنه.
شخصیت پسربچه، شخصیتی خام و شکل نگرفته هست که مناسب شخصیت یک کودک هست، کودکان معمولا در نقطه ای می ایستند و شاهد تنش های خانواده هستند ، اونها همه چیز رو حس میکنند حتی با اینکه ممکنه ازش صحبت نکنند و وقتی دختر خانواده دید اسلحه ای در دست پسر هست اون رو احمق خطاب کرد، پسربچه تحت فشار روانی زیاد خودکشی کرد، شخصیت پردازی ها فوق العاده عالی و بر حسب روان شناسی.

شخصیت دختر بچه ، شخصیتی در بچگی و نشاط کودکی هست که در باغ مشغول بازی بوده و بعد توی حوض فوت شده، میشه اینطور در نظر گرفت که دختر بچه در واقع فرزند شخصیت دختر هست.

کارگردان شخصیتی منفعت جو و کنترل گر داره ، سعی میکنه صحنه و بازیگران رو کنترل کنه و بدون توجه به اینکه حوادثی که اتفاق افتادن چقدر تلخ هستند فقط درام خودش رو تولید کنه و حتی خودکشی پسر بچه در صحنه پایانی نمیتونه تاثیر زیادی روش بذاره و فقط احساس میکنه یک روز رو از دست داده.
از طرفی خود «هنر » و  « هنرمند» یکی از مفاهیم اصلی کتاب هست ، ارزشمندی هنر ، اینکه شخصیت ها حتی با وجود تخیلی بودن و حقیقت کمتر حقیقی ترند و برای زنده ماندن باید نوشته بشیم اینکه آفریده نشدن در قالب یک شخصیت هنری یک جنایت هست و حتی این نقد که شخصیت ها برای هنرمندان صرفا یک ابزار هستند.

پایان نمایش یکی از بهترین پایان های کتاب بود به راستی که از این بهتر نمیشد ، بوم انگار جادو یک مرتبه از بین رفته بود ، شخصیت ها صحنه رو خالی کردن و دعوای نهایی بر سر حقیقی یا خیالی بودن این داستان بود، کارگردان فریاد میکشه خیالی یا واقعی همگی گم شید....خیلی خیلی عالی و فوق العاده نقطه اوج داستان پایانش بود و داستان در بهترین جای ممکن تموم میشه واقعا نمیدونم چطور میتونم این پایان فوق العاده رو ستایش کنم ، نمایشنامه ای خیلی عالی، تراژدی، درامبا مقداری کمی کمدی ، مفاهمیم خیلی عالی، حقیقت، واقعیت، تخیل، شرم، هویت، خودکشی، رابطه با محارم ، یکی از بهترین نمایش نامه هایی که خوندم در سبک پست مدرنیسم ، فوق العاده...من نمایشنامه رو از نشر قطره خوندم با ترجمه پری صابری و چیزی که ناراحتم میکنه این هست که پیش گفتاری که نویسنده برای کتاب نوشته چاپ نشده و اون پیش گفتار خیلی عالی و روشن کننده هست اگه توی کتابتون نبود ،حتما از نسخه انگلیسی پیش گفتار متن رو بخونید و مسئله دیگه ای که ناراحتم کرد این بود که مترجم به متن وفادار نبوده و وقتی من با متن انگلیسی مقایسه کردم دیدم مترجم قسمتی از توضیحات صحنه از ابتدای کتاب و قسمتی رو هم از انتهای کتاب حذف کرده،نمیدونم توی نسخه های دیگه ترجمه شده این قسمت ها وجود دارند یا نه ،بعد از خوندنش حتما اسم کتاب رو به انگلیسی در یوتوپ سرچ کنید و نمایش نامه اجرا شده ازش رو ببینید که لذت خوندن کتاب رو دو چندان میکنه.
      

6

hatsumi

hatsumi

1403/7/25

        یکی از سوالات مهمی که بشر همواره با پیشرفت تکنولوژی و علم باهاش مواجه میشه ، تقابل علم و اخلاقیات هست ، مرزی که باعث میشه اخلاقیات و عواطف انسانی اهمیت خودشون رو از دست بدهند، این کتاب ایشی گورو به بررسی همین مرز پرداخته ، جایی که علم پیشرفت کرده  و عواطف انسانی به ورطه نابودی کشیده شده اند.

داستان در مورد سه دوست به نام های کتی، تامی و روت هست که در مرکزی به نام هیلشم به همراه کودکان زیادی برای اهدای عضو بزرگ میشند ، کلون هایی که صرفا برای اهدای عضو به وجود اومدند.
داستان از انگلستان ۱۹۹۰ شروع میشه ، جایی که راوی کتاب «کتی » توضیح میده که الان سی و یک ساله هست و هشت ماه دیگه هم باید به عنوان مددکار کار کنه که روی هم رفته میشه دوازده سال و بعد راوی به کودکی خودش در هلیشم میره و به شرح زندگی خودش و دوستانش در هیلشم می پردازه، عواطف و احساساتی که هر یک از بچه ها در گروه دوستی خودشون ،با معلم ها و حتی پارتنر خودشون تجربه میکنند،سبک روایت کتاب خطی نیست و فکر میکنم همین کتاب رو جذاب کرده بود، داستان یک تم معمایی هم داشت ، سوالاتی که توی ذهن خواننده به وجود میاد و آخر کتاب جواب داده میشه.
.
رمانی دیستوپیایی که بررسی مفاهمیم مهمی مثل هویت، عواطف انسانی و نقش اجتماع در عادی سازی ظلمی که داره قسمتی از اجتماع اتفاق می افته می پردازه، ازطرفی ما انسان هایی رو داریم که در تلاش هستند نشون بدن  این بچه های شبیه سازی شده هم دارای روح و عواطف انسانی هستند و نباید اینطور مورد استفاده قرار بگیرند و از طرفی بخشی از جامعه که می خواهد این کودکان در جایی دور از دید نگهداری بشوند و به وقتش برای کمک به درمان خانواده هاشون استفاده بشوند.راستش نمیدونستم که ایشی گورو رمان دیستوپیایی داره ، صرفاچون میدونستم رمان غمگینی هست شروع به خوندنش کردم به جز کتاب هنرمندی از جهان شناور همه کتاب هایی ایشی گورو خوندم و این کتاب به نسبت باقی کتاب ضعیف تر بود به نظرم ، یعنی برای من بازمانده روز قوی ترین اثر ایشی گورو هست و در مقایسه با بازمانده روز حتی به نظر می رسید یک نویسنده آماتور کتاب رو نوشته.من نظر منتقد کتاب رو مبنی بر بد نوشته شدن کتاب قبول دارم ، ایده داستان خیلی خیلی عالی بود ، مفاهمیمی که ایشی گورو منتقل کرده خیلی عالی بود، فکرمیکنم قسمتی که باعث شده بود داستان کمی گیج کننده باشه به خاطر این بود که ایشی گورو میخواسته داستان کمی معمایی باشه و همین باعث میشد داستان گیج کننده باشه اول احساس کردم ترجمه کتاب بده چون قسمت هایی زیادی هم در مورد روابط جنسی صحبت میکرد فکر کردم حتما سانسورهای زیادی داره اما وقتی با متن انگلیسی مقایسه کردم دیدم که کلا شیوه روایت ایشی گورو اینجوری بوده ، ایده ای عالی با پرداختی کمی ضعیف.شاید اگر پایان کتاب رو اینقدر دوست نداشتم به کتاب سه ستاره نمی دادم، جایی که کتی به نورفک برمیگرده و جمله ای که اونجا میگه.

.رمان غمگینی بود اما نه اونقدر که من رو به گریه بندازه یکی از قسمت های کتاب که خیلی من رو ناراحت کرد وقتی بود که روت در  مورد جامدادی دروغ گفت و کتی این دروغ رو به روش آورد و بعد خود کتی روایت میکنه:

« چه عیبی داشت اگر کمی درباره جعبه مداد لاف زده بود؟ آیا همه مان گهگاه خواب نمی دیدیم که یکی از مراقب ها قواعد را زیر پا گذاشته و لطف خاصی به ما کرده؟ یک نوازش بی اختیار ، یک نامه خصوصی یا یک هدیه؟ » :(

خودم رو به جای شخصیت های کتاب گذاشتم و سعی کردم درک کنم اگر من بودم چه احساسی داشتم، احساس درد و قربانی بودن کودکان شبیه سازی شده، سوالاتی مثل اینکه اگر بدونم که یک کودک شبیه سازی شده هستم دوست دارم درس بخونم و نقاشی بکشم یا اینکه می خوام به نقطه ای زل بزنم و بگم چه فایده ، مفهوم اهمیت و معنای زندگی، یا اگر به جای معلم ها بودم چه واکنشی داشتم یا اگر عضوی از اجتماع بودم که نیازی به اعضای اهدا شده داشت، یاحتی یک عضو ساده اجتماع ، آیا در چنین شرایطی من یک تماشاچی بودم یا آدمی که دست به تلاش برای تغییر شرایط میزنه.اجتماعی شدن یک ظلم تا چه حدی میتونه باعث عادی سازی اون ظلم بشه، کتاب اشک منو درنیاورد اما غم کتاب هنوز روی قلبم سنگینی میکنه.فکر میکنم یک فیلم هم از کتاب ساخته شده با همین اسم چه خوب که فیلم رو هم ببینیم.
      

19

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
hatsumi

hatsumi

1403/3/22

بریدۀ کتاب

صفحۀ 171

پاپا، اگر به ات بگویم که میخواستم خودکشی کنم چه میگویی؟ آقای لوپیک: شورش را در میاری، موحنایی! موحنایی: قسم میخورم که همین دیروز می خواستم خودم را دار بزنم. آقای لوپیک: فعلا که اینجایی پس آن قدرها هم دلت نمیخواست خودت را بکشی. اما وقتی که یاد خودکشی ناموفقت میافتی با افتخار سرت را بالا نگه می داری گمان میکنی فقط تویی که گاهی به فکر خودکشی افتاده ای موحنایی خودخواهی گمراهت می کند میخواهی همه چیز مال تو باشد. خیال می کنی فقط خودت توی این دنیا وجود داری موحنایی: پاپا، برادرم خوشبخت است خواهرم خوشبخت است و اگر مامان به قول تو از اذیت کردن من هیچ لذتی نمیبرد دیگر نمیدانم چه بگویم. اما تو به همه مسلطی و همه ازت حساب می برند حتی مامان هیچ کاری برای برهم زدن خوشبختی ات از دستش برنمی آید و این ثابت می کند که میان انسانها هم کسانی هستند که خوشبخت باشند. آقای لوپیک: آدم کوچولوی لجوج این دلیل هایی که می آوری همه بی ربط است. تو از دل مردم خبر داری؟ همه چیزها را می فهمی؟

5

hatsumi

hatsumi

1403/3/22

2

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.