یادداشت hatsumi

hatsumi

hatsumi

5 روز پیش

        تو ذهنم مدام ،کتاب « قلب,شکارچی تنها،کارسون مکالرز،ترجمه آرش افراسیایی از نشر بیدگل » رو با کتاب «بچه آهو، ماگداسابو، ترجمه نصراله مرادیانی نشر بیدگل»مقایسه میکنم، نه از حیث شباهت درون مایه داستان ها و یا شباهت شخصیت ها بلکه بخاطر تفاوت اون ها در نوع روایت کتاب.

ماگداسابو و کارسون مکالرز هر دوتا نویسنده های مورد علاقه من هستند و شاید خوندنشون پشت سر هم باعث میشه من در ذهنم این دو اثر رو با هم مقایسه کنم، توی ریویوی کتاب ماگداسابو نوشتم که شخصیت ها به طور واضح به ما معرفی نمیشن و سیر روایت کتاب غیرخطی هست و خیلی سخت میشه تکه های پازل رو به هم مربوط کرد، بااینکه من از کتاب هایی که سیر روایت غیر خطی دارند خوشم میاد اما از « کتاب بچه آهو » خوشم نیومد، درمقابل این کتاب یعنی « قلب ، شکارچی تنها» تمام چیزی هست که من از یک کتاب میخوام، شخصیت ها به طور کامل به ما معرفی میشوند، هر فصل از زبان شخصیت های مختلف کتاب روایت میشه و داستان به شکل خطی روایت میشه.
خیلی دوست داشتم که کافه لوکیشنی بود که بخش از داستان در اون روایت میشه، یه جورایی من رو یاد آواز کافه غم بار می انداخت و باعث میشد حس و حال خوبی داشته باشم، ازطرفی اون قیام علیه سرمایه داری من رو یاد کتاب ژرمینال می انداخت و ژرمینال هم از کتاب های محبوبم هست ، همچنین انتقاد میکنه  به  استفاده سرمایه دارها از دین ، صفحه۲۱۴ کتاب :
« چه بلاها که سر ما نیاورده ن! چه حقایقی که تبدیل به دروغ شدن.چه آرمان ها و خواب و خیال هایی که لجن مال شدن،.مثلا همین عیسی.اون هم یکی از ما بود .اون هم میدونست.وقتی گفت رد شدن یه شتر از سوراخ سوزن آسون تر از اینه که یه آدم پولدار پا به بهشت بذاره.میفهمید چی داره میگه.ولی ببین کلیسا توی این دوهزارساب چه بلایی سر مسیح آورده ببین باهاش چی کار کردن .ببین چطور هر کلمه ای که از دهن عیسی در اومده برای رسیدن به اهداف کثیف و فاسد خودشون تحریف کرده ن.اگه عیسی توی این دوره زمونه زندگی میکرد تاحالا دستگیرش کرده بودن و داشت آب خنک میخورد» 
( درک میکنم کارسون مکالرز عزیزم) .
.

داستان در مورد دومرد کر و لال هست که باهم زندگی میکنند، آقای سینگر و اسپیروس آنتوناپولوس و خب دوستیشون به نحوی هست که آقای سینگر اونی هست که عاقل تر هست ، بیشتردوست داره فکر کنه و درک کنه و آنتوناپولوس کسی هست که به لذت های دنیوی توجه بیشتری میکنه و هر روز دردسری ایجاد میکنه و خب آقای سینگر سعی میکنه مشکلات رو برطرف کنه و خسارت ها رو جبران کنه. داستان اینطوری پیش میره که پسرعموی آنتوناپولوس و آقای سینگر مجبور میشن آنتوناپولوس رو در تیمارستان بستری کنند و این غم اونقدر برای آقای سینگر زیاده که خونه مشترکشون با آنتوناپولوس رو ترک میکنه و داستان در واقع از اینجا شروع میشه، شخصیت های مختلف به داستان وارد میشن به ما معرفی میشن و هر کدوم دنیای خودش و اون ارتباطی رو که با سایر شخصیت داره روایت میکنند، آقای سینگر به نحوی مرکز توجه همه شخصیت ها هست و هر کدوم از شخصیت ها این حس رو داره که آقای سینگر خیلی خوب اون رو درک میکنه و چون آقای سینگر کرو لال هست اون سکوت آقای سینگر و شنیده شدن خودشون رو به مثابه درک شدن میگذارند.
خیلی از شخصیت ها مثل میک، جیک بلانت و پورشیا حتی برای من صدا داشتن و این خیلی برای خودم قشنگه، قسمت هایی از داستان طنز خیلی قشنگی داشت.
راستش دوست دارم از اینجا به بعد کمی با اسپویل در مورد کتاب و شخصیت هایی که دوست دارم صحبت کنم، یادداشت ها برای خودم نشونه ای هستند که کتاب ها و شخصیت ها رو بهتر به یاد بسپارم، شاید به همین دلیل خوندن کتاب به درازا کشید، چون کتاب شخصیت های زیادی داشت من یه روزهایی ادامه نمیدادم کتاب خوندن رو و به شخصیت ها و علایق هر کدوم فکر میکردم، متوجه شدم که دوست دارم کتاب ها رو بهتر به یاد بسپارم و مدت زمان درگیری بیشتر باعث میشه به یاد سپردن آسون تر بشه .

❌ خطر اسپویل❌
وقتی آقای سینگر به علت غم جدایی از بهترین دوستش آنتوناپولوس ، خونه مشترکشون رو ترک میکنه .در خونه جدیدی به نام خونه کلی ها ساکن میشه، خونه اتاق های زیادی داشته و به شکل یک مسافر خونه ازش استفاده میشه.

پدر خانواده کلی ها، آقای کلی قبلا نجار بوده ولی به علت آسیب دیدن شغل نجاری رو ادامه نمیده و حرفه ساعت سازی رو انتخاب میکنه که اون هم اونقدری که باید و شاید خوب پیش نمیره.پدر خانواده احساس میکنه از سمت اعضای خانواده طرد شده و اونقدر کسی باهاش صحبت نمیکنه ، اینه که گاه و بیگاه دخترش  میک کلی تا باهم صحبت کنند.

در مورد مادر خانواده خیلی صحبت نشده، جزاینکه اداره کردن بخشی از کارهای خانه بر عهده اون هست.
فرزندان:
_ رالف کلی:  نوزاد و کوچیکترن عضو خانواده، که گاهی میک اون رو با گاری به اینطرف و اونطرف میکشونه
_ باربرکلی : فرزند پنجم خانواده ، اسم واقعیش جورج هست، اعضای خانوادن اون رو دوست دارند اما بعد از حادثه تیراندازی به« بیبی» گوشه گیر و منزوی شد، چقدرناراحت شدم وقتی که میک کلی به جای دلداری دادن بهش گفت قراره بیان و به زندان انتقالت بدن.

_ میک کلی : فرزند چهارم خانواده که فصل های مختلفی از کتاب از دید اون روایت میشه، دختری چهارده ساله و قد بلند هست ، رویای نواختن پیانو و مسافرت به کشورهای مختلف رو داره، خیلی دچار این حس هست که با بقیه افراد همسن خودش متفاوت هست ، یه جعبه مخفی برای خودش داره، از پشت در خونه های مختلف به موسیقی گوش میده، سعی میکنه طوری رفتار کنه انگار از بقیه بیشتر متوجه میشه، مثلاسیگار کشیدن و مشروب خوردنش و جایی از قصه شیفته شخصیت آقای سینگر میشه و آقای سینگر به قسمتی از رویاهاش تبدیل میشه ، رویای مسافرت با آقای سینگر و این حس که توسط آقای سینگر درک میشه.
_ بیل کلی: برادر بزرگتر میک، میک از بین همه اعضای خانواده بیشتر به بیل علاقه داره
_ اتاکلی: خواهر بزرگتر میک که علاقه داره ستاره سینما بشه و خیلی به ظاهر خودش اهمیت میده

_ هیزل کلی: فرزند ارشد خانواده .

بخشی از داستان توی خونه کلی ها روایت میشه، جایی که آقای سینگر و اعضای خانواده دکتر بندیکت مادی گوبلند هم اونجا زندگی میکنند.

دکتر بندیکت مادی گوبلند، دکتری سیاه پوست هست که به درمان مردم مشغوله، گوبلندبا اینکه خودش دکتر هست اما به علت سیاه پوست بودن و تبعیض نژادی علیه سیاه پوستان نمیتونه از دکتر سفیدپوست ها کمک بگیره و خودش رو درمان کنه، دکترگوبلند خودش در خونه ای جدا از اعضای خانواده اش زندگی میکنه ، چون زمانی که بچه هاش کوچیکتر بودن روی مادرشون دست بلند کرده و مادرشون با بچه ها خونه اش رو ترک کنند ، دکترکوپلند حتی اسم یکی از بچه هاش رو مارکس گذاشته و دلش میخواسته به بچه هاش تحصیل کردن و تلاش برای تغییر اوضاع جامعه رو یاد بده.
فرزندانش :

_ پورتیا( دخترش): عقاید مذهبی سفت و سختی داره و همیشه به کلیسا میره، مهربون هست و سعی میکنه با گذشت و همدلی اعضای خانواده رو به هم وصل کنه
_ ویلی( پسر) : در آشپزخونه کافه کار میکنه، سازدهنی میزنه و یه جورایی آدم ها اومدن و رفتنش رو از صدای ساز دهنیش متوجه میشن.ویلی به زندان میفته و پاهاش قطع میشه. و وقتی پدر خانواده برای دادخواهی به دفتر قاضی میره ، بدون اینکه حتی بدونن چرا اومده اون رو کتک میزنن و زندانی میکنن، همون ظلمی که علیه سیاه پوست ها وجود داره، پدرخانواده با آقای سینگر آشنا میشه و سعی میکنه در درمان بیمارانش از آقای سینگر کمک بگیره، چون حس میکنه آقای سینگر با بقیه سفیدپوست ها متفاوت هست و ذهن بازتری داره.

_همیلتون و کارل مارکس : دو پسر بزرگتر
هایبوی(داماد، شوهرپورتیا)

اعضای خانواده( بجز همیلتون و کارل مارکس) در خونه کلی ها زندگی میکنند  و بخشی از زنجیره ای هستند که داستان رو روایت میکنند.

اشاره کردم که یکی از جاهایی که داستان در اون روایت میشه کافه هست، صاحب کافه و اون تعاملی که با بقیه شخصیت ها و مشتری های اونجا داره که خب به طور حتم یکی از اون مشتری ها آقای سینگر و دیگری «جیک بلانت»  مرد مستی که به تازگی به شهر اومده، ذهن انقلابی داره و سعی میکنه مردم به انقلاب علیه سرمایه دارن سوق بده.

صاحب کافه( بیف برانون): مشتری ها رو زیر نظر میگیره و دیدگاه خودش رو در مورد مشتری ها داره و اون نگاه دارکی که به میک کلی داره
همسرش( آلیس) : از مشتری هایی که حساب خودشون رو پرداخت نمیکنند ناراضی هست و خب اواسط کتاب میمیره و مرگش اینطور که به نظر میاد احساس ناراحتی زیادی رو در همسرش به وجود نمیاره
_ لوسیل ویلسون ( خواهر آلیس): زندگیش به رویاهایی که برای دخترش بیبی داره خلاصه میشه، درزندگی مشترکش همسرش آقای لروی کتکش میزده و ازش جدا شده

_ بیبی : دختر زیبای لوسیل که مادرش آرزو داره معروف شه و شهر رو ترک کنه، اواسط کتاب جورج ناگهانی بهش شلیک میکنه و باعث آسیب دیدن جمجمعه اش میشه، موهای سرش رو از دست میده و مادرش احساس میکنه آینده اش تباه شده ، مادرش خانواده کلی ها رو مجبور میکنه هزینه درمانش رو بپردازن و همین باعث میشه خانواده کلی ها از نظر اقتصادی بیشتر در تنگنا قرار بگیرند.

هری( دوست بچگی میک): که بعدها در مغازه بیف مشغول به کار شد و بعد از رابطه جنسی با میک شهر رو ترک کرد، خیلی این قسمت عجیب و پیش بینی نشده بود و راستش توقع نشدم که شهر رو ترک کنه و از میک بخواد از حال خودش بهش خبر بده،رابطه جنسی ای که انگار میک حتی درک درستی ازش نداشت، متوجه نشد چطور همه چیز یک دفعه اتفاق افتاد و میک و هری اولین رابطه جنسی خودشون رو تجربه کردند.
They both turned at the same time. They were close against each other. She felt him trembling and her fists were tight enough to crack. ‘Oh, God,’ he kept saying over and over. It was like her head was broke off from her body and thrown away. And her eyes looked up straight into the blinding sun while she counted something in her mind. And then this was the way. This was how it was. They pushed the wheels slowly along the road. Harry’s head hung down and his shoulders were bent. Their shadows were long and black on the dusty road, for it was late afternoon. ‘Listen here,’ he said. ‘Yeah.’

در واقع بعد از رابطه جنسی با هری میک انگار بخاطر احساس گناهی که داشت از موسیقی فاصله گرفت و احساس پوچی می کرد.
This music did not take a long time or a short time. It did not have anything to do with time going by at all. She sat with her arms held tight around her legs, biting her salty knee very hard. It might have been five minutes she listened or half the night. The second part was black-coloured—a slow march. Not sad, but like the whole world was dead and black and there was no use thinking back how it was before. One of those horn kind of instruments played a sad and silver tune. Then the music rose up angry and with excitement underneath. And finally the black march again.
But maybe the last part of the symphony was the music she loved the best—glad and like the greatest people in the world running and springing up in a hard, free way. Wonderful music like this was the worst hurt there could be. The whole world was this symphony, and there was not enough of her to listen.
It was over, and she sat very stiff with her arms around her knees. Another programme came on the radio and she put her 
 fingers in her ears. The music left only this bad hurt in her, and a blankness. She could not remember any of the symphony, not even the last few notes. She tried to remember, but no sound at all came to her. Now that it was over there was only her heart like a rabbit and this terrible hurt.

انگار میک در جهان نوجوانی خودش گیر افتاده، احساس میکنه با بقیه آدم ها متفاوته و هیچکس شاید اون و رویاهاش رو جدی نمیگیره، درواقع شاید همه شخصیت اون تنهایی ، حس درک نشدن و متفاوت بودن با بقیه رو دارند، جیک بلانت احساس میکنه آدم ها رویای اون برای آزادی و برابری رو درک نمیکنند، میک احساس میکنه آدم ها رویا و علاقه اش به موسیقی رو درک نمیکنند، به نسبت خواهرانش اتا و هیزل حتی در نوع لباس پوشیدن با اونها متفاوته، انگاربه هیچ گروهی تعلق نداره.دکتر بندیکت احساس میکنه خانواده خودش رویا و آرمان هاش برای آزادی رو درک نکردند و نتونسته اونها رو به راهی که میخواد هدایت کنه، بیف هم به همین شکل بعد از مرگ همسرش انگار به دام نوشیدن الکل افتاده، مدام آدم ها رو تحلیل میکنه و به همین خاطره که سینگر به مرکز جهانشون تبدیل شده ، شخصیت ها سکوت سینگر رو به عنوان درک شدن خودشون در نظر میگیرند .
چندجایی از کتاب سانسور کاملا مشخص بود، امیدوارم یه روزی واقعا ارشاد دست از کتاب های ما برداره با چیزهایی سرو کله میزنیم که واقعا عجیبه.
بقیه شخصیت ها خیلی نقش کمرنگی دارند اینه که من اینجا ازشون صحبت نکردم ، اما این شخصیت هایی که گفتم قطعه های پازل رو به هم وصل میکنند.

و در نهایت نقش آقای سینگر، شخصیت های داستان به نوعی هر کدوم انزوا، دنیای درونی و رنج های خودشون رو دارند که هر کدوم احساس میکنند آقای سینگر میتونه اون ها رو درک کنه، انگارآقای سینگر به نوعی به مرکز دنیای شخصیت های مختلف تبدیل شده، آدمهای شهر دوستش دارند و از صحبت باهاش لذت میبرن، اما دنیای شخصی آقای سینگر حول محور دوستش آنتوناپالوس میگرده، بعداز بستری شدنش در تیمارستان آقای سینگر سعی میکنه براش نامه بنویسه و بارها به عیادتش میره اون رو به گردش میبره و با خریدن خوراکی های مختلف سعی میکنه شادش کنه و با مرگش به ناگهان انگار جهان آقای سینگر از حرکت می ایسته ، شاید آقای سینگر اون آدم قوی و باهوشی که شخصیت ها ازش توی ذهنشون ساختن نبوده ، جهان آقای سینگر معطوف به دوستش بوده اینه که با مرگ آنتوناپالوس آقای سینگر هم خودکشی میکنه و یه چرای همیشگی توی ذهن بقیه شخصیت ها به جا میذاره،انگار سینگر هم در دنیای شخصی خودش تنها بوده و با رنج شخصی خودش دست و پنجه نرم میکرده .در واقع نویسنده هیچ جا واضح نگفته که در واقع رابطه اونها فراتر از رابطه دوستانه هست ولی جوری که آنتوناپالوس بخشی از رویاها و افکار همیشگی آقای سینگر بوده این حس رو به مخاطب میده که شایدرابطه اونها در واقع یک رابطه عاشقانه بوده، حداقل از سمت سینگر که جهانش حول محور آنتوناپالوس بود. 
The weeks that followed didn’t seem real at all. All day Singer worked over his bench in the back of the jewelry store, and then at night he returned to the house alone. More than anything he wanted to sleep. As soon as he came home from work he would lie on his cot and try to doze awhile. Dreams came to him when he lay there half-asleep. And in all of them Antonapoulos was there. His hands would jerk nervously, for in his dreams he was talking to his friend and Antonapoulos was watching him.

داستان ادامه داره ، شبیه یه برش از زندگی ، انگارما در بخشی از روایت هستیم و شخصیت ها  هنوز زنده اند.

کتاب رو چند روز پیش تموم کردم، دفعه اولی که ریویو رو تایپ کردم برق رفت و واقعا حوصلم نشد که یه بار دیگه بنویسم اما خب کتابی هست که من خیلی دوستش داشتم اینه که باید ازش مینوشتم  تا بهتر به یاد بسپارمش.


وقتی برق رفت و تایپ شده های لبتاب از دست رفت داشتم آهنگ 
Bohemian Rhapsody,Queen 
رو با گوشی می شنیدم ، به گوشی نگاه کردم که ببینم چه ساعتی برق رفته ، که دیدم گوشیم یک درصد شارژ داره و وقتی گوشیم خاموش میشه، تا  سی ثانیه ای آهنگ ادامه داره ، احساس کردم دارم در اوج میمیرم وقتی خواننده میخوند: 

Mama, just killed a man
Put a gun against his head
Pulled my trigger, now he’s dead
Mama, oh oh 
Didn’t mean to make you cry
If I’m not back again this time tomorrow
Carry on, carry on, as if nothing really matters
Too late, my time has come
Sends shivers down my spine
Body’s aching all the time
Goodbye everybody I’ve got to go
Gotta leave you all behind and face the truth
Mama, oh oh (anyway the wind blows)
I don’t want to die
Sometimes wish I’d never been born at all
در نهایت به افتخار کتاب ها، موسیقی، فیلم و هنر که مارو نجات دادن و لعنت به سیاست مدارها که بر رنج ما افزودند🥂
.
      
13

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.