شادمانی را دنبال نکنید؛ شاید آن را بیابید
دربارهی کتاب «فلسفه گربهای» نوشته جان گری
قبل از انتشار «فلسفه گربهای» به زبان فارسی، از طریق یک مطلب در مجلهی ترجمان با این کتاب آشنا شدم. از آن موقع منتظر انتشارش بودم. و بعدها وقتی کتاب «گربه راهنمای ما» نوشتهی استفان گارنیه را میخواندم، خیلی اتفاقی متوجه شدم که کتاب جان گری مدتهاست منتشر شده است. همیشه به گربهها علاقه داشتهام. زمانی از چندتا از آنها نگهداری میکردم. هنوز هم تمایل به این کار دارم. تمایل به همخانگی با یک گربه. راستش با گربهها حرفهای بیشتری برای گفتن دارم، تا با اکثر انسانها.
«فلسفه گربهای» دربارهی زندگیِ گربهها و چیزهایی است که میشود از آنها آموخت. «گربه راهنمای ما» هم همین موضوع را داشت. هرچند سادهتر و پیشپاافتادهتر بود. آنجا فقط صحبت از رفتارهای ظاهری گربهها و تلاش برای شبیهسازی آن در جهان انسانی بود. اما جان گری که فلسفهدان سرشناسی است و به تائوییسم و ذن بودیسم هم تمایلی دارد، از غرب تا شرق را میپیماید، از اسپینوزا تا بودا را مرور میکند، تا نگاهی عمیقتر به جهان گربهها بیندازد. از زندگی تا مرگ. از اخلاق تا معنا. و البته شادی…
شادی شاید وضع طبیعی گربهها باشد. اما برای ما انسانها اینگونه نیست. ما فراموش کردیم که زندگی ما را شانس شکل میدهد و عواطفمان را بدنمان. ما برای شادی برنامهریزی کردیم و زندگی را در جستوجوی چیزهایی که فکر میکردیم ما را خوشحال میکند، هدر دادیم. و وقتی به آن نرسیدیم، که معلوم بود نمیرسیم، فلسفه را ساختیم برای تسکین این شکست. برای فرار از اضطراب زیستن. در جستوجوی نوعی آرامش در جهانی آشفته و ترسناک. ما برای خود داستانهایی ساختیم تا شاید برایمان توهمی از آرامش فراهم کند. گربهها به فلسفه نیاز ندارند. زیرا بهطور طبیعی هر زمان که گرسنه یا تهدید نشده باشند، دوباره به تعادل بازمیگردند. گربهها هیچ مشکلی با صرفاً «بودن» ندارند.
آیا میتوانید گربهای را تصور کنید که با سریعتر دویدن در راهروی خانه، از رکورد تازهاش خوشحال شود؟ یا دنبال این باشد که ارتفاع پرشش را افزایش دهد؟ یا به این افتخار کند که قلادهای از فلان برند دور گردنش انداختهاند؟ یا نگران اضافه وزن و بهم ریختن تناسب اندامش باشد؟ برای آنها، زندگی در قالب همان گربهای که هستند، خود به اندازه کافی معنا دارد. انسانها اما نمیتوانند از جستوجوی معنایی فراتر از زندگیشان دست بردارند.
گربهها دچار ملال نمیشوند. این مختص ما انسانهاست. ما، تنها موجوداتی که زندگی کردن را بلد نیستیم. ملال یعنی ترس از تنها ماندن با خود. پاسکال میگفت: «تمام بدبختیهای انسان ناشی از یک چیز است: ندانستن اینکه چگونه باید در اتاق خود آرام بنشیند.» او اضافه میکند که انسانی که نیازهای زندگیاش تأمین شده است، اگر میدانست چگونه از ماندن در خانه لذت ببرد، هرگز خانه را ترک نمیکرد تا به فتح قلعهای برود یا به دریا سفر کند.
ناتوانی انسان در «بودن» سرچشمهی انبوهی از نظامهای فلسفی و دینی شده که میخواهند به زندگی معنا ببخشند. به باور گری، ریشهی اصلی این بیقراری، آگاهی از مرگ است. بیشتر آدمها تحمل تصور نابودی خویش را ندارند. در مقابل، گربهها هیچ درکی از این ندارند که روزی پایان مییابند. آنها غرق در خوردن و لیسیدن خود، دنبال کردن یک موش یا توپک پارچهای، لم دادن روی زانوی صاحبشان و خوابهای طولانیاند. و وقتی لحظهی آخر را حس کنند، آرام به کنجی میروند و میمیرند ــ بیآنکه احتمالاً حسرتی به دل داشته باشند. (البته این بدان معنا نیست که فقدان انسانی یا حیوانی که در زندگیشان نقش مهمی داشته، برایشان بیاهمیت است؛ واکنششان میتواند نشانی از سوگ باشد. گربهها از تغییر خوششان نمیآید.)
این ایده که زندگی خوب انتخابی نیست، بلکه کشفی است، ما را به یاد نگرش تائوییستی میاندازد: راهی که باید در پیش بگیریم در درون خودمان نهفته است. معنای زندگی خوب در چیزی نیست که ممکن بود داشته باشیم یا حسرتش را بخوریم، بلکه در همان زندگیایست که اکنون جریان دارد. گربهها استاد این نگرشاند؛ چون آنها دلتنگ زندگیای نمیشوند که هرگز نداشتهاند..
پینوشت: آیا میشود از زبان سایر موجودات صحبت کرد و جهان آنها را فهمید؟ چگونه؟ ما از کجا میدانیم گربهها به چه چیز میاندیشند؟ گربه بودن چگونه است؟