«خوشههای خشم» جان اشتاینبک فقط یک داستان دربارهٔ فقر و مهاجرت نیست؛ یک کالبدشکافی بیرحم و در عین حال عمیقاً انسانی از فروپاشی یک جهان و تولد جهانی دیگر است.
لاکپشتی که در آغاز رمان، با سماجت، خود را به جاده میرساند و در برابر تمام موانع سرسختانه به جلو میخزد، نماد مسیر خانوادهٔ جاد است. آنها نیز، در سفر حماسی از اوکلاهما تا کالیفرنیا، نماد تمامی بشریتی هستند که در تقلا، برای بقاست. آنچه در این مسیر طولانی فرومیپاشد، پوچ و بیمعنا نیست:
فروپاشی نهادهای سنتی چون خانواده، مذهبِ متعصب و قانونِ به خدمتِ ثروت، یکی پس از دیگری شکست میخورند تا نشان دهند در برابر طوفانِ سودجویی، دیگر کارایی ندارند.
اما از دل این ویرانی، یک «دین جدید» متولد میشود. دینی که کشیش سابقش، «کیسی»، موعظههای آسمانی را رها میکند تا برای نان زمینی مبارزه کند. دینی که پیامش نه در کلیسا، که در سکوت گویای «مادر » و در شیرِ زندگیبخش «رزا شارون» به یک غریبهٔ در حال مرگ جاری است.
وقتی هیچ چیز—حتی امید—در چشمانداز نیست، تنها چیزی که باقی میماند، همان سماجت لاکپشت است: غریزهٔ زندگی و همبستگی با همنوع. خشم، زمانی که در خوشههای همبستگی جمع شود، دیگر یک هیجان مخرب نیست؛ تبدیل به نیرویی میشود برای رویش دوباره، قدمی سخت و آرام به جلو، دقیقاً مانند آن آغاز نمادین.
«خوشههای خشم» یادآوری است باشکوه که انسانیت، در سختترین شرایط، با همان سرعتِ لاکپشت، اما با همان پایداریِ او، خود را در مهرورزی به دیگری بازمییابد.