سید مرتضی امیری

@Semortezaamiri

55 دنبال شده

61 دنبال کننده

                      نویسنده و شاعر 
بعد او من‌،
جهانی از دودم ‌...
                    
https://t.me/EGHMA_CH
@semortezaamiri

یادداشت‌ها

                {شکوه کلمه}
اگر ادبیات پست‌مدرن پیغمبری داشته باشد، بی‌شک استر، برای من همان پیغمبر است. "سفر در اتاق تحریر" ش را بعد از اکثر کتاب‌هایش خواندم که‌ مدت‌ها از آشنایی‌ام با او می‌گذشت. استر در اتاق تحریر، نمایشی بی‌نظیر از اگزیستانسیالیسم و وجود یک نویسنده را روی صحنه می‌برد که هرگز مثلش را ندیده‌ام‌. همان‌طور که گفته می‌شود استر پیش از آنکه یک رمان‌نویس باشد یک نمایشنامه نویس بی‌همتاست. او همه چیز را بر می‌گرداند به یک اتاق مستطیلی شکل. همه‌چیز بوی تئاتر می‌دهد. کارکتر اصلی‌ داستانش کسی است به نام آقای بلنک، او همه را فراموش کرده و دیگر چیز زیادی به خاطر ندارد. اسم تمام آدم‌هایی را که می‌بیند و می‌خواند یادداشت می‌کند. مخاطب از همان نقطه آغاز می‌داند که بلنک تحت نظر است. هرلحظه با دوربین تماشا می‌شود و دیگری‌ها صدایش را می‌شنوند. آقای بلنک شخصیت اصلی داستان در یک اتاق مستطیلی شکل، گیر افتاده و نمی‌داند آنجا زندانی است یا نه. نمی‌داند شبح‌هایی که سراغش می‌آیند دوستند یا دشمن، حتی نمی‌داند اجازه بیرون رفتن از آن اتاق را دارد یا نه. مثل یک بچه‌ای که چیزی نمی‌داند و حالا می‌خواهد یاد بگیرد. بر اساس گفته اشباح آقای بلنک تک تک‌شان را، یک‌جایی به ماموریت فرستاده و بسیاری‌شان را تا پای مرگ برده. حالا شبح‌‌ها برگشته‌اند. یک عده انتقام می‌خواهند و یک عده رستگاری‌اش را. شبح‌ها می‌گویند که همه‌شان بیشتر از آقای بلنک عمر خواهند کرد و او دلیل این را نمی‌فهمد. اسامی شبح‌ها برای مخاطب آشناست اما در وهله اول نمی‌داند آن‌ها آن‌جا چه کار می‌کنند. آنا بلوم، فنشاو، دیوید زیمر... اگر آثار پل‌استر را خوانده باشید همه‌شان را به یاد خواهید آورد. تک تک شبح‌هایی که سراغ آقای بلنک می‌آیند، کارکترهای داستان‌های استر بودند که سابق‌ آن‌ها را به جایی فرستاده بود و رها کرده بود. درواقع آقای بلنک همان پال استر است و تمام آن شبح‌ها کارکتر های داستانش. حالا استر بعد سال‌ها نوشتن خودش را در یک اتاق مستطیلی شکل، زندانی می‌بیند. همان‌طور که معتقدیم داستان بیشتر از انسان عمر می‌کند، کارکتر های او هم به این باور رسیده‌اند و حالا برگشته‌اند سراغش. آقای بلنک در مقابل سیل عظیمی از آن‌ها نتوان شده درست مثل یک پیرمرد که حتی کنترل ادرارش هم دست خودش نیست و دیگر نمی‌داند چه کار کند. او باید در دادگاهی حاضر شود که معلوم نیست کی و کجا تشکیل خواهد شد؟ قاضی‌اش چه کسی خواهد بود؟ و شکایان‌ش چه کسانی هستند؟ او محکوم به پذیرش پایان است. مگر آنکه دیگران برایش دل بسوزانند. کاراکترهای استر او را توی یک چرخه زندانی می‌کند. پایان داستان سرآغاز داستان می‌شود و این شکوهمند ترین دربند کشیدنی است که توی ادبیات شاهدش بودم. استر وجود را در نوشتن و نوشتن را در وجود خلاصه می‌کند. نشان می‌دهد که نوشتن برخلاف تصور عامه مردم، عشق نیست بلکه یک عذاب الهی است که دامن انسان را می‌گیرد و هیچ راه فراری از آن وجود ندارد. سفر در اتاق تحریر بوی کامو، بکت و تمام بزرگان اگزیستانسیالیسم را می‌دهد برایم. پتانسیل عجیبی دارد برای اقتباس و تبدیلش به یک نمایشنامه ابزورد که بی‌گمان شاهکار خواهد شد. دوباره بر خواهم گشت به این شاهکار بی‌تکرار پال استر.
        
                قصه اگر #قصه باشد باید در روح آدم رسوخ کند. باید زمین‌گیرت کند، چنان یقه‌ات را سفت بچسبد که نفست بالا نیاید. انتظارم این بود که شعاری باشد. بیش از اندازه نمادین باشد. حرف های انتلکتی باشد و عامه‌پسند اما قصه‌ها ورای انتظار بود، حداقل برای من. یک هفته‌ای تمامش کردم اثری را که شصت سال پیش زاده شده بود و هنوز در کتابخانه‌ای نفس می‌کشید. داستان‌هایی که بسیار ساده‌اند و بسیار خالص. هر خطش را که می‌خواندم بیشتر به این مسئله پی می‌بردم که شباهت عجیبی است بين #غسان_کنفانی و #صمد_بهرنگی، نویسنده آزادی‌خواه و چپ‌گرای تبریزی. هر دو عجیب ساده می‌نویسند و عجیب محو قصه‌ات می‌کنند. هردو آزادی‌خواهند و پر از اندیشه‌های چپ. کنفانی درست مثل بهرنگی، از رنج‌های انسانی سخن گفته. خودش هم از عمق رنج‌ها آمده. فرزند حقیقی فل /لسطین بود و زاده‌ی درد. هر دو هم در جوانی از دنیا رفتند یکی مفقود شد و دیگری ترور. اما برخلاف بهرنگی، کنفانی خودش را فدای اندیشه‌اش کرد. از انگشترش فهمیدند که این جنازه سوخته اوست. ادبیات مقاومت یا همان پایداری که حتما جایی، روزی، شبی، اسمش به گوش‌تان خورده اولین‌بار با نوشته‌های کنفانی معنا گرفت. سال ۱۹۶۶ بود که در مقاله ای دقیقا به اسم ادبیات پایداری منتشر کرد. در این راه فرزند جدیدی به ادبیات جنگ اضافه شد که هنوز زنده است. قصه‌ها نمونه بی‌نظیری از ادبیات پایداری است. قصه‌ها درباره قهرمان‌های مختلفی است که آنقدر ساده‌اند محال است باور کنید قهرمان باشند. کنفانی بارها و بارها کشورش را به قفس تشبیه کرده و بی‌پرده از ساده ترین نیازهای جسمی و روحی و جنسی گفته. کنفانی مبارز است و چریک می‌خواهد. وقتی پای‌ کشورش وسط باشد پسربچه ها را هم به جنگ می‌کشد. پسر برای پدر می‌جنگد و پدر برای پسر. پسر برای پدر می‌میرد و پدر برای پسر. هر کدام از قصه‌هایش تا کیلومترها عمق دارد. هرکدامش بی‌آنکه شعاری باشد روایت ساده ایست از وطن. قصه‌ها را باید آرام خواند. موازی خواند. شبی یک قصه خواند تا دم بکشد، تا رسوخ کند. کنفانی نویسنده گذشته نیست. جنس و روح قلمش آینده است. همان‌طور امروز اسمش بیشتر از دیروز سر زبان هاست. فرداروزی، ظهور می‌کند در ادبیات جهان. زمانی که تمام دنیا خواستند وطنش را بشناسند.
مترجم کم نگذاشته است. غلامرضا امامی تن به تیغ هیچ سانسوری نداده است و همین ارزش کارش را بسیار افزوده.
        
                ناامیدی است و امید. انتظار است و رسیدن...
پس زنده‌باد نرسیدن!
"ما منتظر نشسته‌ایم اما نمی‌رسیم" این تمام حرفی‌ست که ساموئل بکت در قالب نمایشنامه‌ای آبزورد می‌خواهد به مخاطبش بزند. در انتظار گودو سوررئال، غیرمنطقی و بدون پیرنگ است و ما توی نمایش به‌نوعی "کش" می‌آییم. حس پوچی داریم. حس در انتظار نشستن، منتظر یک اتفاق، منتظر رسیدن گودو، منتظر منجی که بیاید و نجات‌مان دهد. آبزورد هم یکی از بهترین فرم‌ها برای مفهوم اگزیستانسیالیسم است. این است که وقتی محتوای درست توی فرم درست قرار می‌گیرد شاهکاری خلق می‌شود به نام در انتظار گودو. اثری که از طرف مخاطبان به عنوان بهترین نمایشنامه قرن بیستم انتخاب شد و هنوز که هنوز در سراسر جهان اجرا می‌رود. در انتظار گودو داستان دو دوستی‌ست که در انتظار گودو نشسته‌اند و وقت تلف می‌کنند تا گودو از راه برسد. این میان هم پسری هست که می‌آید و وعده می‌دهد به آمدن گودو. 
گودو اثری است نمادین. برای مثال، گودو یا همان godot به معنی خداست و پسر نماد مسیح. درخت خشک و تنهای داستان، نماد صلیب است و همان درختی‌‌ست که آدم و حوا از آن سیب خوردند. استراگون و ولادمیر بنده‌های خدا هستند که در انتظار منجی، در انتظار خدا نشسته‌اند و این انتظار هرگز پایان نمی‌یابد. آن ها با زمان می‌روند همان‌طور که ما می‌رویم. همان‌طور که ما در طول تاریخ آمدیم در انتظار منجی نشستیم، سعی کردیم به هرچیزی که می‌شد چنگ بزنیم تا زمان زودتر بگذرد و گودو بیاید اما گودو در نهایت هم نیامد و ما با زمان رفتیم. 
اما بکت زمانی که از او پرسیده شد آیا گودو همان خداست؟ پاسخ زیرکانه‌ای داد و گفت اگر منظورش خدا بود حتما می‌گفت خدا نه گودو. پس گودو واقعا کیست؟ سوالی که هزاران بار از بکت پرسیده شد و او همواره پاسخ می‌داد اگر می‌دانستم توی نمایشنامه گفته بودم. 
گودو می تواند تصور ما از کمال باشد، آرزوی ما برای رسیدن به آرمانشهر یا انتظار یافتنِ رستگاری و آرامش. انتظار کشیدن، بخش مهمی از زندگی آدم هاست، ما آمده‌ایم که منتظر بمانیم و در همین انتظارها بمیریم. بیماران در انتظار سلامتی اند، قاضی‌ها در انتظار اتمام پرونده، کارمندان منتظر رسیدن تعطیلات هفته و دانش آموزان منتظر رسیدن عید. همه ما به اشکال گوناگون منتظر گودویی هستیم تا بیاید و نجات‌مان دهد.
اما در طول تاریخ مگر چقدر مسائل بر طبق خواسته‌های ما پیش رفته؟ در پایان نمایش  گودو نمی آید و بسیاری بکت را متهم به بدبینی می‌کنند. بکت اما در مقابل این اتهام پاسخ می‌دهد:
"اگر بدبینی یعنی حکم دادن به اینکه بدی برخوبی پیروز می شود، پس من با توجه به بی میلی وعدم صلاحیتم نسبت به صدور حکم بدبین نیستم. من تنها برحسب تصادف به بدی بیشتر از خوبی برخوردم."
گودو در غیب قرار دارد و هیچگاه از آن خارج نخواهد شد. گودو امر اللهی که نه می‌شود به آن رسید نه می‌شود در انتظارش نماند.
برای بکت پایان قصه مهم نیست بلکه زیست آدمی‌زادی‌ست که اهمیت دارد. این انسان است که سال‌هاست در جنگ خونریزی به سر می‌برد از زمان عروج مسیح، مسیحیان در انتظار نشسته‌اند که موعود می‌آید و همه‌چیز درست می‌شود اما چه خون ها که ریخته نشد این میان. بکت مشکل را شاید آنجا می بیند که ما منتظر ایستاده‌ایم، منتظر چیزی که برایمان چنان مقدس می شود که حاضریم بخاطرش خون راه بی‌اندازیم. اما مگر چاره‌ای جز به انتظار نشستن داریم؟
در یکی از مهمترین فرازهای نمایش در انتظار گودو، استراگون از ولادمیر می پرسد:
ما حقوق‌مان را از دست دادیم؟ و ولادیمیر جواب می دهد: ما از آنها صرف‌نظر کردیم...
        
                "ای‌کاش تمام نشود" میانه داستان بودم که این جمله را هی با خودم تکرار می‌کردم. نمی‌خواستم تمام شود. دلم می‌خواست آنقدر آرام بخوانم که دستِ کم یکی دو هفته‌ای زمان ببرد تمام کردنش اما نشد. گام زد بر یخ های نازک، یک تراژدی تمام عیار است. یک نمایشنامه ایرانی که احتمالا اجرایش چهار ساعت بلکه بیشتر زمان ببرد. غلام حسین دولت‌آبادی و آراز بارسقیان این نمایشنامه را ده سال پیش، در چهار پرده و بیش از سی صحنه نوشتند‌. چند وقت پیش توی قفسه کتاب فروشی سرزمین کتاب پیدایش کردم. عتیقه‌ایست برای خودش. اما بر خلاف اکثر نمایشنامه های ایرانی، سرش به تنش می‌ارزد، قصه دارد برای گفتن و مخاطبش را خوب با خود همراه می‌کند.
هم دوست داشتم ماجرایی که می‌خوانم واقعیت داشته باشد هم نداشته باشد. واقعیت داشته باشد چون سراسر انسانی است و واقعیت نداشته باشد چون رنج است و تراژدی. نمی‌دانم در تاریخ این سرزمین اصلا حسن گلشنی با این مشقت‌ها زیسته یا نه اما اگر زیسته باشد برای رنجش کلاه از سر بر می‌دارم.
غلام‌حسین دولت‌آبادی، نویسنده با سواد و تاریخ خوانده‌ایست. قلمش پخته و پدر مادر دار است. بلد است چطور شخصیت بسازد و ما را با شخصیت‌هایش همراه کند. دلم می‌خواست در دوران زندگی کارکترها، زندگی می‌کردم. دل می‌خواست پا به پای همه‌شان جلو می‌رفتم و توی همان کافه سورژ قهوه می‌خوردم و سیگار می‌کشیدم. نقطه ضعفی توی کار به چشمم نیامد. همه‌چیز درست بنا شده بود، از پیرنگ و تعلیق، فضاسازی و شخصیت‌پردازی گرفته، تا درون‌مایه و تقریر... 
آخرین باری که با اثری این چنین همذات پنداری کرده بودم به سال ها قبل بر می‌گشت، احتمالا به دورانی که آروزهای بزرگ دیکنز را می‌خواندم. 
اینکه این کار در ایران اجرا بشود حداقل تا سال‌های سال بعید است. اما وقت بذارید و خود نمایشنامه را سر فرصت بخوانید. حرف برای گفتن، قصه برای پرداختن، زیاد دارد...
        
                حیوان را وقتی دعا خواندند و سر بریدند، شروع می‌کند به دست و پا زدن، شروع می‌کند به رقصیدن... و این دست و پا زدنش را بسمل شدن می‌خوانند. رقص بسمل هم کنایه از دست و پا زدن مذبوح است.
رقص بسمل داستان دست و پا زدن رزمنده‌ایست به نام ابراهیم است، کسی که تمام دنیایش را از دست داده. از همان زمان که پری‌جان چشم‌هایش را بست، قصاب خنجرش را زیر گردن ابراهیم گذاشت، دعا خواند و برید. و ما توی رقص بسمل دست و پا زدنش را می‌بینیم. تراژدی‌ست اما نه آن‌طور که حال‌تان را خراب کند. همراهش می‌روید اگر ادبیات جنگ را دوست داشته باشید، اگر قصه‌ بسمل شدن آدمی‌زاد را دوست داشته باشید. رسولی ترسی از خون، رنج و تلخی‌ها ندارد. ابراهیم مرد خداست اما که گفته مرد خدا نباید بیشتر از بقیه رنج بکشد و دست‌ و پا بزند؟
اولین‌بار شش سال پیش رقص بسمل را توی کتابخانه مدرسه‌مان پیدا کردم و با آن مواجه شدم. چاپ سال ۹۰ بود. یکی دو فصلش را خواندم اما نتوانستم تا انتها پیش بروم. قلم محمدمهدی رسولی سخت بود و حوصله من هم آن زمان کم. زیاد سعی می‌کردم که تا انتهایش بخوانم اما نشد که نشد. عذاب وجدان داشتم از نخواندنش. چیزی که بعدها باز مجابم می‌کرد به خواندن رقص بسمل، نویسنده‌اش بود، استاد من. می‌دانستم که او بعد از آن که اثر تمام شد تنها نسخه خطی از داستانش را توی شومینه انداخت و آتش زد. آن‌طور که می‌خواست به قول خودش خوب نشده بود. بعد یک سال، دوباره از اول رقص بسمل را نوشت. برای یک نویسنده چنین کاری مثل آتش زدن تنِ خویش است و هرکسی از پسش بر نمی‌آید. هرکسی نمی‌تواند این طور از کار خودش، از جگر گوشه‌اش دل بکند.
بعد شش سال دوباره سراغ رقص بسمل بر گشتم و از اول خواندمش. نثر محمد مهدی رسولی آدم را میخکوب می‌کند. برایم سوال است که چطور می‌تواند این‌گونه روایت کند. کلماتش پخته‌اند و حسابی. روایت داستانی‌اش هم پیچیده اما قابل فهمیدن است. هرکدام از شخصیت‌های داستان لحن‌خاص خودشان را دارند که کمتر نویسنده‌ای را در تمام جهان دیدم که بتواند این‌گونه هر کاراکتر را از دیگری تمیز بدهد. اگر می‌خواهید بنویسد از محمدمهدی رسولی زیاد بخوانید که هر سطر از حرف‌هایش چند کلاس نویسندگی است. اما اگر حوصله حرف شنیدن را ندارید و قصه می‌خواهید سراغ رقص بسمل نروید. قصه‌هایش حوصله می‌خواهد. آدم خاص خودش را می‌خواهند. اگر لازم باشد در تمام کلاس‌های درسم همه را وادار میکنم رقص بسمل را بخوانند، با حوصله بخوانند. حتی اگر خسته‌هم شدند باز هم بخوانند که اثری است خواندنی. 
        
                {می‌شود هم تاریخ گفت و هم نگفت}
کافه خیابان گوته
آخرهای قصه می‌خواستم از روی صندلی بلند شوم و تک تک صفحاتش را به آتش بکشم، همان طور که آن دیوانه، زندگی کیانوش مستوفی را به آتش کشید و عشقش را از او دزدید.
کافه خیابان گوته، من را خوب با خودش همراه می‌کرد و از حق نگذریم تعلیق عجیبی داشت. گرچه گاهی حرصم را در می‌آورد، نثرش قوی بود و پیرنگش را هضم می‌کردم. فضا سازی‌اش درست مخاطب را به تاریخ می‌برد. همذات پنداری می‌کردم با شخصیت های داستانش. شش سال نوشتن این کار زمان برد از شاه‌آبادی. دائما از تاریخ می‌گفت و برگه‌های گم شده یک جنایت را کنارهم می‌چسباند. دقیقا همان کاری که پل‌استر همیشه در همه اثر هایش می‌کرد و باعث می‌شد تا مخاطب از جایش تکان نخورد. 
به‌قول معروف: خرده نان‌ها را دنبال کنید!
گرچه به نظرم کتاب پر از نقاط قوت بود اما نقاط ضعف‌هم کم و بیش‌ داشت، مثل بعضی از دیالوگ‌هایش که نمی‌چسبید به من و از فرمش بیرون. مثل تمام کردن بد موقع بعضی از روایت‌ها.
در نهایت،  دوست دارم یک قهوه در کافه خیابان گوته بنوشم و با کمونیست ها بحث کنم یا بخواهم کار ناتمام کیانوش مستوفی را به اتمام برسانم و آن گلوله‌ای را که شلیک نکرد شلیک کنم. دقیقا وسط پیشانی‌اش ...
کافه خیابان گوته بر خلاف کتاب قبلی شاه‌آبادی (دیلماج)، پخته است. ارزش خواندن دارد گرچه یک‌جورهایی ادامه آن حساب می‌شود اما اگر دیلماج را نخواندیدش هم نخواندید. چیزی زیادی از دست ندادید!
        
                {در وصفِ بارون درخت نشین} 

چند صفحه اولش را که خواندم فکر کردم که به زودی قرار است نیمه‌کاره رهایش کنم. مثل خیلی از کتاب‌های دیگر که همان چهل پنجاه صفحه‌ی اول قیدشان را زدم و برِ شان گرداندم به قفسه‌های کتاب‌خانه تا خاک بخورند.
اما هرگز چنین اتفاقی برای بارون، نیفتاد و من میان کلاس‌های درس، وسطِ شلوغی‌های مترو و داخل خیابان های آلوده‌ی تهران خواندمش.
شاهکاری از ایتالو کالوینو. شاهکاری که بعد از مدتی دیگر نمی‌توانستم آن را زمین‌ بگذارم.
غرقش شدم، دیوانه‌اش شدم ...
روزها و هفته‌ها دائما دنبال فرصتی می‌گشتم تا بیشتر بخوانمش و بیشتر مجذوبش شوم، 

بارون درخت نشین داستانِ عجیبی داشت برای من. داستانی که در اوج واقعی بودن طعمی از جادو را زیر زبان مخاطب می‌نشاند و  می‌گذاشت اشک بریزد در پی این عشق نافرجام. عشق یک نوجوان اشراف زاده به دخترکی دیوانه که فقط از رنجاندن آدم‌ها لذت می‌برد. 
و این جنونِ او بود که سرایت می‌کرد به قهرمان اصلی داستان. قهرمانی که تمام عمرش، کاری را کرد که هیچکس حاضر به انجام آن نبود. او مقابل تمام آدم‌ها و حرف ها ایستاد. مقابل پدر و مادرش...

بارون درخت نشین از همه لحاظ، بی‌نظیر است.
تعلیق دارد، شخصیت می‌سازد و ماجرا خلق می‌کند. پیرنگش آدم را همراه می‌کند از فرم خودش بیرون نمی‌زند.
آدم‌های داستانش واقعی هستند و می‌شود لمس‌شان کرد و سال‌های سال، با آن‌ها زندگی کرد. در بارون درخت نشین به‌نوعی با یک رئالیسم جادویی مواجه‌ایم که پا نه در مرز سورئالیسم می‌گذارد و نه احساس کامل رئالیستی به مخاطب می‌دهد.
کالوینو با کلماتش جادو می‌کند، درون مایه‌اش رو خوب به ناخودآگاه مخاطب می‌رساند و خوب یقه مخاطبش را میگرد.

کالوینو نویسنده باهوشی است برای حرف زدن، قصه گفتن عجله‌ای ندارد، او می‌خواهد اثری خلق کند که در تاریخ ماندگار باشد. اگر حوصله غرق شدن در یک داستان کلاسیک و زندگی کردن با کارکترهای تاریخی را ندارید سراغش نرود. اما اگر سرتان درد می‌کند برای یک جسارت تاریخی، برای یک عشق نافرجام، برای پیروزی‌ای همراه با شکست، بارون درخت نشین برای شماست.
        
                
اولش خون است، آخرش خون است و تمامش خون. خونی که عجیبن شده است با تمام زندگی‌مان، خون صلاح‌الدین ایوبی، خون برادران سوخته، خون مردِ خدا. مدت‌هاست که بیش از پیش به خون فکر می‌کنم، به جایگاهش، به نقشش. به آنکه اگر خونی برای ریخته شدن نبود صلاح‌الدین ایوبی چه می‌کرد؟ اگر خون نبود چگونه فتح‌ها و جنگ‌ها و انقلاب‌ها معنی پیدا می‌کردند؟ اگر خونی برای ریخته شدن نبود انسان چه باید می‌کرد؟
خون‌خورده برای من یعنی شعری در وصف تاریخ و خون. یعنی هابیل و قابیل، یعنی اولین خونی که ریخته شد. یعنی امروز، یعنی همین‌ حالا، یعنی خونی که در خاورمیانه می‌ریزد. خونی که هرگز تمام نمی‌شود ریختنش. 
هنوز هم به طاهر فکر می‌کنم به سقوطش به آن سطری که نوشته بود: طاهر قبل فرو رفتن در آن گودی عظیم و پیش از آنکه کلاه سرخِ بافتنی‌اش از سرش جدا شود و بچسبد به شکبه توری پشت توربین و آنقدر بماند آنجا تا ذره‌ذره متلاشی شود، بی‌جان شد. هنوز هم به طاهر فکر میکنم به آخرین خون برادران سوخته. به آخرین قبر خالی‌.
چند روز پیش دوباره سراغ خون‌خرده رفتم و مرورش کردم. هنوز هم تازه بود برایم. روح داشت. اولین‌بار سال کنکور خواندمش. تمام زمان خوابم را می‌گذاشتم که از خون بخوانم، خون برادران سوخته. یادم نمی‌رود که صفحات آخر بود. طاهر بود، عمو بود، خون بود و پایان بود که یک مرتبه کتاب را بستم و خیره شدم به دیوار. تصویر طاهر مقابل چشمانم بود.
خون خورده خواندنش سخت است و شیرین. یک‌جور رویاروئی با حقیقتی است که می‌سوزاند رگ‌های انسان را و جاری می‌کند خون سرخِ تن را.
دوباره می‌خوانمش و دوباره هم زمین‌گیر می‌کندم. دوباره قدم می‌گذارم در صفحات تاریخ. خون‌خورده تمام نمی‌شود، کنار نمی‌رود، فراموش نمی‌شود، محسن و برادران سوخته تا ابد زنده‌اند، نفس می‌کشند، روح‌اند. روح‌ها.. باید درباره آن‌ها هم نوشت...
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

            خدمتِ قیچی و خمیر؛
وقتی به راحتی به ضدِّ خود بدل می‌شوی!

0- به نحو جالبی چیزی نمیاد تو مغزم که مستقیم به این کتاب ربط داشته باشه. مشخصه جهانم با جهان هراری، خیلی فاصله داره.
عجیبه، منی که همین‌جوری ولم کنن هی می‌نویسم، اینجا و الان مغزم خالیه!

1-ولی، همزمان با این کتاب هم پادکست خداحافظ آفریقا رو شنیدم و هم کتاب "جهش اجتماعی" را می‌خواندم. سرتان را درد نیارم، حتی تو تیمِ خودشون هم کتاب هراری ضعیفه به نظرم.
توضیح داره، ولی خستم الان و ذهنم خالی. فکر کنم تو مرورِ کتاب جهش اجتماعی، از انسان خردمند هم بیشتر بگم.

2- خب، یک ترکیب از اشیاء را فرض کن. ترکیبی ساده: کاغدی با طرحی که بخشی‌اش باب طبعِ شما نیست و قیچی. از این ترکیب چه حاصل می‌شود؟ تکه‌پاره‌هایی از کاغد منسجم اولیه. چرا؟ سانسور! باب طبع نبود.
این موقعیت، از هم گسیختن یک اثر، می‌تواند غم‌انگیز باشد-که هست- اما امروزه روز، بیتشر نشان از شکست دارد، شکست قیچی‌به‌دست‌ها. همان‌ها که دستور به خمیر کردن کتاب می‌دهند.
ساده کنم داستان را، پادکست ناوکست که بدون کم‌وکاست کتاب هراری را می‌خواند، تنها در کست‌باکس 5میلیون پلی داشته است که حدودا می‌شه قسمتی 70هزار پلی. تازه تو راسته کتاب‌فروشی‌های انقلاب، بیتشر از کتاب‌های چاپ جدید، این کتاب ممنوعه هراری را می‌بینی. (کلاس تاریخ اقتصادی جهان) 
از شکست پروژه سانسور بگم؟ البته باید برای کتاب با عنوان یک مدیوم مرثیه خواند. مرثیه خواهم خواند، اما به وقتش...


آخریش-  یه‌سری حرف دارم، ولی خستم و اگه الان همین مختصر رو برای این ننویسم، بعدا هم نخواهم نوشت. فعلا👋
          
{شکوه کلمه}
اگر ادبیات پست‌مدرن پیغمبری داشته باشد، بی‌شک استر، برای من همان پیغمبر است. "سفر در اتاق تحریر" ش را بعد از اکثر کتاب‌هایش خواندم که‌ مدت‌ها از آشنایی‌ام با او می‌گذشت. استر در اتاق تحریر، نمایشی بی‌نظیر از اگزیستانسیالیسم و وجود یک نویسنده را روی صحنه می‌برد که هرگز مثلش را ندیده‌ام‌. همان‌طور که گفته می‌شود استر پیش از آنکه یک رمان‌نویس باشد یک نمایشنامه نویس بی‌همتاست. او همه چیز را بر می‌گرداند به یک اتاق مستطیلی شکل. همه‌چیز بوی تئاتر می‌دهد. کارکتر اصلی‌ داستانش کسی است به نام آقای بلنک، او همه را فراموش کرده و دیگر چیز زیادی به خاطر ندارد. اسم تمام آدم‌هایی را که می‌بیند و می‌خواند یادداشت می‌کند. مخاطب از همان نقطه آغاز می‌داند که بلنک تحت نظر است. هرلحظه با دوربین تماشا می‌شود و دیگری‌ها صدایش را می‌شنوند. آقای بلنک شخصیت اصلی داستان در یک اتاق مستطیلی شکل، گیر افتاده و نمی‌داند آنجا زندانی است یا نه. نمی‌داند شبح‌هایی که سراغش می‌آیند دوستند یا دشمن، حتی نمی‌داند اجازه بیرون رفتن از آن اتاق را دارد یا نه. مثل یک بچه‌ای که چیزی نمی‌داند و حالا می‌خواهد یاد بگیرد. بر اساس گفته اشباح آقای بلنک تک تک‌شان را، یک‌جایی به ماموریت فرستاده و بسیاری‌شان را تا پای مرگ برده. حالا شبح‌‌ها برگشته‌اند. یک عده انتقام می‌خواهند و یک عده رستگاری‌اش را. شبح‌ها می‌گویند که همه‌شان بیشتر از آقای بلنک عمر خواهند کرد و او دلیل این را نمی‌فهمد. اسامی شبح‌ها برای مخاطب آشناست اما در وهله اول نمی‌داند آن‌ها آن‌جا چه کار می‌کنند. آنا بلوم، فنشاو، دیوید زیمر... اگر آثار پل‌استر را خوانده باشید همه‌شان را به یاد خواهید آورد. تک تک شبح‌هایی که سراغ آقای بلنک می‌آیند، کارکترهای داستان‌های استر بودند که سابق‌ آن‌ها را به جایی فرستاده بود و رها کرده بود. درواقع آقای بلنک همان پال استر است و تمام آن شبح‌ها کارکتر های داستانش. حالا استر بعد سال‌ها نوشتن خودش را در یک اتاق مستطیلی شکل، زندانی می‌بیند. همان‌طور که معتقدیم داستان بیشتر از انسان عمر می‌کند، کارکتر های او هم به این باور رسیده‌اند و حالا برگشته‌اند سراغش. آقای بلنک در مقابل سیل عظیمی از آن‌ها نتوان شده درست مثل یک پیرمرد که حتی کنترل ادرارش هم دست خودش نیست و دیگر نمی‌داند چه کار کند. او باید در دادگاهی حاضر شود که معلوم نیست کی و کجا تشکیل خواهد شد؟ قاضی‌اش چه کسی خواهد بود؟ و شکایان‌ش چه کسانی هستند؟ او محکوم به پذیرش پایان است. مگر آنکه دیگران برایش دل بسوزانند. کاراکترهای استر او را توی یک چرخه زندانی می‌کند. پایان داستان سرآغاز داستان می‌شود و این شکوهمند ترین دربند کشیدنی است که توی ادبیات شاهدش بودم. استر وجود را در نوشتن و نوشتن را در وجود خلاصه می‌کند. نشان می‌دهد که نوشتن برخلاف تصور عامه مردم، عشق نیست بلکه یک عذاب الهی است که دامن انسان را می‌گیرد و هیچ راه فراری از آن وجود ندارد. سفر در اتاق تحریر بوی کامو، بکت و تمام بزرگان اگزیستانسیالیسم را می‌دهد برایم. پتانسیل عجیبی دارد برای اقتباس و تبدیلش به یک نمایشنامه ابزورد که بی‌گمان شاهکار خواهد شد. دوباره بر خواهم گشت به این شاهکار بی‌تکرار پال استر.
            {شکوه کلمه}
اگر ادبیات پست‌مدرن پیغمبری داشته باشد، بی‌شک استر، برای من همان پیغمبر است. "سفر در اتاق تحریر" ش را بعد از اکثر کتاب‌هایش خواندم که‌ مدت‌ها از آشنایی‌ام با او می‌گذشت. استر در اتاق تحریر، نمایشی بی‌نظیر از اگزیستانسیالیسم و وجود یک نویسنده را روی صحنه می‌برد که هرگز مثلش را ندیده‌ام‌. همان‌طور که گفته می‌شود استر پیش از آنکه یک رمان‌نویس باشد یک نمایشنامه نویس بی‌همتاست. او همه چیز را بر می‌گرداند به یک اتاق مستطیلی شکل. همه‌چیز بوی تئاتر می‌دهد. کارکتر اصلی‌ داستانش کسی است به نام آقای بلنک، او همه را فراموش کرده و دیگر چیز زیادی به خاطر ندارد. اسم تمام آدم‌هایی را که می‌بیند و می‌خواند یادداشت می‌کند. مخاطب از همان نقطه آغاز می‌داند که بلنک تحت نظر است. هرلحظه با دوربین تماشا می‌شود و دیگری‌ها صدایش را می‌شنوند. آقای بلنک شخصیت اصلی داستان در یک اتاق مستطیلی شکل، گیر افتاده و نمی‌داند آنجا زندانی است یا نه. نمی‌داند شبح‌هایی که سراغش می‌آیند دوستند یا دشمن، حتی نمی‌داند اجازه بیرون رفتن از آن اتاق را دارد یا نه. مثل یک بچه‌ای که چیزی نمی‌داند و حالا می‌خواهد یاد بگیرد. بر اساس گفته اشباح آقای بلنک تک تک‌شان را، یک‌جایی به ماموریت فرستاده و بسیاری‌شان را تا پای مرگ برده. حالا شبح‌‌ها برگشته‌اند. یک عده انتقام می‌خواهند و یک عده رستگاری‌اش را. شبح‌ها می‌گویند که همه‌شان بیشتر از آقای بلنک عمر خواهند کرد و او دلیل این را نمی‌فهمد. اسامی شبح‌ها برای مخاطب آشناست اما در وهله اول نمی‌داند آن‌ها آن‌جا چه کار می‌کنند. آنا بلوم، فنشاو، دیوید زیمر... اگر آثار پل‌استر را خوانده باشید همه‌شان را به یاد خواهید آورد. تک تک شبح‌هایی که سراغ آقای بلنک می‌آیند، کارکترهای داستان‌های استر بودند که سابق‌ آن‌ها را به جایی فرستاده بود و رها کرده بود. درواقع آقای بلنک همان پال استر است و تمام آن شبح‌ها کارکتر های داستانش. حالا استر بعد سال‌ها نوشتن خودش را در یک اتاق مستطیلی شکل، زندانی می‌بیند. همان‌طور که معتقدیم داستان بیشتر از انسان عمر می‌کند، کارکتر های او هم به این باور رسیده‌اند و حالا برگشته‌اند سراغش. آقای بلنک در مقابل سیل عظیمی از آن‌ها نتوان شده درست مثل یک پیرمرد که حتی کنترل ادرارش هم دست خودش نیست و دیگر نمی‌داند چه کار کند. او باید در دادگاهی حاضر شود که معلوم نیست کی و کجا تشکیل خواهد شد؟ قاضی‌اش چه کسی خواهد بود؟ و شکایان‌ش چه کسانی هستند؟ او محکوم به پذیرش پایان است. مگر آنکه دیگران برایش دل بسوزانند. کاراکترهای استر او را توی یک چرخه زندانی می‌کند. پایان داستان سرآغاز داستان می‌شود و این شکوهمند ترین دربند کشیدنی است که توی ادبیات شاهدش بودم. استر وجود را در نوشتن و نوشتن را در وجود خلاصه می‌کند. نشان می‌دهد که نوشتن برخلاف تصور عامه مردم، عشق نیست بلکه یک عذاب الهی است که دامن انسان را می‌گیرد و هیچ راه فراری از آن وجود ندارد. سفر در اتاق تحریر بوی کامو، بکت و تمام بزرگان اگزیستانسیالیسم را می‌دهد برایم. پتانسیل عجیبی دارد برای اقتباس و تبدیلش به یک نمایشنامه ابزورد که بی‌گمان شاهکار خواهد شد. دوباره بر خواهم گشت به این شاهکار بی‌تکرار پال استر.
          
            داستان در قایقی شروع می شود ؛ در همان ابتدا از نظر زمان و مکان فهمیدیم که ساحل ترکیه و جزیره ی لسبوس در یونان ، فاصله ای کمتر از 10 کیلومتر با هم دارند . شخصیت داستان در همان هنگام یاد روزگار خوش قبل از جنگ می افتد ، خواننده می فهمد که در حلب ، مردم آخر هفته ها ، شب ، جشن و پایکوبی بر پا می کنند و آواز های محلی شان را می خوانند . 

شخصیت های اصلی داستان که در بلژیک ساکن هستند ، توصیف های زیادی از آنجا دارند ؛ مثلا ساختمان ها در گرندپلسِ بروکسل تزییات طلایی دارند ، خیابان ها و درختان باریکند و سنگ فرش شده ، خیابان های آنجا بسیار کثیفند در حدی که حتی مدفوع حیوانات هم در معابر جمع آوری نمی شود ، و اینکه اگر به رستوران یا مغازه ای بروی کارکنان آنجا اخلاق بسیار بدی دارند . در همین قسمت مقایسه ای بین آمریکا و بلژیک صورت می گیرد که ما متوجه می شویم همبرگر های آمریکایی خوشمزه طبخ می شوند اما در بلژیک گوشت آن خام است و بوی بدی می دهد . 

مسلمان های بسیار زیادی به بلژیک مهاجرت می کنند که افغان ها ، سوری ها و عراقی این جمعیت را تشکیل می دهند . همچنین قبل تر آفریقایی های زیادی هم به بلژیک مهاجرت کرده اند که به گفته ی بلژیکی ها نسبت به مسلمان ها قانون مند ترند . این مهاجرین شرایط سختی را متحمل می شوند مثلا با قطعی آب ، برق ، تلفن و... مواجهند . وضعیت مهاجرین در اردوگاه های یونان و مجارستان بد است زیرا نگهبانان آنجا بد اخلاق هستند و فضای آن کثیف است . اروپایی ها خیلی از این مهاجرت ها رضایت ندارند و با دیدگاه دیگری نسبت به مهاجران نگاه می کنند ، اما آمریکایی ها بدتر هستند و از مهاجرین می ترسند و آنها را مجرم می دانند . علاوه بر این ، بلژیکی ها به افرادی مثل فرح در این داستان که مراکشی هستند ولی متولد و ساکن بلژیک ، به چشم خارجی نگاه میکنند . کشور های بلژیک و آلمان این مهاجران را تنها از راه ترکیه قبول می کنند . 

در کشور بلژیک پایه ی ششم هم جزو ابتدایی حساب می شود در حالی که در آمریکا این چنین نیست . همچنین تفاوت دیگری که بین مدارس آمریکا و بلژیک در داستان مطرح شد ، این است که اگر در آمریکا هوا بارانی باشد ، بچه باید زنگ های تفریح را در کلاس باشند تا در حیاط خیس نشوند ، اما در مدارس بلژیک بچه ها مجبورند در هنگام باران هم به حیاط بروند . همچنین نوشتن تکالیف در مدارس آمریکا به صورت الکترونیکی است اما بچه ها در مدرسه های بلژیک باید روی کاغذ درس هایشان را بنویسند . در مدارس کشور بلژیک به دلیل مسائل امنیتی ، خانواده ها اجازه ی ورود به داخل ساختمان مدرسه را ندارند و مسئولین مدرسه ، بچه ها درب مدرسه خودشان تحویل می دهند . 

در داستان آمده ، اروپا در دهه ی 1945 تنها خرابه ای بوده است و بعدا یعنی در چند دهه ی اخیر ، بازسازی شده و پیشرفت کرده است . خیابان تونگر در بلژیک یک مکان شلوغ است که زندگی در آن جریان دارد . مغازه های زیادی وجود دارد و انسان ها مدام در حال رفت آمدند ، بوی نان ، شکلات ، غذاو... به مشام می رسد . در خیابان ها و به طور کلی در بلژیک ، مردم نگران تیراندازی و ... نیستند ؛ در حالی که در آمریکا ، مردم همیشه نگران تیراندازی های خیابانی به جمعیت هستند . هنگام تعطیلات در کشور بلژيک ، کارناوال وجود دارد و مردم لباس های پر زرق و برق می پوشند و شادی می کنند ؛ همچنین با رفتارهایشان وانمود می کنند انسان دیگری هستند . در زندان های این کشور ، معمولا شام سرد شده به زندانیان می دهند و اغلب اوقات غذا سیب زمینی و برنج است . همچنین اگر در سرویس بهداشتی های عمومی ، دیر کار کسی تمام شود ، با توهین و ناسزاگویی بقیه مواجه خواهد شد .

در این کتاب همچنین به حمله ی مسلحانه ی پاریس که توسط داعشی های آموزش دیده در سوریه انجام گرفته شده بود ، اشاره شده است که اروپایی ها در این حادثه پناهجویان را مقصر می دانستند و شهر پس از این اتفاق ، قرنطینه شد . همین طور خصوصیات جنگ سوریه هم از زبان احمد در داستان به خوبی گفته شده بود و اطلاعات زمان و مکانی خوبی به خواننده می داد ؛ مثلا گفته شده بود که هنگامی که داعش به حلب رسیده بود ، کودکان بالای 10 سال باید به جای مدرسه به جنگ می رفتند . وضعیت زمستانی سوری ها به این گونه است که ، زباله ها در خیابان ها تلنبار ، لوله ها ترکیده و گودال های آب یخ می بسته اند . مردم سر خرید خوراکی دعوا می کردند ، داعشی ها با هواپیماهای دولتی ، مدرسه ها و بیمارستان ها را بمباران می کردند و شهروند هایی که از قوانین سخت مذهبی پیروی نمی کردند و یا مشکوک به همکاری با دولت بودند ، توسط داعشی ها اعدام می شدند . 


          
            باید نوشت، چه به نام چه به ننگ!


0- دلتنگم برای دست به قلم[کیبورد] شدن و نوشتن. نوشتنِ بدون قید و بندهای از پیش تعیین شده!
دانشگاه است دیگر؛ یک شاقولی، یک کسی، یک جایی بر سردرِ آن کوفته است که پس از آن تمام جسم‌ها رو قالب می‌زند. راهِ گریزی ازش نیست، اما نباید حبس شد در جهانش، حالِ دلم با جهانِ اهلِ انضباط صاف نیست؛ با اینکه به ضرورتِ جهان‌شان وافقم. 
اما آیا گریزی از امورِ ضروری هست؟ "آرزویی دلکش است اما دریغ..."
تمام.

1- هرچقدر از متفاوت بودن تجربه مطالعه/دیدنِ این نمایشنامه از مک‌دونا بگویم، حق مطلب ادا نمی‌شود. اصلا داریم این میزان از اختصار و داستان‌گویی؟ حقا که در "داستان‌گویی" قلمِ مک‌دونا از بهترین قلم‌هایی که تا الان خوانده‌ام. تاریکیِ جهانش به بی‌پَرْتو بودنِ جهانِ آندری‌یِف است، اما آندری‌یِف داستان‌سرا نیست و در جای دیگری باید سراغ خوشیِ قلمش بود. اما مک‌دونا داستان می‌گوید، "چه به نام چه به ننگ".
اصلا گویی این نمایشنامه دچار سندرومِ درام و داستان بی‌قرار است. این تکه از متنِ من را کسانی می‌فهمند که نمایشنامه را خوانده‌اند(اگه هنوز داری این متن رو می‌خونی باخت دادی، بلند شو بی‌زحمت برو نمایشنامه رو بخون، هشدااار! داستان وحشتناک تلخی داره ، و اجرای تئاتری که دوتا کارگردان داشت و پیام دهکردی و علی سرابی توش درخشان بودن و نوید محمدزاده معمولی بود رو ببین، بعدا بیا. اگه این کار رو کردی من به هدفم از نوشتن این متن رسیدم...)
خلاصه داشتم از یک بیماری حرف می‌زدم، یک سندروم، یک وضعیت غیرطبیعیِ تکرارشونده در این نمایشنامه. قدم به قدم، لحظه به لحظه و فراز به فرازِ این متن، مالامال از داستان بود؛ هرکدام با قهرمان‌ها و ضدقهرمان‌ها و آنتاگونیسم‌ها و درام‌های خودش. لزوما منظورم اون داستان کوتاه‌های کاتوریان نیست که تک‌تک‌شون پتانسیل یک اثر بلند مستقل را دارند، منظورم داستانِ تک‌تک کاراکترهاست. داستان زندگیِ اِریِل خودش جهانی داره و عجب کارکردی هم در نمایش داشت. اصلا خودِ توپولسکی و داستانی که گفت.
 ‌"اشاره‌های لعنتیِ" داستانش هم عالی بود، ولی همین تاکید مک‌دونا بر اینکه باید "داستان گفت" و لزوما نباید دنبال "اشاره به چیزی" بود، جدا از نکته مهمی که در نقدِ ادبی دارد(همان‌که اپسیلونی بَلَدَش نیستم) ، به نظرم وجه آیرونیک و کناییِ جذابی دارد. یعنی خلاصه منظورم اینکه: "به 'دَر' نگفتم این رو، اصلا اشاره‌ای نداشتم، ولی خودمون می‌دونیم که 'دیوار' باید بشنوه این رو!". به بیانٍ اُخری، بازم خودِ مک‌دونا به چیزی اشاره داره به نظرم🤝😁
حالا همه‌ی این درام‌ها و داستان‌های متکثر و پیشینه کاراکترها رو قرار بده کنار "داستانِ زندگیِ مک‌دونا". اصلا مولف، اثر و تمام جوانب این کار آمیخته به داستان است. چجوری می‌شه اینجوری باشه؟ اصلا عجیبه. خودِ مک‌دونا هم واقعا داستانِ زندگیِ عجیبی داشته... 

2- چقدر یک اجرای تئاترِ خوب، خوبه. جدا از نقدهایی که به اجرای معروف و موجود از این نمایش به فارسی وارده، مثل تپق‌زدن‌های زیادِ احمد مهرانفر، حذف برخی شخصیت‌ها و جایگزینی نقاشی بجای بخش‌هایی از نمایش که خودشون می‌تونستن اجرا داشته باشن و چند نقدِ دیگر که با توجه به برخی محدودیت‌ها موجه است، واقعا اجرای فارسی از این نمایش به کارگردانیِ محمد یعقوبی و آیدا کیخانی خوب بود.
حالا باید یه جستی زد و دید آیا به زبان اهل آن طرفِ آب اجراهای خوبی از این گوهری موجود است یا خیر؟ صدی نود موجود است، پس باید یافت! 

3-نیم ستاره بماند برای داستانِ مشاهده یک اجرای بهتر از این نمایشنامه. همون که بالا گفتم.

4- اینکه قلمِ مک‌دونا خالی از هر نوع تکلف و سخت‌بودن است ولی داستان‌ش چنین چندلایه و درگیرکننده است خیلی برایم جذاب بود. یعنی انقدر روان و سریع کتاب را می‌خوانی که گویی متن یک اتوماسیون دولتی است که تو به عنوان یک بوروکراتِ میانسالِ دولتی برای بار هزارم در زندگی‌ات داری آن را می‌خوانی، همانقدر ساده و روان است برایت. ولی وقتی مکث می‌کنی و به بلایی که این قلم بر سرت آورده است فکر می‌کنی، برقِ سه فاز از سرت می‌پرد. غم‌انگیز است که کسانی را می‌بینی که چنین می‌نویسند. نه که حسودی باشه‌ها، صرفا یه غبطهٔ ساده است.


∞- هنوز نمایشنامه رو نخوندی و داری متنِ مرورِ من رو می‌خوانی؟ مرسی که کلا توجه نمی‌کنی به چیزایی که می‌نویسم!