یادداشت سید مرتضی امیری

{می‌شود هم
                {می‌شود هم تاریخ گفت و هم نگفت}
کافه خیابان گوته
آخرهای قصه می‌خواستم از روی صندلی بلند شوم و تک تک صفحاتش را به آتش بکشم، همان طور که آن دیوانه، زندگی کیانوش مستوفی را به آتش کشید و عشقش را از او دزدید.
کافه خیابان گوته، من را خوب با خودش همراه می‌کرد و از حق نگذریم تعلیق عجیبی داشت. گرچه گاهی حرصم را در می‌آورد، نثرش قوی بود و پیرنگش را هضم می‌کردم. فضا سازی‌اش درست مخاطب را به تاریخ می‌برد. همذات پنداری می‌کردم با شخصیت های داستانش. شش سال نوشتن این کار زمان برد از شاه‌آبادی. دائما از تاریخ می‌گفت و برگه‌های گم شده یک جنایت را کنارهم می‌چسباند. دقیقا همان کاری که پل‌استر همیشه در همه اثر هایش می‌کرد و باعث می‌شد تا مخاطب از جایش تکان نخورد. 
به‌قول معروف: خرده نان‌ها را دنبال کنید!
گرچه به نظرم کتاب پر از نقاط قوت بود اما نقاط ضعف‌هم کم و بیش‌ داشت، مثل بعضی از دیالوگ‌هایش که نمی‌چسبید به من و از فرمش بیرون. مثل تمام کردن بد موقع بعضی از روایت‌ها.
در نهایت،  دوست دارم یک قهوه در کافه خیابان گوته بنوشم و با کمونیست ها بحث کنم یا بخواهم کار ناتمام کیانوش مستوفی را به اتمام برسانم و آن گلوله‌ای را که شلیک نکرد شلیک کنم. دقیقا وسط پیشانی‌اش ...
کافه خیابان گوته بر خلاف کتاب قبلی شاه‌آبادی (دیلماج)، پخته است. ارزش خواندن دارد گرچه یک‌جورهایی ادامه آن حساب می‌شود اما اگر دیلماج را نخواندیدش هم نخواندید. چیزی زیادی از دست ندادید!
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.