بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

زهرا

@ZhrSkr99

130 دنبال شده

133 دنبال کننده

                      
                    
SedamoMishnavii

یادداشت‌ها

نمایش همه

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

زهرا پسندید.
زهرا پسندید.
زهرا پسندید.
            شرحِ یک شکست؛ 
چرا لزوما باید برای کتاب‌هایی که کامل خوانده‌ایم یادداشت بنویسیم؟

0- قبلا برای نمایشنامۀ «گریز» از بولکاگف یک متن نوشته بودم و عنوانِ آن را گذاشته بودم: «شرح یک شکست قریب الوقوع». آن نمایشنامه را داشتم از دست می‌دادم تا یک اجرای درست‌وحسابی از آن را در یوتیوب یافت می‌کردم و از آنجا بود که نجات پیدا کردم. داشتم از یکی از نویسنده‌های مورد علاقه‌ام، بولگاکف، بدم می‌آمد؛ لااقل در فقرۀ نمایش‌نویس بودن آن. خلاصه یک اجرای خوب، عیارِ متن را برای واضح کرد.
اما این بار شکست خوردم.

1- این نمایشنامه را که فعلا تمام نمی‌کنم. به نظرم جرح و تعدیلِ این موقعیتِ شکست، خیلی حرف‌ها می‌تواند داشته باشد. 
مسعود فراستی یک عادتِ زشتِ آموزنده دارد: فیلم‌ها را ندیده نقد می‌کند. یعنی می‌گه: وقتی تو 5دقیقه اول می‌بینم که کارگردان/فیلم‌بردار قاب‌بندی بلند نیست، بازیگر بازی، چرا باید وقتم را تلف کنم؟ حالا از این عادتِ زشت  (بالاخره منتقد باید ببیند اثر را بعد نقد کنه) از مسعودخان چی می‌شه یاد گرفت؟ 
این رفتار بالا از فراستی که گفتم، برای من حداقل دو آورده داشته است: 1- به رسمیت‌شناختن شکست در مطالعۀ یک اثر (لااقل تا آن لحظه) 2- فهمیدن ذائقه و تخصیصِ بهینۀ نایاب‌ترین منبع جهان: زمان. من مثلِ مسعود، با توپِ پر یک اثر را نقد نمی‌کنم (فعلا) و خودم را قدِ به سخره گرفتنِ سارتر نمی‌دانم، ولی فهمیدم خواندنِ «مگس‌ها» کار من نبود. دیگه بسه، الان می‌گم مشکلم با اثر چه بود:
اول اینکه شخصیت‌ها را اپسیلونی نشناختم (در 110صفحه). لااقل با یک شخصیت سمپاتی ایجاد می‌کردم شاید باعث می‌شد نمایشنامه را ادامه بدهم. برای قیاس، چخوف را در باغ آلبالو ببینید، لامروت با آن اسامی دور و درازِ روسی که در حالتِ تحبیب و اختصار، حالات مختلف دارند (مثلا فرض کن من هم «امیرحسین» باشم (برای برادرم در نمایش)، هم «امیری» (برای مادرم) و هم «هوی» (برای پدرم) و در متنِ نمایش هرکدام یکجوری من را صدا بزنند) ولی یکجوری در 40/50 صفحه، چخوف، آن خانه، خانواده و «شخصیت‌ها» را می‌سازد که گویی داری در یکی از آن سریال‌های دوران دورِ صداوسیما(مثلِ وضعیت سفید) زندگی می‌کنی. ولی سارتر اینجوری نبود در این نمایشنامه، من اصلا نفهمیدم اینا کی بودن در 110 صفحه‌ای که از اثر خواندم. لااقل در شیطان و خدا، مثلا گوتز را شناختم (با اینکه منطق تغییر شخصیت قوی‌ای نداشت) ولی باز یه «چیزی» بود.
دوم. بابا جان روایت باید کار بکنه. من اینو نمی‌فهمم، مدیوم رو نباید اشتباه گرفت. یک متن فلسفی متنِ فلسفی است، یک متن ادبی/هنری/روایی، یک متن ادبی/هنری/روایی.  مثلا از مدخل راتلجِ سارتر، نشسته ام و خوانده ام و چندین برابر بیش از این استعاره‌ها و نمادهای شاذ، ایده‌های سارتر را فهمیده ام. واقعا نماد بماهو نماد اصلا اصالت ندارد به نظرم. واقعا بحث نماد، خیلی اساسی، غامض و مهم است، اینجا با یک قیاس خودم را راحت می‌کنم. نامِ درامِ «عروسکخانه» از ایبسن هم خیلی استعاری و نمادین است، ولی درام جوری در ایبسن کار می‌کند که نگو! چون تئاتر است، نمایش است و باید داستان گفت. روایت را از نمایش بگیری می‌شه پرسید: SO WHAT! بیا، الان داره ذهنم سارتر را با تنسی ویلیامز، ایبسن، مایکل فرین، یاسمینا رضا، مک‌دونا و امثال آن مقایسه می‌کند، نه شوپنهاور، کانت و هگل. چون زمین بازی درام است نه فلسفه!
سوم. وقتی اپسیلونی، ارجاعات نمادین اثر را نفهمم، یک جوری در حینِ خوانش خود خوری می‌کنم که: ببین، الان این حرف شخصیت، این دیالوگ‌های پینگ‌پونگی بینِ شخصیت‌ها (الهه‌ها و اساطیرِ یونانی در این اثر)، ورود و خروج شخصیت‌ها و هزار و یک المان دیگر، در ذهنم رژه می‌روند و فرض بر  این می‌برم که هیچ نفهمیده‌ام. خلاصه اگر استعاره‌ها را نفهمم، نمی‌توانم ادامه بدهم. ولی خب من نمی‌فهمم اگر قرار است خلاصه‌ای از داستانِ شخصیت‌ها لازم باشد برای فهم اثر، چرا باید انقدر وزنِ اثر را با این ارجاعات ثقیل کنیم و اگر این ارجاعات اصیل است و قرار است «کار» کند، دیگر خواندن این اثر باید خیلی جزءنگرانه باشد.
چهارم. چرا یک اجرای درست‌ودرمانِ فارسی، اجرای صوتی، چیزی از این اثر پیدا نکردیم؟ خیلی نگشتم، ولی این سارترِ مترقی و معروف و این اثرِ مشهورش، باید جهانی اجرا داشته باشد که ندارد! نمی‌دانم شاید نباید نمایش می‌بوده باشد!
پنجم. الحق‌والانصاف سارتر فرزندِ زمانه‌اش است. اصلا جای درست، زمانِ درست از فلسفه‌های اگزیستانسی و کنش‌های سیاسی‌اش گفته است. هر نمایشی، رنگِ زمانه دارد و هنرمندی که بخواهد از مدیوم تئاتر و نمایش استفاده کند، می‌تواند با خودآگاه کردن این ایده‌ها، آگاهانه فرزندِ زمانه باشد. ولی سارتر راه  کژ کرده به قصدیتِ افراطی و مُخِل. دیگه زیادی می‌خواسته فرزندِ تاریخ باشد! مسائلِ سارتر زنده اند، اما متن‌های نمایشی‌اش، لااقل مگس‌ها، نه، زنده نیستند، البته اگر هیچ‌گاه متولد شده باشند!


یه ذره موقع نوشتن عصبی شدم (وقتی نیت به نوشتن کردم انقدر عصبی نبودم)، یکی‌دو جا ادعای بزرگ کردم که می‌دونم در حد و اندازه‌ام نیست و احتمال می‌دم اشتباه کرده باشم، ولی گفتم بذاره بمونه.


خلاصه مگس‌ها تمام نشد!
اما چرا؟