هیوا

هیوا

@Hiwao
عضویت

بهمن 1403

16 دنبال شده

19 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
هیوا

هیوا

1404/5/3

        داستان‌های کوتاهی که بامزه‌گی‌شون می‌تواند با داستان‌های سلینجر برابری کند. برای من شاید هیچ وقت اشتیاقی برای آشنایی با فرهنگ هند وجود نداشته اما می‌توانستم به خوبی با داستان‌ها همراه شوم و با سرچ های کوتاهی بفهمم فلان لباس یا خوراکی چیست و فلان کلمه چه معنایی دارد. هفت تا از داستان‌ها خانواده‌های هندی را به تصویر می‌کشد که به امریکا مهاجرت کرده‌اند و در کنار روابط خانوادگی و زناشویی، با فرهنگ و نوع صحبت کردن هندی‌های مهاجر آشنا می‌شویم. انگار هدف نویسنده نشان دادن این موضوع است که انسان مهاجر در کشور مقصد مدام دنبال اثرها و نقش‌ها و آدم‌هایی از وطن است یا هر چیزی که نشانی از وطن داشته باشد. خیلی برایم جالب شد که اگر یک داستان‌نویس ایرانی بخواهد از زندگی‌ مهاجران ایرانی ساکن غرب بنویسد چگونه خواهد بود. شاید کلیشه‌ای به نظر برسد اما در اکثر داستان‌ها من حس می‌کردم زن‌ها از چیزی نارضایتی دارند و دنبال شرایط بهتری هستند، چیز بیش‌تری از رابطه‌ می‌خواستند، شاید به صورت مستقیم به این موضوع اشاره نمی‌کردند اما رفتارشون نشان می‌داد. رفتارشون نشان می‌داد که با کسی که در رابطه هستند درک نمیشن و همیشه یه درک نشدنی توی روابط بود، البته یه جاهایی دو طرفه هم بود مثلا ممکن بود زن را هم بی ملاحظه ببینیم در رابطه. دو تا از داستان‌ها هم زندگی زن‌های تنهایی را نشان می‌دهد که در کلکته زندگی می‌کنند که به نظر من خیلی جای بحث دارند. زن میانسال تنهایی که نگهبان و خدمتکار یک ساختمان نه چندان جالب است و مدام از گذشته‌اش تعریف می‌کند که چه قدر زندگی برخوردداری داشته و زن تنهای ۲۹ ساله‌ای که به یک مرضی دچار است و راه معالجه‌اش را شوهر کردن می‌دانند!
داستان پایانی را بیش‌تر از همه دوست داشتم. دانشجویی که برای تحصیل و کار، اول به لندن می‌رود و بعد به ماساچوست.  صبحانه‌های ساده‌ای که هر روزه برای خودش درست می‌کند و ارتباطش با پیر زن صاحب‌خانۀ بامزه‌. موردی که برایم جالب بود ازدواج مهاجرین بود که همچنان راه و رسم سنتی را حفظ کرده بود. مثلا در داستان پایانی می‌بینیم که با وجود اینکه مرد قصه چندین سال را در لندن گذرانده اما نهایتا خانواده‌اش یک دختری را برایش انتخاب می‌کنند و بدون شناخت دو طرفه با هم ازدواج می‌کنند. این مورد در دیگر داستان‌ها هم هستش و اتفاقا نشان‌هایی از شک و تردید بعد از ازدواج را در طول زندگی‌شان می‌بینیم.
در کل به نظرم خواندن این داستان‌ها برای کسی که به داستان کوتاه علاقه دارد خالی از لطف نیست و به اندازه‌ای روان و ساده‌خوان هستند که آدم را خسته نکنند. من بعد از خواندن آمدم لیست داستان‌ها را نگاه کردم و متوجه شدم چه‌قدر خوب توی ذهنم مانده‌اند، این اتفاق کم برای من می‌افتد.
چیز جالب دیگری که در مورد پایان داستان‌ها‌ وجود داشت این که نتیجه گیری خاصی مد نظر نویسنده نبود. در واقع نویسنده قصد نداشت(حداقل به صورت مستقیم) یه چیزی رو به خواننده بفهمونه!
      

16

هیوا

هیوا

1404/5/3

        من این کتاب را گرفتم که با یک گروه کتاب‌خوانی بخوانم اما هیچ وقت دیگر فرصت نکردم دوباره سر بزنم چون جنگ شروع شد و من از تهران نقل مکان کردم و حسرت صحبت کردن در مورد این داستان با آدم‌ها در دلم موند.
 فضای داستان به گونه‌ای است که رابطۀ عاشقانه‌ای وجود دارد بین پزشک ماهری به اسم توما و زنی گارسون کافه به اسم ترزا. ما شاهد درگیری‌های ذهنی و ناخوشی‌هایی در بستر این رابطه هستیم اما حقیقتا من در آخر به این فکر می‌کنم که آیا واقعا این رابطه عاشقانه بود؟ یعنی حس‌ می‌کنم رابطه توما و ترزا را می‌توان گفت خالی از عشق است یا می‌توان گفت رابطه‌ای داشتیم در بستر ناخوشی و برخی اوقات عشق هم درش وجود داشت. فضای رابطه آن‌ها به شدت متشنج و ناامیدانه بود و من را خشمگین می‌کرد که چرا این دو با هم هستند! جدا از رابطه این دو، فضای کلی داستان هم همین‌طور افسرده کننده و پر از درد و رنج است و خواننده را ناراحت و خشمگین می‌کند. اما آیا واقعا زندگی خود من هم همین‌قدر ناامیدانه و ناراحت کننده نیست؟ آیا به خاطر همین نیست که تحمل خواندن این داستان و داستان‌های مشابه را ندارم و خشمم بالا می‌آید. به غیر از رابطه توما و ترزا ما شاهد یک رابطه عاشقانه دیگر هستیم میان یک زن نقاش به اسم سابینا و مردی متاهل استاد دانشگاه به اسم فرانز. رابطه این دو هم پر از درگیری‌های ذهنی و ناراحتی‌ها و در کل فضای گنگ و ناجالب. راستش من حین خواندن حس خوبی نسبت به هیچ‌کدام از شخصیت‌های اصلی و فرعی داستان نداشتم. البته این موارد باعث نمی‌شود که بگویم این داستان ارزش خواندن ندارد؛ یکی از جالبی‌های کتاب جایی بود که نویسنده به وضعیت خانواده و پدر و مادر هر کدام از این شخصیت‌ها به صورت جداگانه می‌پردازد یا پرداختنش به وضعیت جامعه آن روزها که یکی از موضوعات اصلی داستان هم هست.
مشکل اصلی که با داستان داشتم یکی اینکه یک فضای سنگین و غم بزرگی سایه انداخته روی کل داستان و دوم اینکه داستان سیر خطی نداره و تکه تکه نوشته شده و زمان مدام جابه‌جا می‌شه، همین موضوع گیجم می‌کرد. برای من اصلا جالب نبود که نویسنده در قالب فیلسوف داره اتفاقات رو توصیف می‌کنه و یک جاهایی اصلا حس می‌کردم دارم کتاب نظری می‌خونم نه رمان.
حقیقتا داستان سختیه و به نظرم کسی بخواد منصفانه حداقلی ازش برداره بایستی دو باره خوانیش کنه. راستش اینجاست که من یه کم تعجب می‌کنم و برام جالبه که چگونه همچین داستانی انقدر محبوب همگان شده.
این‌طور به نظر می‌رسه که نویسنده توجه خاصی به احوالات و احساس‌های کاراکترها دارد اما من این قسمت‌های داستان را به صورت مکانیکی می‌دیدم. یعنی جایی که انتظار بروز احساسات را دارم صرفا با یک سری افکار برمی‌خورم یعنی یک موقعیت خیلی غم‌انگیز را در نظر بگیرید ولی این اتفاق موقع توصیف نویسنده هیچ احساسی را در خواننده بیدار نمی‌کند؛ به نظرم این‌جاست که حس می‌کنی این داستان با وجود موضوعات خیلی مهم و روابط پیچیده‌ای که برای گفتن دارد اما یک چیز کم دارد. البته شاید در این مورد مترجم هم دخیل باشه.
اما در آخر به نظرم این‌گونه نوشتن در مورد این داستان یه کم بی انصافی باشه و لطفاً به‌خاطر این یادداشت از خواندنش پشیمان نشوید.
      

0

هیوا

هیوا

1404/2/22

        این نمایشنامه سوال‌های خیلی مهمی را در ذهن من به وجود آورد؛ اینکه ما کجا هستیم؟ چیکار می‌کنیم؟ به کجا می‌رویم؟ چرا جایی هستیم که الان هست؟ چرا این‌گونه حرف می‌زنیم؟ چرا همه چی به هم ریخته است؟ آیا این چیزهایی که وقتمون را باهاشون پر می‌کنیم با ارزش‌اند؟ چرا آنقدر سریع تغییر می‌کنیم؟ آیا اصلا زندگی ارزش‌ش را دارد؟

حقیقتا شگفت‌انگیز است. خیلی حرف‌ها برای گفتن دارد. آدم را با احساس‌هایی عجیب و غریب مواجه می‌کند. بعضی وقتا به آدم این حس را می‌دهد که این چه چرت و پرت‌هایی است دیگر که سر هم شده! اما موقعی که به این فکر می‌کنی یک آدم عمدا این‌ جملات را کنار هم چیده به فکر فرو می‌روی. خواندن این نمایشنامه تا آخر سخت است چون در واقع نمی‌فهمیم که چه اتفاقی دارد می‌افتد و چرا این حرف‌ها رد و بدل می‌شن و یه جاهایی حس وقت تلف کردن به آدم ‌می‌دهد. از آن چیزهایی است که مدت‌ها در ذهنم می‌ماند و به همین خاطر به نظرم ارزش خواندن دارد.
      

5

هیوا

هیوا

1404/1/16

        ۱۰ صفحه مانده به پایان: خدای من چه‌قدر از خواندن این داستان اذیت می‌شوم. نمی‌توانم ادامه بدهم. دوست ندارم ادامه بدهم. نمی‌خواهم مشاهده‌گر همچین رابطه‌ای باشم. چرا این طوری شد آخر؟! چرا هیچ عشقی شکل نگرفت بین این دوتا آدم. همیشه حداقل در اوایل داستان‌ها شور و شوقی شکل می‌گیرد بعد این شور می‌خوابد و کم کم نفرت سر بر می‌آورد اما اینجا حتی به مقدار کمی شور و شوق اولیه هم نداریم و همه‌ش نفرت می‌بینیم. خشم می‌بینیم. سکوت بسیار تلخ و آزار دهنده‌ای می‌بینیم، که در روابط معمولا وقتی سر بر می‌آورد که بعد از مدت‌های طولانی هر دو تا آدم از همدیگر بسیار ناامید می‌شوند و نمی‌دانند با زندگی مشترکشان چکار بکنند. اما اینجا از همان ابتدا سکوت داریم. همه‌ش سکوت. سکوت. سکوت. خیلی آزار دهنده است. مشکل اینجاست که همه‌ش دارم دنبال دلیل این سکوت و اذیت و آزار می‌گردم اما نمی‌توانم پیدایش نمی‌کنم. سر در نمی‌آورم. حین خواندن سردرگم می‌شوم و خشمگینم و سوال برایم پیش می‌آید که هدف داستایوفسکی چی بوده؟! نمی‌توانم درک کنم.

این داستان به خوبی نشان می‌دهد که احساس‌ها بدون دلیل مشخصی می‌آیند و می‌روند و خارج از کنترل ما هستند. این موضوع را من در این قرن و به لطف روان‌درمانی فهمیده‌ام اما اینکه داستایوفسکی چه‌گونه در آن زمان در این حد احساس‌ها را لمس کرده شگفت‌انگیز است.

بالاخره داستان را تمام کردم. از خواندنش ابدا پشیمان نیستم چون در هر صورت باید تمامش می‌کردم؛ آخر دوستی من را به یک تئاتر دعوت کرده و گفته بود که قبل از دیدن نمایش باید این داستان را بخوانم. البته نگفت «باید». گفت که اگر نخوانم خلاصه‌اش را برایم می‌گوید و چون نمی‌خواستم زحمتش بدهم پس تصمیم گرفتم بخوانم.
به نظرم کتاب برای کسی که افکار و احوالات آدمیان(خصوصا در روابط) برایش اهمیت دارد بسی تامل‌برانگیز است.
      

31

هیوا

هیوا

1403/12/13

        هدفم از خوندن این کتاب بیش‌تر دفاع از باور خودم به علم در مقابل کسانی بود که خیلی راحت در صحبت‌های روزمره ماهیت و ارزش علم رو زیر سوال می‌برن. به نظرم این کتاب به اندازه ۳/۵ ستاره من رو به هدفم رسوند.
نویسنده _که خود استاد فلسفه علم و علوم زمین هاروارد هست_ در بخش اول کتاب دلایلی رو مطرح می‌کنه که ما می‌تونیم به وسیله آن‌ها تا حدودی به هدف اصلی کتاب دست یابیم و من فکر می‌کردم که کل کتاب باید به همین شکل ادامه پیدا کنه. اما جالب بودن کتاب اونجاشه که بخش میانی کتاب به محققان دیگری اختصاص داده شده که دلایل نویسنده کتاب در دفاع از علم رو نقد می‌کنن. در قسمت پایانی، نویسنده به پاسخ نقد‌ها می‌پردازد.
اورسکیز مهم‌ترین دفاع از علم را «ماهیت اجتماعی معرفت علمی» می‌داند، که شاید در نگاه اول دلیل قاطعی نباشد اما شرح آن با مثال‌های واضح نشان می‌دهد که واقعا همین‌طور است.
مورد مهم دیگر کتاب اشاره به مخالفان اصلی برخی نظریه‌های علمی است. در ظاهر به نظر می‌رسد جامعه علمی خود رأی واحدی در مورد نظریه‌ها ندارد ولی انگار واقعیت این است که مخالفت از خارج از چارچوب متخصصان علم است و غالبا توسط افرادی با سوگیری‌های سیاسی و اقتصادی و ایدئولوژیکی شکل می‌گیرد.
کتاب همچنین به تحقیقات و مقالاتی اشاره می‌کنه که توسط متخصصان علم انجام شده و در مجلات معتبر جهانی منتشر شده‌اند اما بخاطر محدود بودن آزمایشات و تحقیقات انجام شده و به دلایل دیگری هم که شرح بسیاری می‌خواهند مورد تایید اجماع متخصصان علم نیستند.
خلاصه که اعتماد به علم پیچیده‌تر از اونیه که با خوندن یه کتاب بشه بطور قطعی بهش برسیم ولی واقعا کمک‌کننده‌ است.
      

0

هیوا

هیوا

1403/12/13

        آخرای کتاب رو که داشتم می‌خوندم نمرۀ ۳ در نظرم بود بعد که تصمیم گرفتم در موردش بنویسم اومدم از اول یک بار دیگر مرورش کنم، هایلایت‌ها و یادداشت‌هام رو دوباره‌خوانی کردم و دیدم ۴ منصفانه‌تر است :)
با اوایل کتاب بیش‌تر تونستم ارتباط بگیرم، مقدمه خیلی خوب و جمع‌وجور و خوش‌خوان نوشته شده بود و هر کسی رو به خودش جذب می‌کرد. فصل‌های سرخوردگی و رضایتمندی خیلی با تجربۀ زیستۀ من مرتبط می‌شد خصوصا جاهایی که این دو رو به هم پیوند می‌داد: «...تنها زمانی می‌توانیم رضایتمندی را بفهمیم که سرخوردگی را فهمیده باشیم...» فصل نگرفتن مطلب رو خیلی دوست داشتم  به ویژه بحث مربوط به حیات جنسی و به نظرم این فصل جزء شاهکارهای آقای فیلیپس در این کتاب بود.
فصل‌های قسر در رفتن و خلاص کردن خود رو دو بار خوندم چون نمی‌فهمیدمشون. در این دو تا فصل ارجاعات آقای فیلیپس نه تنها کمکی به درک من از موضوع نمی‌کرد بلکه اون رو برام گنگ‌تر هم می‌کرد. بحث‌های بچه‌های گروه کتاب‌خوانی کمک کرد یه حداقلی از این دو فصل هم بردارم.
      

2

هیوا

هیوا

1403/12/13

        داستان برای من روایت جذابی نداشت و بیشتر جاها نمی‌توانستم راوی را درک کنم و باهاش همدردی کنم. در واقع با وجود اینکه به نظر می‌رسد داستان خیلی غم‌انگیز و دردناک است و گریه هر آدمی را در می‌آورد و من هم آدم بغضی هستم، اما خواندنش من را زیاد تحت تاثیر قرار نمی‌داد.
کتاب داستان مرد جوان 28 سالۀ دلقکی است که عقاید و دیدگاه های متفاوتی با اطرافیان و خانواده‌اش دارد و همین باعث شده از والدین متمولش هم بهره‌ای نبرد. رابطه عاطفی‌اش شکست خورده است و هم‌اکنون که شرایط کاریش هم اصلا مساعد نیست، در افسردگی به سر می‌برد. روایت داستان راکد است و پیش نمی‌رود بلکه بیشتر ما شاهد افکار راوی هستیم که از روابط گذشته‌اش و خصوصا رابطه‌ با معشوقه‌اش ماری می‌گوید و همچنین از آدم‌هایی که به عقیده خودش باعث و بانی وضع الانش شدند گلایه می‌کند.
جاهایی که راوی به طور متوالی چند تا از افکارش را بیان می‌کند به نظرم به شکل نه چندان جالبی این کار را انجام می‌دهد و خواننده گیج می‌شود.
من داستان را بیش‌تر از آنکه اجتماعی ببینم شخصی می‌بینم؛ یعنی داستان شکست رابطۀ عاشقانۀ هانس اشنیر. در واقع ناراحتی‌های هانس را بیش‌تر از آنکه ناشی از کاتولیسیسم اطرافیانش ببینم از شخصیت خود هانس می‌بینم و می‌دانم ممکن است کسانی که با ایشان همذات پنداری کردند من را بی‌انصاف بببینند!

پ‌ن: من ترجمه سپاس ریوندی نشر ماهی رو خوندم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

هیوا

هیوا

1403/12/13

        کتاب داستان پسر نوجوانی است به اسم جت که پس از اتفاق نه چندان جالبی که برایش می‌افتد برای گذراندن تعطیلات تابستان پیش مادربزرگش می‌رود. مادربزرگ جت دنیای خود و بامزه‌گی‌‌های خودش را دارد. جت و مامان بزرگش با هم آشپزی می‌کنند، برای همدیگر قصه می‌گویند و با هم می‌روند ساحل. در روزمرگی ها و بحث‌هایی که بین این دو اتفاق می‌افتد کلی می‌توان حس خوب گرفت خصوصا جاهایی که با هم کل کل می‌کنند. راستش من که خیلی به جت حسودیم می‌شد! رابطه جت با دوست‌های مامان بزرگش هم از نوع خودش خیلی جالب است. جونیور دوست جت بوده که جت ظاهرا الان اون رو نمی‌خواد و دوست ناباب خودش می‌دونه اما اما در حین تعطیلات هی اتفاقاتی که با جونیور گذرانده رو به یاد میاره و می‌بینه که چقدر با هم خوش گذرانی داشتند. جت آخرش هم نمی‌دونه دوستی با جونیور خوب بوده یا بد، راستش من هم نفهمیدم. آلف شخصیت دیگر جالب داستان است که مرد میانسالی است اما مثل دیگر آدم‌بزرگا نیست. آلف دایی جونیوره که خود جونیور دوستش نداره و اذیتش می‌کنه اما جت اونو خیلی دوست داره و باهاش بازی می‌کنه. جت رابطه خاصی با آلف داره و بهش میگه آدم بالغ کوچک. این داستان به شکل شعر آزاد نوشته شده و درسته که برای کودک و نوجوانه اما برای من واقعا سرگرم کننده و بامزه‌ بود.
      

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.