یادداشت هیوا

هیوا

هیوا

1403/12/13

        داستان برای من روایت جذابی نداشت و بیشتر جاها نمی‌توانستم راوی را درک کنم و باهاش همدردی کنم. در واقع با وجود اینکه به نظر می‌رسد داستان خیلی غم‌انگیز و دردناک است و گریه هر آدمی را در می‌آورد و من هم آدم بغضی هستم، اما خواندنش من را زیاد تحت تاثیر قرار نمی‌داد.
کتاب داستان مرد جوان 28 سالۀ دلقکی است که عقاید و دیدگاه های متفاوتی با اطرافیان و خانواده‌اش دارد و همین باعث شده از والدین متمولش هم بهره‌ای نبرد. رابطه عاطفی‌اش شکست خورده است و هم‌اکنون که شرایط کاریش هم اصلا مساعد نیست، در افسردگی به سر می‌برد. روایت داستان راکد است و پیش نمی‌رود بلکه بیشتر ما شاهد افکار راوی هستیم که از روابط گذشته‌اش و خصوصا رابطه‌ با معشوقه‌اش ماری می‌گوید و همچنین از آدم‌هایی که به عقیده خودش باعث و بانی وضع الانش شدند گلایه می‌کند.
جاهایی که راوی به طور متوالی چند تا از افکارش را بیان می‌کند به نظرم به شکل نه چندان جالبی این کار را انجام می‌دهد و خواننده گیج می‌شود.
من داستان را بیش‌تر از آنکه اجتماعی ببینم شخصی می‌بینم؛ یعنی داستان شکست رابطۀ عاشقانۀ هانس اشنیر. در واقع ناراحتی‌های هانس را بیش‌تر از آنکه ناشی از کاتولیسیسم اطرافیانش ببینم از شخصیت خود هانس می‌بینم و می‌دانم ممکن است کسانی که با ایشان همذات پنداری کردند من را بی‌انصاف بببینند!

پ‌ن: من ترجمه سپاس ریوندی نشر ماهی رو خوندم.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.