یادداشت هیوا

هیوا

هیوا

3 روز پیش

        ۱۰ صفحه مانده به پایان: خدای من چه‌قدر از خواندن این داستان اذیت می‌شوم. نمی‌توانم ادامه بدهم. دوست ندارم ادامه بدهم. نمی‌خواهم مشاهده‌گر همچین رابطه‌ای باشم. چرا این طوری شد آخر؟! چرا هیچ عشقی شکل نگرفت بین این دوتا آدم. همیشه حداقل در اوایل داستان‌ها شور و شوقی شکل می‌گیرد بعد این شور می‌خوابد و کم کم نفرت سر بر می‌آورد اما اینجا حتی به مقدار کمی شور و شوق اولیه هم نداریم و همه‌ش نفرت می‌بینیم. خشم می‌بینیم. سکوت بسیار تلخ و آزار دهنده‌ای می‌بینیم، که در روابط معمولا وقتی سر بر می‌آورد که بعد از مدت‌های طولانی هر دو تا آدم از همدیگر بسیار ناامید می‌شوند و نمی‌دانند با زندگی مشترکشان چکار بکنند. اما اینجا از همان ابتدا سکوت داریم. همه‌ش سکوت. سکوت. سکوت. خیلی آزار دهنده است. مشکل اینجاست که همه‌ش دارم دنبال دلیل این سکوت و اذیت و آزار می‌گردم اما نمی‌توانم پیدایش نمی‌کنم. سر در نمی‌آورم. حین خواندن سردرگم می‌شوم و خشمگینم و سوال برایم پیش می‌آید که هدف داستایوفسکی چی بوده؟! نمی‌توانم درک کنم.

این داستان به خوبی نشان می‌دهد که احساس‌ها بدون دلیل مشخصی می‌آیند و می‌روند و خارج از کنترل ما هستند. این موضوع را من در این قرن و به لطف روان‌درمانی فهمیده‌ام اما اینکه داستایوفسکی چه‌گونه در آن زمان در این حد احساس‌ها را لمس کرده شگفت‌انگیز است.

بالاخره داستان را تمام کردم. از خواندنش ابدا پشیمان نیستم چون در هر صورت باید تمامش می‌کردم؛ آخر دوستی من را به یک تئاتر دعوت کرده و گفته بود که قبل از دیدن نمایش باید این داستان را بخوانم. البته نگفت «باید». گفت که اگر نخوانم خلاصه‌اش را برایم می‌گوید و چون نمی‌خواستم زحمتش بدهم پس تصمیم گرفتم بخوانم.
به نظرم کتاب برای کسی که افکار و احوالات آدمیان(خصوصا در روابط) برایش اهمیت دارد بسی تامل‌برانگیز است.
      
364

27

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.