یادداشت هیوا
1404/5/3
من این کتاب را گرفتم که با یک گروه کتابخوانی بخوانم اما هیچ وقت دیگر فرصت نکردم دوباره سر بزنم چون جنگ شروع شد و من از تهران نقل مکان کردم و حسرت صحبت کردن در مورد این داستان با آدمها در دلم موند. فضای داستان به گونهای است که رابطۀ عاشقانهای وجود دارد بین پزشک ماهری به اسم توما و زنی گارسون کافه به اسم ترزا. ما شاهد درگیریهای ذهنی و ناخوشیهایی در بستر این رابطه هستیم اما حقیقتا من در آخر به این فکر میکنم که آیا واقعا این رابطه عاشقانه بود؟ یعنی حس میکنم رابطه توما و ترزا را میتوان گفت خالی از عشق است یا میتوان گفت رابطهای داشتیم در بستر ناخوشی و برخی اوقات عشق هم درش وجود داشت. فضای رابطه آنها به شدت متشنج و ناامیدانه بود و من را خشمگین میکرد که چرا این دو با هم هستند! جدا از رابطه این دو، فضای کلی داستان هم همینطور افسرده کننده و پر از درد و رنج است و خواننده را ناراحت و خشمگین میکند. اما آیا واقعا زندگی خود من هم همینقدر ناامیدانه و ناراحت کننده نیست؟ آیا به خاطر همین نیست که تحمل خواندن این داستان و داستانهای مشابه را ندارم و خشمم بالا میآید. به غیر از رابطه توما و ترزا ما شاهد یک رابطه عاشقانه دیگر هستیم میان یک زن نقاش به اسم سابینا و مردی متاهل استاد دانشگاه به اسم فرانز. رابطه این دو هم پر از درگیریهای ذهنی و ناراحتیها و در کل فضای گنگ و ناجالب. راستش من حین خواندن حس خوبی نسبت به هیچکدام از شخصیتهای اصلی و فرعی داستان نداشتم. البته این موارد باعث نمیشود که بگویم این داستان ارزش خواندن ندارد؛ یکی از جالبیهای کتاب جایی بود که نویسنده به وضعیت خانواده و پدر و مادر هر کدام از این شخصیتها به صورت جداگانه میپردازد یا پرداختنش به وضعیت جامعه آن روزها که یکی از موضوعات اصلی داستان هم هست. مشکل اصلی که با داستان داشتم یکی اینکه یک فضای سنگین و غم بزرگی سایه انداخته روی کل داستان و دوم اینکه داستان سیر خطی نداره و تکه تکه نوشته شده و زمان مدام جابهجا میشه، همین موضوع گیجم میکرد. برای من اصلا جالب نبود که نویسنده در قالب فیلسوف داره اتفاقات رو توصیف میکنه و یک جاهایی اصلا حس میکردم دارم کتاب نظری میخونم نه رمان. حقیقتا داستان سختیه و به نظرم کسی بخواد منصفانه حداقلی ازش برداره بایستی دو باره خوانیش کنه. راستش اینجاست که من یه کم تعجب میکنم و برام جالبه که چگونه همچین داستانی انقدر محبوب همگان شده. اینطور به نظر میرسه که نویسنده توجه خاصی به احوالات و احساسهای کاراکترها دارد اما من این قسمتهای داستان را به صورت مکانیکی میدیدم. یعنی جایی که انتظار بروز احساسات را دارم صرفا با یک سری افکار برمیخورم یعنی یک موقعیت خیلی غمانگیز را در نظر بگیرید ولی این اتفاق موقع توصیف نویسنده هیچ احساسی را در خواننده بیدار نمیکند؛ به نظرم اینجاست که حس میکنی این داستان با وجود موضوعات خیلی مهم و روابط پیچیدهای که برای گفتن دارد اما یک چیز کم دارد. البته شاید در این مورد مترجم هم دخیل باشه. اما در آخر به نظرم اینگونه نوشتن در مورد این داستان یه کم بی انصافی باشه و لطفاً بهخاطر این یادداشت از خواندنش پشیمان نشوید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.