حامد محسنی

تاریخ عضویت:

اردیبهشت 1404

حامد محسنی

پدیدآور
@Hamed_Mohseni

4 دنبال شده

13 دنبال کننده

                حامد محسنی (1373 - تهران)
کمی شاعر | کمی طراح

مجموعه شعرها:
- حجم خاکستری (1400)
- حجم فیروزه‌ای (1402)
- حجم خالی (1403)
- حجم ابری (?140)
              
hamedmohseni.ir
hamed_mohseni73

کتاب‌های نویسنده

یادداشت‌ها

حامد محسنی

حامد محسنی

7 روز پیش

        وارکرفت؛ روایتی سرگرم‌کننده اما نه ماندگار

وارکرفت به عنوان یک بازی ویدیویی استراتژیک در دهه‌ی ۹۰ میلادی منتشر شد و سپس به مجموعه‌هایی چون World of Warcraft و دیگر نسخه‌ها گسترش یافت. این دنیای فانتزی بر پایه‌ی جنگ‌ها، قبیله‌ها، درگیری‌های مختلف و شخصیت‌های پیچیده شکل گرفت و از نظر داستان‌سرایی، پایه‌گذار یکی از بزرگ‌ترین فرنچایزهای تاریخ بازی‌های ویدیویی شد که میلیون‌ها بازیکن را در سراسر جهان جذب کرد. این بازی‌ها نه تنها در زمینه‌ی گیمینگ، بلکه در عرصه‌ی فرهنگی و اجتماعی نیز تاثیرگذار بودند.

اگرچه این آثار عمدتاً بر تجربه‌ی تعاملی تمرکز دارند، انتشار داستان‌هایی در قالب رمان‌های Warcraft به این مجموعه عمق و گستردگی بیشتری بخشید. این داستان‌ها به شکلی جذاب، جنگ‌ها، نیروهای خیر و شر، و سرگذشت قهرمانان و ضدقهرمانان را روایت می‌کنند. در این دنیای فانتزی نیز، همچون سرزمین میانه یا وستروس، درگیری‌های تاریخی و روابط فرهنگی و سیاسی نقش مهمی ایفا می‌کنند، و وارکرفت به موضوعاتی چون جنگ، قدرت، خیانت و اتحاد می‌پردازد.

با این حال، بازی‌های وارکرفت و کتاب‌های مرتبط با آن، هرچند تأثیر زیادی بر فرهنگ گیمینگ و فانتزی گذاشته‌اند، از نظر ارزش ادبی به عمق آثار کلاسیک فانتزی نمی‌رسند. وارکرفت بیشتر به عنوان مجموعه‌ای از بازی‌های استراتژیک و آنلاین شناخته می‌شود تا یک اثر ادبی. کتاب‌های وارکرفت از روی بازی‌ها نوشته شده‌اند، نه بالعکس؛ ابتدا بازی‌ها جهان و داستان خود را خلق کردند و سپس نویسندگان مختلف رمان‌هایی فرعی و مکمل برای این دنیا نوشتند که بیشتر جنبه‌ی تجاری داشته و برای گسترش دنیای وارکرفت نزد طرفداران بازی عمل می‌کردند.

آثار کلاسیک فانتزی معمولاً عمیق‌تر به مفاهیم اخلاقی، فلسفی و اجتماعی می‌پردازند، در حالی که وارکرفت بیشتر بر تجربه‌ی گیمینگ، ماجراجویی‌های اکشن و نبردها تمرکز دارد. رمان‌های فانتزی برجسته، علاوه بر سرگرمی، به خواننده درک عمیق‌تری از دنیای انسانی و هستی ارائه می‌دهند. از این رو، در مقایسه با آثاری چون ارباب حلقه‌ها، نغمه‌ی یخ و آتش و دیگر آثار فانتزی مهم، وارکرفت جایگاه قابل توجهی در میان رمان‌های فانتزی ندارد.
      

0

        جای خالی مهتاب

«سوال: به چیزهایی که می‌گویی یا می‌نویسی، یقین داری؟
جواب: یقین، کوره‌ی آدم‌سوزی است. آدمیت انسان در پای یقین، ذبح می‌شود. به همین جواب هم یقین ندارم.» (رضا بابایی)

این روزها خیلی به یادش می‌افتم. جای خالی‌اش را حس می‌کنم، با اینکه هیچ‌وقت از نزدیک ندیده بودمش. رضا بابایی را می‌گویم. نویسنده‌ای که مدت‌ها با یادداشت‌هایش زندگی می‌کردم.  به باورم رضا بابایی انسان شریفی بود، و آنچه در یادداشت‌هایش می‌نوشت، نه فقط دانش و آگاهی‌اش، که تجربه‌ی زندگی زیسته‌‌ی پر از فراز و نشیبش بود. 
از آدم‌هایی که خودشان را به چالش می‌کشند، نقد می‌کنند، تغییر موضع می‌دهند، و ترسی از اشتباه کردن و اعتراف به آن ندارند، خوشم می‌آید. این آدم‌ها پس از گذر از این راه ناهموار، معمولاً انصاف و مدارا را با خود به سوغات می‌آورند. انصاف و مدارا؛ مهم‌ترین درسی که سعی کردم از او بیاموزم. به قول خودش: «وحدت ممکن نیست؛ جنگ به صرفه نیست؛ زنده باد تحمل و مدارا.»

می‌خواهم آخرین یادداشتی که او قبل از مرگش نوشت را برایتان نقل کنم:

«ما امیدوارترین مردم دنیا بودیم. هیچ ملتی همچون ما آسان دل نمی‌بست و معصومانه اعتماد نمی‌کرد. شمشیرهای خطا و خنجرهای جفا رشته امید ما را نبرید. در تندباد حوادث، از جان برای شمع امیدمان سرپناه می‌ساختیم. هزاران روز را به انتظار لبخندی می‌گذراندیم، اگرچه جز خشم و خشونت نمی‌دیدیم. آنان که اکنون ما را از هر تغییری ناامید کردند بر خود ببالند که مردمی شیدا و عاشق را بر خاکستر افسردگی نشاندند.
شناسنامه‌ام را می‌بینم. جایی برای مُهر جدید نمانده است. ما را شرمنده شناسنامه‌هایمان هم کردید. فردا نسلی از راه می‌رسد که چراغ امیدش را در جایی دیگر روشن می‌کند؛ آنجا که دست شما به آن نمی‌رسد.» (رضا بابایی، ۹۸/۱۱/۱۹)
      

0

        یادداشت زیر درباره‌ی انیمه‌ی کیمیاگر تمام فلزی نوشته شده بود. اما فکر کنم برای معرفی مانگا هم به کار بیاد.
-------------
در بین تمام انیمه‌هایی که دیده‌ام -که البته تعدادشان آن‌قدرها هم زیاد نیست- Fullmetal Alchemist: Brotherhood برای من بعد از Attack on Titan در رتبه‌ی دوم قرار می‌گیرد. اثری که به نظرم یک شاهکار است.

کیمیاگر تمام‌فلزی در نگاه اول داستانی است درباره‌ی کیمیاگری و قدرت‌های خارق‌العاده؛ اما در لایه‌های زیرین خود، اثری فلسفی و تأمل‌برانگیز است. داستان درباره‌ی دو برادر، ادوارد و آلفونس الریک، است که برای بازگرداندن مادرشان از مرگ، دست به یک عمل کیمیاگری ممنوعه می‌زنند. اما این تلاش با شکستی وحشتناک روبه‌رو می‌شود. ادوارد بخشی از بدنش را از دست می‌دهد و آلفونس تمام بدنش را. چرا که طبق قانون مبادله‌ی هم‌ارز، برای به‌دست آوردن چیزی، باید چیزی برابر با آن را از دست داد. این مفهوم، که در ابتدا به‌عنوان یک اصل علمی در جهان داستان مطرح می‌شود، به‌تدریج به استعاره‌ای عمیق‌تر از زندگی و سرنوشت انسان‌ها تبدیل می‌شود.

این اثر به مسئله‌ی علم و ایمان و موضوعاتی چون سرشت انسان، قدرت، ایثار، و ماهیت حقیقت می‌پردازد و در طول داستان، بارها شخصیت‌ها را در برابر پرسش‌های بزرگ قرار می‌دهد.

کیمیاگر تمام‌فلزی با شخصیت‌پردازی قوی، داستانی هوشمندانه، و فلسفه‌ای عمیق، یکی از آن انیمه‌هایی است که پس از تماشای آن، ذهن مخاطب را رها نمی‌کند.
      

1

        یادداشت زیر بعد از تماشای انیمه‌ی فریرن نوشته شده بود. اما فکر کنم برای معرفی مانگا هم به کار بیاد.
------------
یک گروه از قهرمانان به مبارزه با شیاطین می‌روند. یک داستان تکراری و کلیشه‌ای. آیا می‌شود داستانی تکراری را طوری روایت کرد که بوی تازگی بدهد؟ طوری که تقریباً در هیچ لحظه‌ای از تماشایش، کلیشه بودنش به چشم نیاید؟ حتّی فراتر از این، بشود آن را اثری نو و بدیع به شمار آورد؟

جواب مثبت است. این کاری است که فریرن می‌کند. داستانی لطیف، عمیق، دل‌نشین، و دوست‌داشتنی. فریرن حرف اضافه نمی‌زند. وقتش را با صحنه‌های اکشن و مبارزات بیهوده هدر نمی‌دهد (به غیر از دو سه قسمت) و در تمام طول مسیر، بدون عجله، آرام آرام پیش رفته و ما را با خود همسفر می‌کند.

فریرن از بهترین انیمه‌هایی بود که در سال‌های اخیر دیدم. حجم هزینه و تبلیغ و استقبال از انیمه‌هایی مثل شیطان‌کش، جوجوتسو کایسن و... کم‌کم داشت من را از دنیای انیمه ناامید و دور می‌کرد. مدت‌ها بود که دل و دماغ انیمه دیدن نداشتم. اما فریرن مایه‌ی امیدواری بود. امیدوارم فرصت این را پیدا کنم که دوباره فریرن را از اول ببینم.
      

1

        من کتاب سیلو رو نخوندم و یادداشت زیر رو بعد از دیدن فصل اول سریال سیلو، برای معرفی سریال نوشتم.  اما فکر کنم برای معرفی کتاب هم بشه ازش استفاده کرد.

-----------

«چی میشه اگه تمام چیزایی که می‌دونی درستن، در واقع فقط یه دروغ بزرگ بوده باشه؟»
این دیالوگ از یه سریالیه که دیشب تمومش کردم و در ادامه بیشتر راجع‌بش صحبت می‌کنم. اما به عنوان مقدمه توو ادامه راجع‌به ۳ تا ایده‌ میگم که این سال‌ها خیلی راجع‌بش فیلم/سریال/انیمه ساخته شده.

۱- ایده‌ی «جهان‌های موازی»
اینکه جهانی که ما توش زندگی می‌کنیم، یکی از جهان‌های ممکنه و همه‌چیز می‌تونست/می‌تونه به شکل دیگه‌ای باشه. معمولاً این ایده با سفر در زمان هم ترکیب میشه. چون این‌ها به نوعی به هم مربوطن. مثلاً سریال Dark با ایده‌ی سفر در زمان شروع می‌کنه ولی ناگزیر در فصل سوم پاش به جهان موازی باز میشه. انیمه‌ی Stain's Gate هم که به نظرم از بهترین نمونه‌های این ایده است.

۲- ایده‌ی «جهان‌های شبیه‌سازی شده»
اینکه دنیایی که ما توش زندگی می‌کنیم واقعی نیست و ما توو یه محیط شبیه‌سازی شده قرار داریم. حالا یا به قصد آزمایش یا هرچیز دیگه‌ای. شاید فیلم Matrix شاخص‌ترین نمونه‌ش باشه. یا سریال 1899 که توو سال‌های اخیر از نتفلیکس پخش شد و بعد از فصل اول دیگه ادامه پیدا نکرد. یا حتی میشه West World رو هم توو همین دسته قرار داد.

۳- ایده‌ی «جهان‌های پشت دیوار» (شاید بعداً یه اسم دیگه روش بذارم)
معمولاً در یه فضای پساآخرالزمانی روایت میشن. جایی که بنا به هر دلیلی، دنیا نابود شده، همه‌ی انسان‌ها از بین رفتن، و فقط یه عده‌ی محدودی زنده موندن و حالا دارن توو یه فضای بسته، مثلاً جایی که دور تا دورشون دیواره، یا داخل یک سیلو، یا... زندگی می‌کنن. بدون اینکه از دنیای بیرون خبر داشته باشن، یا حتی از تاریخ گذشته. شاخص‌ترین و شاهکارترین اثری که می‌تونم برای این ایده اسم ببرم، انیمه‌ی Attack on Titan هستش. و سریالی هم که می‌خوام معرفی کنم توو همین دسته قرار می‌گیره.

-----------

سریال Silo یه درام علمی-تخیلی، دیستوپیایی و پساآخرالزمانیه که توو اون ۱۰ هزار نفر در یه سیلوی ۱۴۴ طبقه‌ای در اعماق زمین زندگی می‌کنند. می‌دونن که دنیای بیرون آلوده است و هوای مسمومی داره و قابلیت سکونت نداره، اما نمی‌دونن چرا. نمی‌دونن سیلو رو‌ کی، کِی و چجوری ساخته. نمی‌دونن دنیای بیرون چه زمانی آماده‌ی زندگی میشه و فقط پذیرفتن که «آن روز امروز نیست». اگه اهل اینجور داستان‌ها باشید احتمالاً حدس می‌زنید که داستان توو چه مسیری قراره پیش بره. اینکه آدم‌هایی پیدا میشن که شک می‌کنن به همه‌چی و می‌خوان حقیقت دنیایی که دارن توش زندگی می‌کنن رو بفهمن.

شاید فکر کنید خب اینکه خیلی تکراری و کلیشه‌ایه. شاید کلی فیلم، سریال یا انیمه با این ایده دیده باشید. ولی به نظرم Silo ناامیدتون نمی‌کنه.
      

20

        ویسریس تارگرین؛ تجسم بی‌مایگی در دنیای وستروس

ویسریس تارگرین در نغمه‌ی یخ و آتش و اقتباس تلویزیونی‌اش، نمادی از شخصیتی شکست‌خورده است که در گذشته‌ای باشکوه زندگی می‌کند، بدون آنکه ابزار، شعور یا توانایی لازم برای بازسازی آن گذشته را داشته باشد. او خود را «اژدها» می‌داند و وارث حقیقی تاج و تخت، اما در عمل، نه تنها فاقد شجاعت و خرد لازم برای رهبری است، بلکه با رفتارهای پرخاشگرانه، تحقیرآمیز و کودکانه‌اش، نشان می‌دهد که بیشتر در پی قدرت به عنوان ابزار انتقام و اثبات خویشتن است تا به عنوان مسئولیتی سیاسی و اخلاقی.

ویسریس محصول تبعید و تحقیر است. او سال‌ها در سایه‌ی خاطره‌ی یک امپراتوری از دست‌رفته زیسته، و این خاطره برایش نه الهام‌بخش، بلکه مسموم‌کننده بوده است. عقده‌های سرکوب‌شده، غرور کاذب، و ناتوانی در تطبیق با واقعیت، از او شخصیتی تراژیک ساخته‌اند؛ تراژیکی نه در حد و اندازه‌ی قهرمانان بزرگ، بلکه در قامت فردی که حتی فرصت بزرگ شدن هم به خود نداده است. او بیش از آنکه شرور باشد، بی‌رحم یا حیله‌گر باشد، بی‌مایه و ناتوان است. و در دنیای مارتین، بی‌مایگی یکی از مرگبارترین ضعف‌هاست.
      

1

        «متاسفانه معرفی یا توصیف ارباب حلقه‌ها برای کسانی که بخت قرائت آن را نداشته‌اند، از جمله‌ی محالات است. تجربه ثابت کرده است که ادبیات تخیلی به طور اعم، و آثار تالکین به طور اخص، واجد کیفیتی‌اند که «واکنش متعادل» را ناممکن می‌کند. خواننده یا با تمام وجود در این جهان خیالی غرقه گشته و به ماجراهای قهرمانان آن دل می‌سپارد، و یا پس از خواندن چند صفحه، کتاب را کنار می‌گذارد، و البته این دسته از خوانندگان غالباً تمایل دارند ذوق یا به اعتقاد من بی‌ذوقی خویش را با اطلاق برچسب‌هایی چون «قصه‌ی بچه‌ها»، «موهومات بی فایده»، یا «فرار از واقعیت» توجیه کنند.» (مراد فرهادپور، تالکین و ادبیات تخیلی مدرن)

برای من، ارباب حلقه‌ها فقط یک اثر ادبی یا سینمایی نیست؛ سفری‌ست که بارها و بارها به آن بازگشته‌ام. هر سال، بازخوانی یا بازبینی این جهان برایم ضرورتی تازه می‌یابد، گویی که نیاز دارم دوباره نور و تاریکی، امید و ناامیدی، رفاقت و خیانت را از نگاه تالکین تجربه کنم. فیلم‌های سینمایی ارباب حلقه‌ها و هابیت را بی‌شمار بار دیده‌ام، انیمه‌اش را تماشا کرده‌ام، سریالش را دنبال کرده‌ام، و شاید ده‌ها ساعت ویدیو و مقاله درباره‌ی این اثر خوانده و دیده‌ام. اما هیچ تجربه‌ای به اندازه‌ی خواندن خود کتاب‌ها عمیق و تاثیرگذار نبود. خوانشی که اگرچه پیش‌تر داستان را می‌دانستم، اما بیش از آنکه یادآوری باشد، کشف دوباره بود. 

علارغم علاقه‌ام به فیلم و سریال، و به طور خاص سه‌گانه‌ی ارباب حلقه‌ها، باید اعتراف کنم که سینما و تلویزیون ریشه‌ی تخیل را می‌زنند و به جای آزاد کردن ذهن، آن را در انبوهی از تصاویر آماده و پردازش‌شده غرق می‌کنند و تماشاگر را به موجودی منفعل و مصرف‌کننده‌ی تصاویر بدل می‌کنند. در مقابل، کتاب همچنان یکی از آخرین سنگرهای تخیل است؛ جایی که خواننده ناگزیر است با نیروی ذهن خود تصویر بسازد، صحنه خلق کند و به کلمات جان بدهد. داستان، به جای بلعیدن حواس، دعوت به همسفری می‌کند. کتاب نه فقط روایتگر، که برانگیزاننده‌ی نیروی خیال است.

در دنیای ارباب حلقه‌ها، سفری پیش روی ماست که ورای داستان‌های حماسی و موجودات افسانه‌ای، به مفاهیم ژرف انسانی می‌پردازد. این سفر، بازتابی از دغدغه‌های اخلاقی و فلسفی عمیق است: جدال با وسوسه‌ی قدرت، معنای خیر و شر، ارزش ایثار، و ایمان به نیکی حتی در تاریک‌ترین لحظات. در این جهان، پرسش اصلی نه پیروزی در جنگ، بلکه بقا در نبردی درونی است: نبردی برای حفظ انسانیت در برابر کششِ قدرت. ارباب حلقه‌ها ما را به این پرسش دعوت می‌کند: در جهانی که سایه‌ی شر گسترده است، چگونه می‌توان هنوز به نور وفادار ماند؟
      

3

        ارباب حلقه‌ها صرفاً روایتی خیالی یا قصه‌ای برای گریز از جهان واقعی نیست؛ سفری‌ست به ژرفای همان جهانی که در آن زیست می‌کنیم. سفری که نه به بیرون، بلکه به درون می‌برد: به لایه‌های تاریک و روشنِ وجود، به نبرد دیرپای خیر و شر، ترس و شجاعت، تردید و ایمان. جهانی که در آن افسانه‌ها، آینه‌ای می‌شوند برای واقعیت، و تخیل، ابزاری برای فهم آن.

ادبیات فانتزی –و به‌ویژه آثار تالکین– سال‌ها با بی‌مهری منتقدان روبه‌رو بوده‌ است. اما مدت‌هاست که در جهان انگلیسی‌زبان، ارباب حلقه‌ها از سطح سرگرمی گذشته و به موضوع تحلیل‌های جدی ادبی-فلسفی بدل شده است. با این‌حال، در ایران همچنان همان بی‌توجهی قدیمی ادامه دارد. هنوز آثار بسیار اندکی درباره‌ی ارباب حلقه‌ها نوشته یا ترجمه شده‌اند. کتاب فراروایت در ارباب حلقه‌ها (نوشته‌ی مری آر. بومن، نشر اطراف) از معدود استثناهاست؛ یکی از اندک منابع فارسی‌زبان درباره‌ی تالکین و اثر ماندگارش.

کتاب فراروایت در ارباب حلقه‌ها ترجمه‌ای‌ست از مقاله‌ای تحلیلی که با نگاهی متفاوت و ساختاری، به سراغ رمان تالکین رفته است. بومن، به‌جای بررسی محتوا یا شخصیت‌ها، بر آن‌چه پشتِ پرده‌ی روایت می‌گذرد تمرکز می‌کند: بر شیوه‌ی روایت‌گری، بر لایه‌های پنهان داستان، بر لحظاتی که داستان از روایتِ خود آگاه می‌شود.

در این خوانش، ارباب حلقه‌ها فقط یک داستان نیست، بلکه داستانی درباره‌ی «چگونه داستان گفتن» است. لحظاتی که شخصیت‌ها درباره‌ی معنای افسانه‌ها، روایت‌ها، و حافظه‌ی جمعی گفت‌وگو می‌کنند، نه فقط برای پیشبرد داستان، بلکه برای تأمل در خودِ عملِ روایت‌گری است. بومن نشان می‌دهد که چگونه تالکین با لایه‌لایه کردن روایت، خواننده را نه فقط به دنبال ماجرا، بلکه به دل ساختار روایت می‌کشاند؛ جایی که مرز میان داستان و زندگی، میان افسانه و تجربه، محو می‌شود.
      

4

        «نازنین» داستان مردی است که با دختری ازدواج می‌کند، اما دختر به دلایل نامعلومی دست به خودکشی می‌زند. مرد پس از مرگ او، به بازخوانی و تحلیل زندگی مشترکشان می‌پردازد و با احساسات و افکار پیچیده‌ای مواجه می‌شود.

داستایفسکی مثل همیشه به درون آدمی چنگ می‌زند، روان را می‌شکافد، عقده‌ها را بیرون کشیده و ضعف‌ها را به رخ می‌کشد. این بار در قصه‌ای ساده، در رابطه‌ای میان یک مرد و زنی جوان. نازنین تصویرگر عشقی بیمارگونه است، عشقی که به‌جای رشد، فرو می‌خورد، خرد می‌کند، و در نهایت، مرگ می‌آفریند.

اما این تنها بخشی از داستان است. «نازنین» به‌طور عمیق‌تری به پیچیدگی‌های روان انسان و مسأله‌ی ناتوانی در برقراری ارتباط واقعی پرداخته است. داستایفسکی با به تصویر کشیدن رابطه‌ای که به ظاهر ساده است، اما در اعماق خود مملو از تضادهای درونی و تراژدی‌های ناتمام است، انسان را به چالش می‌کشد. این کتاب از آن دسته آثار است که نمی‌توان به سادگی از آن گذشت، چون هر صفحه از آن سوالاتی بی‌پاسخ و دردهای نهفته را مطرح می‌کند.

داستایفسکی در «نازنین» به دنبال این نیست که تنها داستان یک رابطه تلخ را روایت کند. او به بررسی عمیق‌تر انسان و تلاش‌های نافرجام او برای درک خود و دیگران می‌پردازد. برای او، مرگ تنها نقطه‌ شروعی برای سوالات پیچیده‌ای است که در برابر انسان قرار دارد: چرا روابط به چنین سرنوشتی دچار می‌شوند؟ چرا فهمیدن و بیان احساسات در برخی لحظات، برای انسان‌ها غیرممکن می‌شود؟

داستایفسکی به شکلی منحصر به فرد، احساسات و پیچیدگی‌های روانی شخصیت‌ها را با دقت و ظرافت به تصویر می‌کشد، و به خواننده این اجازه را می‌دهد که در عمق تاریکی‌های درون انسان‌ها گام بردارد.
      

2

        صبح که بیدار شد، همه چیز تغییر کرده بود. نه فقط به این خاطر که بدل شده بود به یک حشره‌ی عظیم، بلکه چون دیگر جایی در جهان نداشت. نه صدایش را می‌فهمیدند، نه نیازهایش را، نه دردهایش را. «مسخ» کافکا داستان این بی‌جایی‌ست. داستان انزوا، شرم، و طردشدگی در جهان مدرن.

گره‌گور سامسا، مردی معمولی و نان‌آور خانواده، یک روز صبح از خواب بیدار می‌شود و می‌بیند تبدیل به یک حشره‌ی عظیم‌الجثه شده. نه کسی دلیل این مسخ را می‌فهمد، نه خود او. در سکوت و تنهاییِ اتاقش، آرام‌آرام از زندگی رانده می‌شود؛ خانواده‌اش ابتدا با ترس، سپس دلسوزی، و در نهایت با بی‌تفاوتی با او مواجه می‌شوند. گره‌گور، که دیگر جز مزاحمتی خاموش نبود، در تنهایی و فراموشی، از جهان حذف شد.

فرانتس کافکا، چهره‌ای بی‌همتا در ادبیات مدرن، جهانی می‌سازد پر از بی‌پناهی، پوچی و اضطراب وجودی. شخصیت‌هایش در ساختارهایی سرد و بی‌معنا گرفتارند. ساختارهایی که نه فهمیدنی‌اند، نه گریزپذیر، و نه حتی پرسیدنی.

در میانه‌ی کتاب، گم شدم. حس کردم چیزی از داستان نمی‌فهمم. اما بعد دلیل نفهمیدن را فهمیدم.

کافکا احساسات را منتقل می‌کند، نه لزوماً روایت منطقی را. یعنی قرار نیست حتماً بفهمی. بلکه قرار است حس کنی. و حس کردم. حس شرم از اضافی بودن. حس بی‌جایی در جهانی که مرا نمی‌خواهد. حس عدم تعلق به هیچ جا و هیچ چیز و هیچ کس. حس طرد شدن. حس کنار گذاشته شدن. حس هراس از روزی که دیگر به کار کسی نیایم. آیا اگر مفید نباشم، هنوز شایسته‌ی بودن و دوست داشته شدن هستم؟

با این حساب، مسخ، داستان کافکا نیست. داستان گره‌گور سامسا نیست. مسخ، داستان ماست. آینه‌ای است که در آن، مسخ خود را ببینیم.

پی‌نوشت: می‌دانم اگر «مسخ» را دوباره بخوانم، چیز دیگری خواهم دید. و اگر بار سوم و چهارم بخوانم، باز هم همین. خواندنش مانند ورود به هزارتوئی است که هر بار از مسیر تازه‌ای سر در می‌آورد.
      

0

        نخستین مواجهه‌ام با آثار اروین یالوم از طریق رمان «وقتی نیچه گریست» بود. اما با وجود شباهت‌های مسئله‌ی شخصیت اصلی و دغدغه‌های شخصی‌ام، نتوانستم با آن ارتباطی عمیق برقرار کنم. راه‌حل‌هایی که یالوم ارائه می‌داد، نه تنها برایم کارآمد نبود، بلکه گاه شعاری و سطحی به نظر می‌رسید. بعدها «درمان شوپنهاور» را خواندم. من از لحاظ فکری و روحی خود را به شوپنهاور بسیار نزدیک می‌دانم، و هنگام خواندن کتاب یالوم، در بسیاری از موارد، به جای همراهی با درمانگر، هم‌نظر با فیلسوف بودم.

با وجود این دو تجربه‌ی نه‌چندان موفق، یالوم را کنار نگذاشتم. این‌بار به سراغ کتاب «مسئله‌ی مرگ و زندگی» رفتم. کتابی مستند و مشترک میان یالوم و همسرش، درباره‌ی مواجهه‌ی آنان با بیماری لاعلاج و مرگ.

اما این کتاب هم مانند دو تجربه‌ی قبلی، من را چندان با خود همراه نکرد. تا نیمه‌هایش پیش رفتم و بارها وسوسه شدم آن را کنار بگذارم. فصل‌هایی که به قلم مریلین یالوم نوشته شده بود، برایم خالی از تأثیر و صمیمیت بود؛ به‌خصوص در مقایسه با کتاب از «قیطریه تا اورنج‌کانتی» که در آن حمیدرضا صدر از مواجهه‌اش با سرطان نوشته است. هرچند موضوع این دو اثر مشابه است، اما حرف‌های صدر برایم انسانی‌تر و اندوه‌بارتر بود.

با این حال، خواندن را ادامه دادم. نه به خاطر ساختار یا جذابیت ادبی، بلکه به خاطر انتظارم از فصلی که در آن مریلین از دنیا می‌رود. می‌خواستم ببینم یالوم، روان‌درمانگری که سال‌ها درباره‌ی مرگ نوشته، چگونه با فقدان همسرش مواجه می‌شود. در همین فصول است که کتاب عمق بیشتری می‌گیرد، صادقانه‌تر می‌شود و توان تأثیرگذاری پیدا می‌کند. هرچند این کیفیت دوام نمی‌آورد.

پیش از این، «عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه» اثر جولین بارنز را خوانده بودم؛ کتابی درباره‌ی سوگ و غم از دست دادن همسر. محتوای آنچه یالوم و بارنز نوشته‌اند از نظر موضوع نزدیک‌اند، اما تجربه‌ی خواندنشان برایم متفاوت بود. من همراه با جولین بارنز گریه کردم، بارها و بارها، اما با یالوم نه.

با وجود تمام این نکات، از خواندن این کتاب پشیمان نیستم و قصد این را هم ندارم که خواندن آثار یالوم را متوقف کنم. یالوم نویسنده‌ای مهم و تأثیرگذار است. این روزها در حال گذراندن دوره‌ای در روان‌درمانی اگزیستانسیال هستم که منبع اصلی‌اش کتاب یالوم است. شاید در آینده، درکی عمیق‌تر از آثارش پیدا کنم. اما فعلاً باید بگویم که با وجود تمام تلاشم، هنوز نتوانسته‌ام با نوشته‌هایش ارتباطی واقعی برقرار کنم.
      

0

        «خداحافظی نکبت است. خداحافظی کردن کمی مانند مردن می‌ماند. و تو امشب خداحافظی کرده‌ای. تو امشب کمی مرده‌ای...» (از متن کتاب)

همیشه از حمیدرضا صدر خوشم می‌آمد. حتی وقتی که دیگر فوتبال برایم جذابیتی نداشت، او همچنان برایم جذاب بود. نوع نگاهش به زندگی، قصه‌هایی که از دل تاریخ فوتبال بیرون می‌کشید، و آن شور و شوقی که در کلامش بود، همه چیز را دیدنی‌تر می‌کرد. حالا این روزها دارم آخرین کتابش را می‌خوانم، از قیطریه تا اورنج کانتی؛ آخرین روایتی که برای ما به جا گذاشت، در روزهایی که زیر سایه‌ی مرگ زندگی می‌کرد.

این کتاب چیزی فراتر از یک روایت صرف درباره‌ی بیماری و مرگ است. انگار سفرنامه‌ای‌ است از دل روزهای تاریک و روشن یک زندگی؛ جایی که صدر، هم به گذشته‌ی دور خود سرک می‌کشد، هم با واقعیت تلخ و گریزناپذیر پیش رویش دست‌وپنجه نرم می‌کند. در هر سطر، می‌توان تلاطم روحی‌اش را حس کرد؛ کشاکشی میان پذیرش و انکار، میان دلبستگی به آنچه پشت سر گذاشته و اضطراب ناشناخته‌ای که در انتظارش است.

من ژانر این نوع کتاب‌ها را در ذهنم «سایه‌ی مرگ» نام‌گذاری کرده‌ام؛ روایت‌هایی که نویسنده در آن‌ها به استقبال پایان زندگی می‌رود، به مواجهه با مرگ. چه از زبان یک بیمار، چه از زبان محکومی که شمارش معکوسش برای اعدام آغاز شده، و چه در هر شکل دیگر. چه در قالب رمان و داستانی ساختگی، و چه در قالب خاطره و زندگینامه‌ای واقعی.

بعد از هر فصل کتاب، لحظه‌ای مکث می‌کنم و با خودم می‌گویم: چه حیف که رفت. جایش خالی‌ست. حمیدرضا صدر از آن آدم‌هایی بود که بودنشان کمی این جهان را تحمل‌پذیرتر می‌کرد. آدمی که حرف‌هایش، نوشته‌هایش، و حتی همان شور و شوقش برای فوتبال، چیزی به این دنیا اضافه می‌کرد که حالا دیگر نیست.

«از قیطریه تا اورنج کانتی» عمیق است. تأثیرگذار است. غم‌انگیز است. اما مگر نه اینکه غم هم بخشی از انسان بودن ماست؟ نه هر شادی‌ای ارزشمند است، نه هر غمی مذموم. بعضی شادی‌ها تهی‌اند، بعضی غم‌ها عمیق. این کتاب از آن جنس غم‌هاست که آدم را به آدم بودنش نزدیک‌تر می‌کند.

روحش شاد.
      

87

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.