قسمتی از متن کتاب:
«دیدن سالتو در کشتی آزاد مثل دیدن نهنگ سفید است در اقیانوس، یک فن کمیابِ اصیل که کمتر کسی حتا تمرینش میکند. سالتو اسطورهی فراموششدهی کشتی است، نماد قدرت و سرعت و از آنها مهمتر نماد بزرگی. تابهحال سالتو نخوردهام اما شک ندارم درد ویرانکنندهای دارد، نه از آن دست دردهایی که عصبها به مغز منتقل میکنند. دردِ شکست دارد. از تو، درد خرد شدن غرور یک ورزشکار مغرور. سالتو راه یکطرفهای به شکست است.»
سالتوی افروزمنش ساده و، در قسمتهایی، کلیشهایست. اما نویسنده توانسته در عین سادگی داستانی را خلق کند تا با او همراه شوید.
همه چیز خیلی سریع شروع میشود؛ هیچ مقدمهچینی و فوت وقتی در کار نیست. با توجه به فضای داستان، از جای تامل برانگیزی هم شروع میشود:
یک دستشویی متعفن که در آن ما همراه شخصیت اصلی و راوی داستان وارد ماجرا میشویم. راویای که در آیندهی داستان ایستاده و البته که ما حتی پس از بستن کتاب هم نمیفهمیم این آینده کِی و کجاست!
قهرمان داستان سیاوش نام دارد. نوجوانی سربرآورده از حلبیآبادهای اطراف تهران که نامش را گذاشتهاند جزیره. مادرش افسردگی دارد و پدرش معتاد و آوره است. سیاوش به همراه تعداد زیادی از هم سن و سالهایش برای فردی به نام داوود لجن کار میکنند. سیاوش یک استعداد ذاتی دارد؛ کشتیگیر بینظیریست. آن هم بدون داشتن مربی و گذراندن آموزش حرفهای. همین استعداد است که او را با نادر آشنا میکند. (هرچند که ما هرگز نمیفهمیم نادر دقیقاً چطور وارد زندگی سیاوش شد و این هم توی ذوق میزند.) نادر یک ثروتمند عاشق کشتیست که در جوانی به رویاهایش در کشتی نرسیده و حالا خودش را در سیاوش میبیند. خودِ شکست خوردهاش. پس به همراه دوستش، سیامک، زیر بال و پر سیاوش را میگیرند. اما این همهی ماجرا نیست!
نادر، همسرش رویا و سیامک اعضای یک باند بزرگ مواد مخدراند و سیاوش برای آنها یک مهرهی جدید و ارزشمند محسوب میشود؛ حداقل برای نادر که اینطور است. سیاوش تا پیش از این برای داوود مواد میفروخت و توسری میخورد، اما حالا انگار ارتقای رتبه گرفته و قرار است زندگی جدیدی را شروع کند.
از نکات بسیار خوب کتاب (حداقل برای من) سِیر تغییر سیاوش از یک نوجوان پایین شهری سرکش اما معصوم و با احساس، به یک شخصیت بیرحم و افسارگسیخته است. این تغییر به حدی هوشمندانه و ظریف است که در صفحات آخر از خودم میپرسیدم سیاوش کِی این همه تغییر کرد؟ سیاوش از یک قهرمان به ضدقهرمان بدل میشود، اما نفرت مخاطب را برانگیخته نمیکند و این یعنی هوشمندی نویسنده.
نکتهی بعدی شخصیت کشتی در کتاب است. بله، شخصیت کشتی. کشتی به اندازهی خیلی از شخصیتها در داستان نقش دارد. در جایی از کتاب (اگر اشتباه نکنم از زبان سیاوش) میخوانیم که:
«این است کُشتی؛ غمانگیزتر از تراژدی. لذتبخشتر از عشقهای افسانهای. بیفایدهتر از جنگ و سودمندتر از عسل. همه فکر میکنند این کارها برای یک مدال است، طلا یا نقره، که به دیوار بکوبیاش و در تاریخ ثبتت کند. اما نه. بزرگترین مدالها را میخواهی فقط به این خاطر که به کشتی ثابت کنی تا تَهَش رفتهای. و او بیشتر و بیشتر میخواهد، رکوردها را میخواهد. طلاهای بیشتر. سکوهای بالاتر. و بعدش مربیگری باز هم شکستن رکوردها و اسطوره شدن. اما این هم آخرش نیست.»
در کتاب تصویری از کشتی برای مخاطب خلق میشود که اگر مخاطب کشتی را فقط از رسانههای جمعی و تمثیلهای حماسی تلویزیون دیده باشد، شوکه خواهد شد. تصویری مملو از بیرحمی، نامردی، خشونت، جنگ، عشق و جنون. یک تصویرِ حقیقی.
نویسنده با استفاده از شخصیتهای فرعی نسبتاً زیاد (داوود لجن، رضا ببعی، پپیلی، ناهید ریزه، رضا چیتوز و...) سعی در ارائه یک تصویر کامل و واقعی از مناطق مورد نظر خودش داشته که به نظرم تا حدود زیادی موفق بوده است. هر چند که در مواقعی شخصیتها ادبیات خودشان را از دست میدادند، اما نکتهی مثبت دیگر ادبیات اختصاصی هر شخصیت بود. هرچند که ایرادهای وارده را هم در ادامه بررسی خواهم کرد.
نقاط عطف و اوجگیریهای داستان هم جذاب و شوکهکننده است؛ جنایات نادر، هویت واقعی او، مرگ مادر سیاوش، برملا شدن عشق میان رویا و سیامک...
در مجموع خواندن رمان سالتو با قلم ساده و روان مهدی افروزمنش، برای من تجربه جالبی بود.
اما ایرادات کار.
بدون شک بزرگترین و کشندهترین ایراد داستان پایانبندی داستان است... یا بهتر بگویم... پایان نداشتن داستان! بدون شک کمتر مخاطبی از صفحات پایانی این کتاب لذت برده باشد. این را با خواندن نظرات و دیدن نمرات کتاب هم میتوان فهمید. انگار نویسنده به یکباره یادش آمده که باید داستان را هرچه زودتر جمع کند. استادی میگفت صفحات اولیهی کتاب شما مشخص میکند که کتاب شما چه تعداد خواننده خواهد داشت و صفحات آخر کتاب شما مشخص میکند که کتاب بعدیتان چه تعداد خواننده دارد.
به نظرم پایانبندی ضعیف سالتو، امتیاز طلایی خط پایان را از مخاطب دریافت نمیکند. این پایان در ذهن مخاطب آنقدر سریع است که انگار نویسنده حتی فراموش کرده به این سوالات جواب بدهد:
۱. چه بر سر مریم (که از یک جایی به بعد انگار یک شخصیت اضافه بود) آمد؟ در صفحات ابتدایی سیاوش و مریم پولهایشان را مخفی میکردند تا روزی از جزیره فرار کنند. اما مریم در نیمههای رمان عملاً جا ماند!
۲. آیندهی سیاوش چه بود؟ او از جایی در آینده داستان را روایت میکرد. اما کجا؟ چه وقت؟
۳. از همه مهمتر، عاقبت مواد توی کمد باشگاه چه شد؟
ضعفهایی در شخصیت پردازی وجود داشت. مثلاً ما در بخشی از داستان، در عالم مستی از زبان رویا خطاب به سیامک میشنویم که بیغیرت است، چون میخواهد کسی که دوستش دارد را (رویا را) به آغوش یک نفر دیگر (نادر) برگرداند. ما هرگز نمیفهمیم ماجرای این علاقه و خیانت چیست.
نکتهی منفی و بارز بعدی (از نظر من) تلاش نافرجام نویسنده برای وارد کردن مسائل سیاسی در دل داستان است.
۱. در جزیره آشپزی داریم که خود و پدرش هر دو آشپز دربار بودهاند و بعد از انقلاب کسی سرشان را کلاه گذاشته و بیچارهشان کرده است. کسی که مدام در تلویزیون سخنرانی میکند!
۲. پدر رویا از وابستگان دربار پهلوی بوده و به اشرف در حفظ آبروی خاندان سلطنتی کمک کرده.
۳. نادر به رویاهایش در کشتی دست پیدا نکرده و دلیل این اتفاق انقلاب و تحولات سیاسیای بوده که او را چند سالی از کشتی دور کرده است.
۴. پدر سیاوش تنها در خاکسپاری مادر سیاوش از سایه خارج میشود. آن هم تنها برای این که به ما توضیح دهد یک فعال سیاسی بوده است. این را از کتاب جنگ شکر (اشاره به اثر سارتر) که برای سیاوش به یادگار میگذارد به خوبی میتوان دریافت.
در آخر معتقدم سالتو کتاب خوبی بود، اما میتوانست عالی باشد.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.