معرفی کتاب قرعه زندگی اثر فردریک بکمن مترجم الهام محمودی

قرعه زندگی

قرعه زندگی

فردریک بکمن و 1 نفر دیگر
3.9
190 نفر |
59 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

365

خواهم خواند

104

شابک
9786226310321
تعداد صفحات
88
تاریخ انتشار
1398/3/19

توضیحات

        کشتن یک نفر کار خیلی راحتی است، یک خودرو اندکی زمان تمام آن چیزی است که شخصی مثل من برای انجام این کار نیاز دارد. از آنجایی که آدم هایی مثل شما به من اعتماد دارند، چند هزار کیلو فلز را با سرعت چند صد کیلومتر در ساعت، در  تاریکی شب  همراه با عزیزانت که در صندلی عقب تقریبا خواب هستند، با سرعت حرکت میکنی و وقتی فردی مثل من از روبرو نزدیک میشود، با خودتان می گویید که ترمزهایم خوب کار میکند... .
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به قرعه زندگی

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به قرعه زندگی

یادداشت‌ها

روشنا

روشنا

1402/5/4

          این سومین کتابی از بکمن بود که خوندم. مثل همیشه بکمن اوج زیبایی‌ها، احساسات و معانی رو تو ماجراهای کوتاهی گنجونده. 
یه تیکه‌ای از کتاب تونست اشکم رو در بیاره و همین قسمت باعث شد، این کتاب یکی از قشنگ‌ترین کتابایی باشه که خوندم. 🤧 این قسمت رو تو بریده‌ها نمیذارم چون خوندنش در بطن ماجرا است که قشنگه.
داستان از زبان پدری روایت میشه که داره با پسرش صحبت می‌کنه.  شبیه نامه‌ای که برای فرزندش نوشته و ما در حال خوندنشیم. اول کتاب، این پدر که در تمام طول داستان اسمش رو نمی‌دونیم به پسرش میگه که یه نفرو کشته و بعد روایت می‌کنه که چه اتفاقی افتاده. در این بین به گذشته‌ها میره و از عقایدش، زندگیش و رابطه‌ی پدر و پسریشون میگه.
از اون کتابا است که معماهایی درباره آدما برات طرح میکنه و وقتی تا آخرش خوندی و راز قصه برات فاش شد، باید دوباره برگردی و از نو اتفاقا رو مرور کنی.
خیلی قشنگ بود ولی به عنوان اولین کتابی که از بکمن میخواید بخونید، توصیش نمی‌کنم.
        

21

sin_alef

sin_alef

1403/12/30

دست مادر ر
          دست مادر را گرفت و گفت:«باشه. یه بازی دیگه چی؟»
تلفن بازی کردند. مادر مثلاً پشت تلفن گفت که دزدان دریایی او را اسیر کرده اند و دارند می برند...
بعد نوبت دخترک شد. گفت که الان توی یک سفینه با «مژایی‌ها» نشسته. مادر اشتباهش را تصحیح کرد: «فضایی». دخترک دوباره گفت: «مژایی» مثلاً درستش کرده بود و بعد ادامه داد: «اینا یه وسیله های عجیب و غریبی دارن که یه عالمه دکمه های گنده داره. یه سیم‌هایی چسبوندن به بازوم. صورتاشونو پوشوندن و روپوشاشون خش خش می‌کنه. آدم فقط میتونه کله‌هاشونو ببینه. آروم میگن؛ اونجا،اونجا، اونجا، اونجا.
بعد از ده تا یک می‌شمرن. به یک که برسن دیگه خوابت می‌بره حتی اگه تلاش کنی نخوابی!».
 دخترک سکوت کرد، چون مادر داشت گریه می‌کرد. گرچه این فقط یک بازی بود و بس. بعد آرام دم گوش مادر زمزمه کرد: «مژاییا نجاتم می‌دن مامان. اونا کارشونو خوب. بلدن.»
مادر سعی کرد جلوی خودش را بگیرد و او را غرق بوسه نکند.
پرستارها آمدند و دخترک را خواباندن روی تخت چرخدار تا ببرندش اتاق عمل...

  

پ.ن: خیلی حس خوبی داشت کتاب، توی یکی از شیفت های خلوت بخش پنج، با اون چشم انداز زیباش تموم کردم، با کلی گریه😭

 

#کتاب
#و_من_دوستت_دارم
#فردریک_بکمن
#مترجم_الهام_رعایی
#رمان
ترجمه از متن #سوئدی
#نشر_نون
        

0