معرفی کتاب معامله زندگی اثر فردریک بکمن مترجم علی مجتهدزاده

معامله زندگی

معامله زندگی

فردریک بکمن و 1 نفر دیگر
3.9
196 نفر |
61 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

374

خواهم خواند

107

شابک
9786002533449
تعداد صفحات
78
تاریخ انتشار
1399/5/6

توضیحات

        داستانی تکان دهنده ار نویسنده مردی به نام اوه«معاملة زندگی» داستانی پراحساس دربارة مرگ و زندگی است. هنگامی که سرشار از حس زندگی و غرق تمناهایش، مرگ سر قراری ناگفته حاضر می شود و سمت نگاهت را به خود برمی گرداند…داستانی که امضای خاص فردریک بکمن را بر پیشانی دارد؛ همان نگاه طناز و احساساتی که قصه ای باورپذیر و درعین حال رویاگون را برای خواننده تعریف می کند.سنت لوییز پست
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به معامله زندگی

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به معامله زندگی

یادداشت‌ها

روشنا

روشنا

1402/5/4

          این سومین کتابی از بکمن بود که خوندم. مثل همیشه بکمن اوج زیبایی‌ها، احساسات و معانی رو تو ماجراهای کوتاهی گنجونده. 
یه تیکه‌ای از کتاب تونست اشکم رو در بیاره و همین قسمت باعث شد، این کتاب یکی از قشنگ‌ترین کتابایی باشه که خوندم. 🤧 این قسمت رو تو بریده‌ها نمیذارم چون خوندنش در بطن ماجرا است که قشنگه.
داستان از زبان پدری روایت میشه که داره با پسرش صحبت می‌کنه.  شبیه نامه‌ای که برای فرزندش نوشته و ما در حال خوندنشیم. اول کتاب، این پدر که در تمام طول داستان اسمش رو نمی‌دونیم به پسرش میگه که یه نفرو کشته و بعد روایت می‌کنه که چه اتفاقی افتاده. در این بین به گذشته‌ها میره و از عقایدش، زندگیش و رابطه‌ی پدر و پسریشون میگه.
از اون کتابا است که معماهایی درباره آدما برات طرح میکنه و وقتی تا آخرش خوندی و راز قصه برات فاش شد، باید دوباره برگردی و از نو اتفاقا رو مرور کنی.
خیلی قشنگ بود ولی به عنوان اولین کتابی که از بکمن میخواید بخونید، توصیش نمی‌کنم.
        

22

sin_alef

sin_alef

1403/12/30

دست مادر ر
          دست مادر را گرفت و گفت:«باشه. یه بازی دیگه چی؟»
تلفن بازی کردند. مادر مثلاً پشت تلفن گفت که دزدان دریایی او را اسیر کرده اند و دارند می برند...
بعد نوبت دخترک شد. گفت که الان توی یک سفینه با «مژایی‌ها» نشسته. مادر اشتباهش را تصحیح کرد: «فضایی». دخترک دوباره گفت: «مژایی» مثلاً درستش کرده بود و بعد ادامه داد: «اینا یه وسیله های عجیب و غریبی دارن که یه عالمه دکمه های گنده داره. یه سیم‌هایی چسبوندن به بازوم. صورتاشونو پوشوندن و روپوشاشون خش خش می‌کنه. آدم فقط میتونه کله‌هاشونو ببینه. آروم میگن؛ اونجا،اونجا، اونجا، اونجا.
بعد از ده تا یک می‌شمرن. به یک که برسن دیگه خوابت می‌بره حتی اگه تلاش کنی نخوابی!».
 دخترک سکوت کرد، چون مادر داشت گریه می‌کرد. گرچه این فقط یک بازی بود و بس. بعد آرام دم گوش مادر زمزمه کرد: «مژاییا نجاتم می‌دن مامان. اونا کارشونو خوب. بلدن.»
مادر سعی کرد جلوی خودش را بگیرد و او را غرق بوسه نکند.
پرستارها آمدند و دخترک را خواباندن روی تخت چرخدار تا ببرندش اتاق عمل...

  

پ.ن: خیلی حس خوبی داشت کتاب، توی یکی از شیفت های خلوت بخش پنج، با اون چشم انداز زیباش تموم کردم، با کلی گریه😭

 

#کتاب
#و_من_دوستت_دارم
#فردریک_بکمن
#مترجم_الهام_رعایی
#رمان
ترجمه از متن #سوئدی
#نشر_نون
        

0