معرفی کتاب و من دوستت داشتم اثر فردریک بکمن مترجم فرناز تیمورازف

و من دوستت داشتم

و من دوستت داشتم

فردریک بکمن و 1 نفر دیگر
3.9
188 نفر |
59 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

363

خواهم خواند

103

ناشر
چترنگ
شابک
9786008066866
تعداد صفحات
68
تاریخ انتشار
1399/9/16

توضیحات

        شب کریسمس است و پدرو پسری بعد از چند سال همدیگرو می بینند. پدر می خواهد تا دیر نشده ماجرایی را تعریف کند .همان موقع کع درباره دخترکی شجاع حرف می زند حقایق را هم درباره خودش فاش می کند:موفقیت هایش در کسب و کار،اشنباهاتش در مقام یک پدر،ندامت های گذشته اش و امیدهایش به آینده.در شب کریسمس به پدر فرصتی می دهند تا کلری فوق العاده انجام دهد و بتواند سرنوشت دخترکی را که اصلا نمی شناسد،تغییر دهد.اما قبل از انجام بهترین معامله در کل زندگی اش،باید بفهمد زندگی اش جه ارزشی داشته و فقط پسر میتواند جواب این سوال را بدهد.فردریک بکمن در رمان کوتاه و من ودستت داشتم با شوخ طبعی و لحنی پر احساس به ما یادآور میشود که زندگی هدیه ای گذراست و میراثی که بر جا می گذاریم به این بستگس دارد که چگونه این هدیه را با کسانی که دوستشان  داریم تقسیم کنیم.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به و من دوستت داشتم

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به و من دوستت داشتم

یادداشت‌ها

روشنا

روشنا

1402/5/4

          این سومین کتابی از بکمن بود که خوندم. مثل همیشه بکمن اوج زیبایی‌ها، احساسات و معانی رو تو ماجراهای کوتاهی گنجونده. 
یه تیکه‌ای از کتاب تونست اشکم رو در بیاره و همین قسمت باعث شد، این کتاب یکی از قشنگ‌ترین کتابایی باشه که خوندم. 🤧 این قسمت رو تو بریده‌ها نمیذارم چون خوندنش در بطن ماجرا است که قشنگه.
داستان از زبان پدری روایت میشه که داره با پسرش صحبت می‌کنه.  شبیه نامه‌ای که برای فرزندش نوشته و ما در حال خوندنشیم. اول کتاب، این پدر که در تمام طول داستان اسمش رو نمی‌دونیم به پسرش میگه که یه نفرو کشته و بعد روایت می‌کنه که چه اتفاقی افتاده. در این بین به گذشته‌ها میره و از عقایدش، زندگیش و رابطه‌ی پدر و پسریشون میگه.
از اون کتابا است که معماهایی درباره آدما برات طرح میکنه و وقتی تا آخرش خوندی و راز قصه برات فاش شد، باید دوباره برگردی و از نو اتفاقا رو مرور کنی.
خیلی قشنگ بود ولی به عنوان اولین کتابی که از بکمن میخواید بخونید، توصیش نمی‌کنم.
        

21

sin_alef

sin_alef

1403/12/30

دست مادر ر
          دست مادر را گرفت و گفت:«باشه. یه بازی دیگه چی؟»
تلفن بازی کردند. مادر مثلاً پشت تلفن گفت که دزدان دریایی او را اسیر کرده اند و دارند می برند...
بعد نوبت دخترک شد. گفت که الان توی یک سفینه با «مژایی‌ها» نشسته. مادر اشتباهش را تصحیح کرد: «فضایی». دخترک دوباره گفت: «مژایی» مثلاً درستش کرده بود و بعد ادامه داد: «اینا یه وسیله های عجیب و غریبی دارن که یه عالمه دکمه های گنده داره. یه سیم‌هایی چسبوندن به بازوم. صورتاشونو پوشوندن و روپوشاشون خش خش می‌کنه. آدم فقط میتونه کله‌هاشونو ببینه. آروم میگن؛ اونجا،اونجا، اونجا، اونجا.
بعد از ده تا یک می‌شمرن. به یک که برسن دیگه خوابت می‌بره حتی اگه تلاش کنی نخوابی!».
 دخترک سکوت کرد، چون مادر داشت گریه می‌کرد. گرچه این فقط یک بازی بود و بس. بعد آرام دم گوش مادر زمزمه کرد: «مژاییا نجاتم می‌دن مامان. اونا کارشونو خوب. بلدن.»
مادر سعی کرد جلوی خودش را بگیرد و او را غرق بوسه نکند.
پرستارها آمدند و دخترک را خواباندن روی تخت چرخدار تا ببرندش اتاق عمل...

  

پ.ن: خیلی حس خوبی داشت کتاب، توی یکی از شیفت های خلوت بخش پنج، با اون چشم انداز زیباش تموم کردم، با کلی گریه😭

 

#کتاب
#و_من_دوستت_دارم
#فردریک_بکمن
#مترجم_الهام_رعایی
#رمان
ترجمه از متن #سوئدی
#نشر_نون
        

0