گلستان سعدی

گلستان سعدی

گلستان سعدی

سعدی و 1 نفر دیگر
4.7
120 نفر |
17 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

48

خوانده‌ام

216

خواهم خواند

64

شابک
0000000122107
تعداد صفحات
240
تاریخ انتشار
1374/2/27

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        ابو محمد مشرف الدین (شرف الدین) مصلح بن عبدالله بن شرف الدین شیرازی، ملقب به ملک الکلام و افصح المتکلمین بی شک یکی از بزرگ ترین شاعران ایران است که بعد از فردوسی آسمان ادب فارسی را به نور خیره کننده خود روشن ساخت. این روشنی با چنان نیرویی همراه بود که هنوز پس از گذشت هفت قرن تمام از تاثیر آن کاسته نشده و شعر این شاعر هنوز پابرجا و استوار است. مهمترین اثر او در نثر، کتاب گلستان است و از میان آثار منظوم او، می توان به کتاب بوستان و سعدی نامه اشاره کرد. همچنین غزلیات او نیز بسیار مشهور می باشد. قسمتی از دیباچه گلستان سعدی را با هم می خوانیم: منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب. از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به درآید
      

پست‌های مرتبط به گلستان سعدی

یادداشت‌ها

          «منت خدای را -عزّ و جلّ- که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می‌رود ممدّ حیات است و چون برمی‌آید، مفرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است، و بر هر نعمتی، شکری واجب»
این عبارات، سرآغاز کتاب ارجمند و گهربار «گلستان» تألیف سخن‌سرای بزرگ ایرانی حضرت سعدی شیرازی است.
کافی است که نخستین کلمات از همین چند جمله را جایی که چند تن از نسل گذشته حاضر هستند بر زبان بیاورید تا ببینید آنان که سن و سالی بیش از پنجاه سال دارند، با چه شوق و شوری با شما هم‌آوا می‌شوند و ادامه‌ی آن را می‌خوانند :
«از دست و زبان که برآید 
کز عهده شکرش به درآید»
و سپس برخی از ایشان آیه‌ای از قرآن کریم را با هم تلاوت می‌کنند که سعدی دیباچه گلستان را با آن زینت داده و شکر خداوند را به جای آورده است. 
حالا کافی است یکبار دیگر همین عبارات را برای گروهی از جوانان و نوجوانان بخوانید؛ خواهید دید که در سکوت و تعجب، خیره به شما نگاه می‌کنند و هیچ واکنش و احساسی ندارند زیرا با این جملات غریبه‌اند و این کتاب بزرگ و مهم را نمی‌شناسند. همین آزمون ساده می‌تواند میزان فرسایش فرهنگی و خسارت عظیم هویتی را در دوران جدید نشان دهد و فاصله‌ای که نسل جدید از بنیان‌های اساسی ساخت فرهنگی و اجتماعی خویش دارد، آشکار سازد.
نسل‌های پی‌درپی این میراث بزرگ معرفتی و گنجینه قیمتی هویت دینی و ملی را حفظ کرده و خوانده و نوشته و آموخته‌اند و چون پاره‌ای از جان و دل خویش پاس داشته‌اند، اما اکنون این امانت را باید به دست‌ها و دل‌هایی بسپارند که نمی‌یابند.
ساختمان فرهنگی جامعه‌ی ایران اسلامی بر پایه‌ها و ستون‌‌هایی استوار شده که مهم‌ترین آن‌ها شاهنامه فردوسی، غزلیات حافظ، مثنوی مولانا و آثار نظامی و سعدی است.
اگر در طول قرن‌ها هیچ غارت و تهاجمی نتوانسته اساس و بنیان این ساختار شکوهمند را در هم بشکند، به خاطر استحکام این ستون‌ها بوده و خدا می‌داند که اگر این ستون‌ها سست گردند و دچار ریزش و فروپاشی شوند، چه بر سر این بنای فرازمند می‌آید.
گلستان سعدی یکی از کتاب‌هایی است که انسان باید نه یکبار، که بارها و بارها بخواند و بشنود و به خاطر بسپارد و با کلماتش انس بگیرد و با جمله جمله‌اش زندگی کند.
سعدی بزرگ توانسته است معارف دینی و حکمت‌های عقلی را چون گوهرهای قیمتی در لابلای شاهکار کم‌نظیر خویش «گلستان» بگنجاند و اگر غزلیات حافظ اوج اعتلای حکمت نظری بوده، ادب و شعر سعدی -به تعبیر استاد بهاء الدین خرمشاهی- اوج و عصاره‌ی حکمت عملی نیاکان ماست؛
«گلستان، معروف‌ترین و معتبرترین و هنری‌ترین و شیوا و شیرین‌ترین متن منثور فارسی، در طول تاریخ ادبیات هزار و دویست ساله‌ی فارسی دری است».
هر چند که این کتاب در نخستین نظر، یک متن فاخر ادبی و شاهکار هنر ماندگار استاد سخن فارسی به شمار می‌آید، اما شاید بتوان به جرأت ادعا کرد که سراسر آن پندهای اخلاقی و نصایح و موعظه‌های معرفتی است که ریشه در قرآن کریم و احادیث نبوی دارد و بنابراین اگر گلستان سعدی را کتابی دینی و اخلاقی بدانیم بی‌راه نگفته‌ایم. 
«گلستان» به جز مقدمه و دیباچه‌اش هشت باب دارد؛ از باب اول و دوم، در سیرت پادشاهان و در اخلاق درویشان تا ابواب دیگری در فضیلت قناعت و آداب صحبت.
صاحب این کتاب ارجمند در سرتاسر این ابواب -جز باب هشتم که تقریبا از حکایت خالی است- حکایت‌هایی را نقل می‌کند و می‌کوشد تا هدف خود برای موعظه و نصیحت‌خواهی را -چنان که بدان تصریح کرده- به شیرینی و حلاوت محقق سازد.
عبارات آهنگین و شیوای گلستان، چنان دل‌پذیر و مطبوع است که هر ورقش چون برگ گل، روح‌نواز و خوش‌بوست و سعدی نیز این حقیقت را می‌دانسته که چنین سروده:
به چه کار آیدت ز گل، طبقی
از گلستان من ببر ورقی      
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد!
و بدین سبب، هم غالب قصه‌ها و حکایت‌های گلستان سعدی در زمره نقل‌های رایج و مشهور هستند و هم بسیاری از عبارات کوتاه و کلمات قصار آن به صورت ضرب‌المثل درآمده‌اند.
گلستان سعدی باغ و بوستانی است که هیچگاه خزان بی‌برگی و بی‌رونقی نمی‌بیند و تا کلمه هست و زبان هست پایدار خواهد ماند و تا در این جهان کسی به فارسی شیرین و دل‌نشین سخن می‌گوید، این کتاب نظیر و مانندی نخواهد داشت.

(به تاریخ ۱۳۹۹/۸/۸ از سری یادداشت‌های «صد کتاب قبل از صدسالگی!» در روزنامه‌ی شهرآرا)
        

5

          -گلستانی که تمام شد-

تمام مدتی که گلستان می‌خواندیم من با یک سوال مواجه بودم. دیگران چرا گلستان میخوانند؟و من چرا؟ و اصلا چرا باید متون کهن خوانده شوند؟
 نگاهم، بیقرار و سرگردان بین دیگران می‌گذشت و میخواستم بدانم آن دیگران  هر کس که باشد، حجازی باشد یا حسینی، چرا به متون کهن برمی‌گردد. هر کس جوابی میداد. یکی میخواست بداند دقیقا هویت ما - که بخشیش متون کهن باشند- از چه عناصری تشکیل شده. یکی "حال" می‌کرد و لذت می‌برد از آنچه کهن باشد. یکی برایش جالب بود و یکی برای نوشتن میخواستش. من هر کاری که میکردم ذهنم به جمع بندی نمی‌رسید که دقیقا چرا میخواهم سعدی و عطار و... را بخوانم. اما چیزی میکشیدم جلو. ولعی بود که هر چه بیشتر می‌خواندم بیشتر می‌شد. و لذتی که هر بار عمیق تر و "گیرا" تر میشد.
 دقت که کردم، در این کتاب های کهن ما چیزی هست. چیزی سُکر آور. چیزی که خِر آدم را می‌گیرد و رها نمی‌کند. چیزی که تعلیق نیست ولی معلقت می‌کند برای خواندن بعدی. کتاب بعدی، حکایت بعدی، شعر بعدی. و من میخواستم آن بعدی را بخوانم. اما هنوز واضح نبود که چه چیزی این ماجرا سُکر آور است. لذیذ است. چسبان است.
 نزدیک تر شدم. دو چیز دیدم. یکی لذت کشف بود و دومی لذت حکمت. بین این متن هایی که هر روزه می‌خوانیم نه حکمت هست و نه کشف. و این دو، همینطور بیخود و بی جهت کسب نمی‌شوند. باید درگیر شد. کاری کرد تا به دست بیایند. تا لذتشان به دست بیاید.
در گلستان اول به ساختار های جملات دقت کردم. سعدی بسیط می‌نویسد. نه مثل محمد ابن منور در اسرار التوحيد نچسب و نه مثل بیهقی و هجویری، سخت و نامفهوم. سعدی نه مثل پیرمرد ها که انگار جوانی جلوی ما نشسته باشد، ساده و بی تکلف، دقیقا سهل و ممتنع حرف می‌زند. جملاتش مثل آب دریایی آرام‌ لطیف اند. برای فهمیدن مطلب به میخت نمی‌کند. ضرب آنچنانی مثل تذکرة الاولیاء ندارند. دقیقا "لطیف"اند. ساده و بی‌تکلف اما گیرا. طوری که انگار آن استخوان‌اندی اصلی زبان امروزمان را گذاشته باشند جلویم. و انگار که همه نوشته های امروزی باریکه‌راهی از این شاهراه باشند. جای فعل و فال مشخص بود. جملات درهم نمی‌شدند. لازم نبود بنا به قرینه هایی سخت جملات معنا شوند و... 
دومی حکمت بود. یا شایدم عمق. یا شاید همان "کشف" ولی از جنسی دیگر. نه، وقتی از حکمت و عمق حرف میزنیم منظورم در نمی‌آید. قضیه چیز دیگری است. حکمت را از معنا تهی کرده ایم. ازَ‌ش نهایتا همان پند و اندرز فهمیده می‌شود. که همین را هم از معنا تهی کرده ایم. شاید "روح" لفظ دقیق تری باشد. من میخواستم با یک "روح" عمیق که حاکم بر یک متنِ دقیق باشد مواجه شوم. روح را هرجایی نمی‌شود پیدا کرد. بله هر متن روحی دارد و حسی. حس شاید مرتبه پایین تر روح باشد. شایدم روح، اتصال متن به بُعد تجریدی ما باشد و حس، به حواس پنجگانه. شاید. به فرض که دریا باشد. 
اما هرچه بود سعدی این دومی را، یعنی روح را نداشت. بله لطیف بود. چه زیاد هم لطیف بود اما لطافتش در حد همین حس می‌ماند. به روح نمی‌رسید. عطار به روح می‌رسید. حافظ به روح می‌رسید. بیدل به روح می‌رسید. اما سعدی؟ نه. در همان وضعیت دون و پایین می‌ماند و جلوتر نمی‌آمد.(لااقل در این کتاب، آنهم بنا به فهم من) و حتی مثل غزلیاتش هم نبود که از آن جذابیت عشق زمینی‌اش حیرانمان کند. نه، در همان حد کشف فرم بود. که به هر شکل که نگاه کنی فرمش شاهکار بود. و صد البته لذیذ. همین نقص در مضمون، عطشی را حین خواندن در من زیاد می‌کرد. عطشی که بعد از خواندن هر حکایت میگفت «توی بعدیش شاید خبری باشد» و من شتابان میرفتم سراغ بعدی. تا آخر که تمام شد. و فقط لذت فرم ماند و نه چیزی دیگر. 
 و حالا، حالا میروم سراغ کتاب بعدی. شاید که آنجا چیزی، ولع و عطش مارا زیاد تر کند. بیشتر کند. به تشنگی برساند.

        

1