خانم دلووی

خانم دلووی

خانم دلووی

ویرجینیا وولف و 2 نفر دیگر
3.3
28 نفر |
14 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

42

خواهم خواند

51

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

ویرجینیا وولف با انتشار رمان خانم دلوی در سال 1925 انقلابی در ادبیات به وجود آورد. این رمان شاهکار وولف است و وولف هم نویسنده ای که در قرن بیست و یکم، بیش از شصت سال پس از مرگش، هنوز یکی از بزرگترین نویسندگان جهان است. خانم دلوی با پیرنگ های لایه لایه اش متنی است چند صدایی، و تاملی است در زمان، مکان، ادراک، خاطره و تجربه. خواندن این رمان تجربه ای است منحصر به فرد که در آن همراه با راوی از ضمیر هشیار به ضمیر ناهشیار می لغزیم، شخصیت ها را از درون و بیرون می بینیم، از ذهنی به ذهن دیگر نفوذ می کنیم، از خیال به واقعیت و از خاطره به این دم، اکنون، که پیوسته در تغییر است و سنگین بار از تمامی لحظه های پیشین، تمامی تاریخ، پیش از تاریخ. او خود شیوه ای را که برای نوشتن این رمان کشف کرده چنین وصف کرده است: «غارهای زیبایی پشت شخصیت هایم حفر می کنم... قضیه این است که غار ها به هم متصل شوند و هرکدام در لحظه حال به روشنای روز بیایند.» و ما خوانندگان با او به اعماق می رویم، به زیر سطح «واقعیت»که مرزی با خیال ندارد، سیال است، به غار تیره و دور روح، آنجا که ذهن هر فرد به ذهن دیگران می پیوندد، به مغاره ای وسیع که همه نقب ها به آن ختم می شوند.

لیست‌های مرتبط به خانم دلووی

جزء از کلبوف کورهمنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها

رمان هایی با تکنیک جریان سیال ذهن.

20 کتاب

تکنیک پیچیده جریان سیال ذهن یا Stream of consciousness شاید برای افرادی که تازه شروع به کتابخوانی کرده اند، ناآشنا و غیر قابل فهم باشد. خلاصه بگویم؛ در این کتاب ها خیلی به دنبال معنا نباشید! به نظرم افرادی که تازه با کتاب و کتابخوانی آشنا شده اند، برای شروع سمت این کتاب ها نروند. چون این تکنیک عموما شامل پراکنده گویی های هذیان گونه است و عموما این کتاب ها سخت خوان و گاها حوصله سر بر می شوند. در این تکنیک زمان، مقوله ای کاملا ذهنی، نسبی و غیر خطی است. بعضی از این کتاب ها آنقدر در همه جا پیشنهاد می شود که ناخودآگاه مخاطب تازه کار هم آن را انتخاب می کند. امکان تمام نکردن و نیمه کاره رها کردن این دسته کتاب ها هست. پس برای شروع پیشنهاد می کنم از این لیست انتخاب نکنید. اینجا لیستی از کتاب هایی که با این تکنیک نوشته شده اند میگذارم. خودم بعضی را خوانده ام و بعضی را نه. پی نوشت: بعضا گفته شده که بوف کور یا جزء از کل جریان سیال نیست. به هرحال نوشته ها به گونه ای هستند که به نظر می رسد نویسنده با استفاده از تکنیک جریان سیال ذهن سعی می کند وقایع و صحنه های روایت را همانطور که در ذهن شخصیت های داستان جریان می یابند، بازگو کند.

یادداشت‌های مرتبط به خانم دلووی

            به نام او

و اما در مورد خانم دَلُوِی
من تنها یک رمان پیش از این از ویرجینیا ولف خوانده بودم: موج‌ها
رمان خوبی بود فرم بدیعی داشت و به طرز حیرت آوری حس نوستالژی رو در آدم تقویت می‌کرد
خلاصه خاطره خوبی از ولف داشتم
و اما بعد از آن خانم دلوی
راسیتش چندان به دلم نچسبید متوجهم که در خوانش اول آدم چندان چیزی متوجه نمی‌شود ولی با خواندن دقیق رمان و بعد از آن موخره خوب مترجم کمی تا قسمتی از فضای رمان سر درآوردم، ولی رمان محبوبی برای من نبود
من پیش از این چنین تجربه‌هایی رو سر رمانهای دیگر مثل رمانهای فاکنر بلاخص خشم و هیاهو داشتم و اتفاقا بار اول که کتاب تمام شد برای خواندن دوباره و حتی سه‌باره حریص بودم ولی در مواجهه با این اثر ولف نه تنها حریص نیستم بلکه بعد از خواندن موخره خوب مترجم و باز شدن برخی از گره‌های متن با خودم گفتم که چی؟ پس بعید است بار دوم بخوانم
واقعیتش خشم و هیاهو هم از لحاظ مصالح داستانی هم از لحاظ نوع روایت و هم از لحاظ شخصیت‌پردازی چیزی‌های زیادی برای کشف و لذت بردن در خواندن‌های بعدی دارد ولی من این پتانسیل رو در خانم دلوی ندیدم
متن فاکنر به دقیق‌ترین شکل مهندسی شده ولی متن ولف غریزی‌تره و در عین حال بخش عمده‌ای از پریشانی روایتش به پریشان حالی نویسنده برمیگرده
 و اما نکته آخر اینکه ترجمه اثر استادانه بود استادانه به معنای واقعی، نثر بی‌نظیر خانم طاهری که از بهترین مترجمان معاصر هستند نقطه قوت کار است
          
            خانم دلوی شخصیت محوری رمانِ نگاشته شده توسط ویرجینیا وولف نیست، چرا که در آن صورت خود به دام همان چیزی می‌افتاد که می‌خواست به جنگش برود. آن ناشناخته جاری در روایت که با سریان در زمان و به هم ریختن ساختار مردانه روایت، سعی در سست کردن ساختار مردانه جامعه دارد، داستان کتاب را می‌سازد. ساختارها که هرچیز را با تعریف کردنش به خدمت خویش در می‌آورند، مورد هجمه قرار می‌گیرند تا شاید مجالی برای نمایش واقعیت به گونه‌ای دیگر فراهم شود. همان‌طور که نویسنده اشاره کرده، رمان با قرار دادن غاری پشت سر هر فرد و نقب زدن به غارها در نقطه‌ اکنون، ساخته شده است. ما هم فقط زمانی که لحظه دقیقِ نقب زدن به غار هر شخصیت را پیدا کنیم، موفق به «کشف متن» می‌شویم.

آیا کلاریسا می‌تواند نحوه‌ای از بودنِ انسان جدید را بنمایاند؟ اصلاً نویسنده چنین قصدی داشته؟ یا کلاریسا قرار است حاملِ «آن چیزِ مشترک» باشد، که دیگر هویت‌ها را قابل شناسایی می‌کند. به عناصرِ معرفی او در صفحه ۵۱ کتاب دقت بکنید: «همه‌چیز را هم‌چون چاقو می‌شکافت؛ در عین حال بیرون بود، نظاره می‌کرد. به تاکسی‌ها که نگاه می‌کرد، احساس می‌کرد همواره بیرون است، بیرون، دور دور تا دریا و تنها؛ همیشه احساس می‌کرد که زیستن حتی یک روزش هم بس خطرناک است.»

همان عناصر اصلیِ جهان جدید است زمانی که در گفتمان‌های مختلف و روایت‌های کلی دیگر، «علم و متعلقاتش» به عنوان موضوع پیش چشم ما قرار داده می‌شود.دانشمند قرار است در دورترین نقطه، (به صورت نظری بی‌نهایت)، نسبت به موضوع بایستد تا بتواند به «نظاره‌گری صرف» بدل شود؛ آن موقع است که می‌توان از او توقع «شکافتن موضوع» را داشت که به نظریه علمی منتج شود. پرواضح است که کلاریسا از منظر ادبی «نماینده طبقه دانشمندان» نیست و حتی نمادِ جامعه علم‌زده هم محسوب نمی‌شود. خیلی فراتر از این روابط ساده، او حاملِ آن عنصر مشترکی است که در علم‌گرایی دوره جدید، مدام به آن اشاره می‌شده و مشروعیت‌بخشِ معارف جدید محسوب می‌شده است. این همان چیزی است که سعی شده در تفکر انتقادی به عنوانِ محورِ معرفت‌شناسی دوره جدید صورتبندی شود؛ و جالب است که در رمان هم، زمانی که مخاطب درگیرِ ذهنیات پیتر است، به این خصیصه خانم دلوی در صفحه ۱۶۷ اشاره می‌گردد: «هرگز نفهمیده بود که چرا باید آدم‌ها را زیر تیغ انتقاد گرفت، کاری که کلاریسا دلوی مدام می‌کرد؛ آن‌ها را زیر تیغ می‌گرفت و دوباره به هم می‌چسباند.»

تجزیه و ترکیب، خلاصه حرکت در دنیای جدید است که در معرفت‌شناسی مدرن به عنوان پایه شناخت بیان می‌شود، اما در واقع خیلی فراتر از آن، اهمیتی هستی‌شناختی دارد. تغییر صرفاً از همین راه ممکن است و انواع دیگر، به هیچ عنوان به رسمیت شناخته نمی‌شوند، یا سعی می‌شود به الگویی از تجزیه و ترکیبِ مدام و متنوع فرو کاهیده شوند. این‌جاست که تنها شیوه ارتباطی قابل تصور در عالم تجزیه‌وترکیبی، می‌شود رابطه فارغ از جنسیت. در عرصه اجتماعی، «محفل» به کانونِ ارتباط آدم‌ها با یکدیگر بدل می‌شود. کانونی که زن بودن یا مرد بودن انسان‌ها فرقی در آن ندارد. ارتباط زن و مرد همانند ارتباط زنان با هم، و مردان با یک‌دیگر است؛ پس الگویی هم‌جنسانه دارد! ارتباطی که یا به شکافتن (و شناختن) مدد می‌رساند، یا به ترکیب (و کنش) منجر می‌شود. به همین دلیل در این دنیا، ارتباط جنسی انسان‌ها، عملی غیرانسانی است که تنها ناظر به لذت پست مادی انجام می‌شود و هدفی فرای آن قابل تصور نیست. به همین دلیل در این دنیا، هم‌جنس‌گرایی و ازدواج مشروع هیچ تفاوتی با هم ندارند، اصل ذات رابطه، ارضای جنسی است که پست است.

حال یک سوال بزرگ پدید می‌آید. بر فرض که مردانگی بتواند در چهارچوبِ «تجزیه و ترکیب» بیان شود و مشکلی پیش نیاورد، اما برای یک زن،  تکلیف «خلق و پرورش» چه می‌شود؟ او قرار نیست مادری بکند؟ مگر او نازاست؟ دقیقاً در همین نقطه است که می‌بینیم «زایایی» و «بچه» به نقطه کانونی روایتِ کتاب تبدیل می‌شود.

 کلاریسا و پیتر در ۱۸ سالگی همدیگر را دوست داشتند اما پیتر نتوانست او را به ازدواج با خود برانگیزاند. نویسنده به صورت مفصل روزِ جدایی را به تصویر کشیده که چه‌طور ریچارد دلوی جای او را گرفته و با کلاریسا ازدواج کرده است. کلاریسا قلب (و پیتر) را کنار می‌گذارد و با عقل، تصمیمی درست می‌گیرد (و به ریچارد پاسخِ مثبت می‌دهد). ازدواجی درست با الگوی تجزیه و ترکیب، که منجر به توسعه موقعیت اجتماعی او هم شده است.

در اکنونِ رمان، آدم‌های متفاوت قرار است در میهمانی خانم دلوی همدیگر را ملاقات کنند، که می‌کنند، در پایانِ یک روز گرم ماه ژوئن. در مهمانیِ کلاریسا که همه آن کسانی که سازنده این جهان انگلیسی متمدن‌اند، قرار است هم‌دیگر را ببینند. این جا در این شب، قرار است چیزی از جنسِ باطن جامعه به نمایش در بیاید. قرار است اتفاقی بیفتد و تکلیفِ آینده مشخص شود. 

اینجا باید نام ببریم از سپتیموس اسمیت که وولف او را همزاد خانم دلوی نامیده است. او سویه دیگر شخصیت کلاریساست؛ مردی است حاملِ آن عنصرِ اساسیِ سازنده تمدن جدید، که به واسطه خودآگاهی به نحوه بودنِ خویش، در آستانه فروپاشی روانی و نابودی قرار گرفته است.

در صحنه یکی مانده به پایانِ رمان، که کلاریسا در اتاق تنهاست و از پنجره به بیرون نگاه می‌کند، خبر مرگ سپتیموس به او می‌رسد. تمام صحنه شرحِ اتصال دوباره کلاریسا با عنصری غیرروزمره و ماورایی‌ست. چسبیدنی است پس از جدایی، و زندگی است پس از مرگ.  
در صفحه ۲۶۱ آمده است: «مرگ نافرمانی بود. مرگ تلاشی برای ارتباط بود؛ آدم‌ها که احساس می‌کردند رسیدن به مرکز، که به شکلی اسرارآمیز از چنگشان می‌گریخت، محال است؛ نزدیکی مایه دوری می‌شد؛ شور و جذبه رنگ می‌باخت، آدم تنها بود. وصال در مرگ بود.» نوعی لحظه مکاشفه است، تا کلاریسا با شنیدن خبر خودکشیِ جوان، مرگ را از سر بگذراند، و به عنوانِ صاحب مهمانی، مهیّای حملِ بار زندگی بشود. سپتیموس این بار در قالب کلاریسا به حیات خویش ادامه می‌دهد.
          
نرگس

1402/12/13

            فرض کنید به مدت کوتاهی می‌تونید ذهن بقیه رو بخونید! فکر میکنید این تجربه چطور باشه؟(๑• . •๑)
این رمان به سبک جریان سیال ذهن نوشته شده و انقدر غلیظه که به خوندن ذهن شباهت زیادی داره! منتها چون شخصیت‌ها رو نمی‌بینید خودتون باید تشخیص بدین الان تو ذهن کی هستین 🤷🏻‍♀️کی چی گفت، چیشد الان🫠 و ازین جهت واقعا رمان سخت‌خوانی بود و البته خود وولف هم به سخت‌خوانیش اذعان داشته!

ویرجینیا وولف رو از مهم‌ترین نویسندگان ادبیات مدرن میدونن و همچنین اولین زنی که تونسته سبک جریان سیال ذهن رو با موفقیت پیاده کنه.
این رمان رو در سال ۱۹۲۵ به چاپ رسونده؛ و در اون به شرح ۲۴ساعت از زندگی کلاریسا دَلوِی _یک زن اشرافی_ بعد از جنگ جهانی اول می‌پردازه. در زمان خودش به معنی واقعی کلمه ترکونده: رمانی پر از نماد، با نثری شاعرانه، پر از مفاهیمِ روان‌شناختی، تاریخی و ... . خلاصه همه‌چی تموم!

شروع فوق‌العاده جذابی داره، با قدم گذاشتن کلاریسا در خیابان‌های لندن و خریدن گل‌ برای مهمونی شروع میشه (در صفحات اول یک نقشه‌ی راهنما برای خوندن کتاب داره با شرح دقیق از خیابان‌های اون منطقه‌ی لندن. جالبه که بر اساس این داستان یه سری نقشه‌ها تهیه شده برای گردشگران‌ و تور هم دارن برای مسیر شخصیت‌ها در اون منطقه) و کم‌کم شخصیت‌ها اضافه میشن.

سبک جریان سیال ذهن (و تک‌گویی) این امکان رو به نویسنده میده که راحت و در مقدار زیاد حرفشو بزنه. وولف هم خیلی هنرمندانه استفاده‌شو میبره:
 جان‌مایه‌های خیلی زیادی مثل عشق، هم‌جنس گرایی، حقوق زنان، وظیفه، اضطراب، مرگ، تنهایی، ناکامی و.. رو در این اثر جا داده.

یکی از شخصیت‌هایی که تو این رمان ساخته: سپتیموس (یکی از اسمایی که دوست داشته روی این کتاب بذاره!).
سپتیموس به معنای هفت و ویرجینیا فرزند ۷ام خانواده بوده! این شخصیت، یک سرباز موفقِ برگشته از جنگ جهانی اوله که الان با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکنه. با اینکه عالی‌ترین مدال کشورش برای قهرمانی در میدان نبرد رو گرفته، وقتی به دکتر مراجعه میکنه، درک نمیشه، تشخیص اشتباهی میدن و بعد هم یک بزدل می‌خوننش!
و البته در همون موقع هم خود وولف بخاطر بیماری ۲قطبیش به دکتر مراجعه میکنه و با تشخیص اشتباه روبرو میشه.

وولف از جمله افراد پیش‌قدم در دفاع از حقوق زنان بوده، این رمانم خالی از نیش و کنایه نذاشته😁 و چند بار در طول داستان اشاره میکنه به جایگاه زنان و سیاست‌های اشتباهه درین مورد.

حالا با اینو توضیحات نصفه‌نیمه و کم!! شما ببین این کتاب چقدر خفن بوده تو دوره‌ی خودش که بعد از مدت‌ها یک‌نویسنده‌ی آمریکایی (کانینگهام) کتابی می‌نویسه تحت عنوان ساعت‌ها (وولف اول اسم رمانش رو میذاره ساعت‌ها، بعد عوضش میکنه) و با اقتباس ازین اثر. بعد طرفداران کانینگهام ازش شاکی‌ان که چرا کتاب دیگه‌ای مثل ساعت‌ها نمی‌نویسه!! خودمم اول میخواستم ساعت‌ها رو بخونمʅ(‾◡◝)ʃ که با تحقیق و راهنمایی دوستان به این نتیجه رسیدم اول دلوی رو بخونم بعد اونو. خلاصه اصلاً وضعی..

ترجمه‌ی خانم طاهری خوب بود واقعا، مؤخره‌ی کاملی رو در انتهای کتاب گردآوری کرده بودن.
و در نهایت اینکه اگر دوست دارید این کتاب رو بخونید و سخت‌خوانیش شمارو اذیت نکنه: یا صبر فراوان داشته باشید و با متانت و آرامش بخونیدش یا یکم در مورد داستان تحقیق کنین که البته ممکنه بخشی یا همش لو بره へ‿(ツ)‿ㄏ.



❌⚠️احتمال لو رفتن داستان:
ازونجایی که وولف به بیماری دوقطبی مبتلا بوده و متاسفانه درون زمان تشخیص قطعی و داروی درمانی‌ قطعی‌ای نداشته؛ همیشه استرس اینو داشته که حافظه‌شو از دست بده یا کشمکش درونیش رو نتونه سامان بده (و برای یک نویسنده چی ازین بدتر؟). 
بعد از ضربه‌ی اولی که میخوره و دوباره خوب میشه «خانم دلوی» رو می‌نویسه و یک‌جورهایی میشه کلاریسا رو استعاره از خود وولف دونست. سپتیموس رو‌ هم که همزاد کلاریسا معرفی میکنه، میشه یه بُعد دیگه‌ی خود وولف.

اگر این کتاب رو تقابل مرگ و زندگی بدونیم: در آخر داستان، دلوی رو به زندگی پیوند میده و مانع از خودکشیش میشه (خود وولفم اون زمان مجدد به زندگی پیوند میخوره).
و‌لی در نهایت این غمگینم میکنه که سرنوشت خود وولف میشه مثل بعد دیگه‌ی کلاریسا، سپتیموس. و به خودکشی میرسه.
          
°•zari•°

1403/02/31

            تسلیت به همه ی مردم شریف ایران🖤

اگر میخوای این کتابو بخونی پس کلاهخود و زره و ابزار جنگی کنار دستت بزار،چون به اعصاب و تمرکزِ آهنین و فولادین نیاز داری و قراره بری به جنگ وولف☺️
یکی از کتابایی که دوسش دارم و در عین حال ازش متنفرم و به جرئت میتونم بگم اگه همخوانی در کار نبود و خودم به تنهایی میخواستم کتابو بخونم،همون چندتا صفحه ی اول دراپ می شد🤝 بابا آخه زن چقدر سختش کردی احساس می کردم رفتم کوه نوردی و انقدر خسته شدم که به زور خودمو میکشم و میبرم بالا😆
البته از حق نگذریم نشون از نبوغ و درک زیادخانم وولف از آدمی و احساساتش بودا ولی خب..... 

من وقتی کتابو شروع کردم تا آخرش👇:
اولش:وا ! بسم الله! زنیکه چی میگی ؟نمیفهمم😑
یکم بعد تر:خب یکم آدم شدی میفهمم چی میگی
وسطش:دقیقا چرا اینکارو کردیییییییی😭؟
آخرش:همین؟ این همه فَک زد که برسه به این😀؟ 

حالا غرغرو فعلا میزارم کنار و می رسیم به شخصیت های موردعلاقم: 

سپتیموس اولین شخصیت موردعلاقمه.کسی که مرگ رفیقش رو جلوی چشمای خودش دید و بعد از اون حادثه و حتی بعد از پایان جنگ جهانی هنوزم که هنوزه اون حس عذاب وجدان،اون حس بی مصرف بودن،اون حس تنهایی گریبانش رو گرفته و چقدر همسرش "لوکتزیا" مهربون و عاشق بود🥺
سپتیموس مصداق بارز این جمله ای بود که میگن "روحش مرده ولی جسمش نه" 

دومی ریچارده.چون چیزی که منو بهش جذب کرد این بود که خیلی سخت بود براش که احساسات واقعی خودش رو به عزیزانش بگه یا ابراز کنه. و بقیه هم این طوری برداشت میکردن که"اوه. اون چقدر خودشو میگیره.چقدر سرد برخورد میکنه.دور و اطرافیانش اصلا براش مهم نیستن." اما نه واقعا این طور نبود🥲 

الیزابت هم با اینکه خیلی دوسش نداشتم اما درکش میکردم. نوجوونی که گرفتار حرف این و اون شده و نمیدونه باید چیکار کنه و به همین دلیل فقط نقش بازی میکنه تا کمی مورد قبول واقع بشه

اسپویل❌️❌️❌️:
مورد اول:با اینکه میدونستم با اون حال و احوالی که از سپتیموس نوشته شده بلاخره یه جایی نویسنده میکشتش،اما بازم ناراحت شدن که وولف عزیز(☺️) کارکتر مورد علاقم سر به نیست کرد😭
مورد دوم: خب اگه قرار بود انقدر کتاب خیلی قابل قبول تموم نشه و تو مهمونی اتفاق و یا شور و حال جدیدی رخ نده (البته به جز همدردی کلاریسا برای سپتیموس) چرا هی از اول تا قبل مهمونی،بهش اشاره می کرد؟ خب اینجوری خواننده انتظار داره اوج داستان رخ بده 🥲 و میخوره تو ذوقش که🤦‍♀️ 

در آخرم بنظرم ۲/۵از۵ براش کافیه 

پ.ن:ممنونم از شقایق عزیز و بچه های همخوانی که به خاطر همراهیشون،ادامه دادم🥺✨️
پ.ن۲:شاید بعدا تو سنین بالاتر سراغش اومدم
پ.ن۳:چقدر حرف زدم😂☺️
          
            خانم دالاوی یک درون کاوی انتقادی از ویرجینیا ولف است که نوک پیکان انتقاد خود را به سوی جنگ و  نمایندگی طبقه اشراف و جایگاه زن در جامعه انگلستان پس از جنگ جهانی اول می برد.
گویی ولف رساله ای توجیهی برای خودکشی خود آفریده و در چندین نقطه از مخلوق خود، این عمل را از زبان کاراکترهایش  درخواست کرده است.
او یک روز از زندگی کلاریسا را به تصویر کشیده است.
تصویری که از خیابان های لندن و نگاه کردن به کاراکتر های چند لحظه بعد توصیف شده، شروع، و با میهمانی اشراف در منزل کلارسیا دالاوی پایان می پذیرد.
نقب های که ولف در پشت سر هر کاراکتری که سر راهش قرار می‌گیرید حفر میکند، باعث پختگی کامل شخصیت های هرچند کم رنگ داستان می شود.
ولف با توصیف حال و گذشته و افکار کاراکتر و نقطه نظرات راوی ما را با شخصیت های داستان خود آشنا میکند هرچند خود این شخصیت ها با هم آشنا نباشند.
انتقاد فزاینده ولف از جنگ و تاثیر همیشگی و عمیق آن بر آقای سپتیموس و سرنوشت او یکی از بیشمار توصیفات این داستان پیچیده و سیال ذهن است.
انتقاد نمادین ولف از کیش گسترانی که تحمیل کننده عقاید خود هستند یکی دیگر از مضامین کتاب است که در قالب دکتر روانشناس و معلم تاریخ آلمانی  گنجانیده شده است.
ولف گذشته را در حافظه شخصیت های داستان خود مرور و به این شیوه ما را با سرگذشت و احساسات و تفکرات هر یک از آنها آشنا می سازد.
کلاریسا دالاوی
ریچارد (همسرش و سیاست مداری خشک) 
پیتر والش (معشوق سابق و دوست قدیمی اش ، فردی تنوع طلب و هیجان خواه که از هند بازگشته)
ستی سن (بهترین و صمیمی ترین دوستش که نماد گول خورده نظام سرمایه داری است)
سپتیموس (جنگ آور سابق که دچار فروپاشی روانیست)
روانشناس سر ویلیام
معلم تاریخ 
الیزابت (دختر کلاریسا و نماینده نسل جوان)
و تعداد زیادی مردان و زنان میان سال و کهنسال که اغلب از جامعه اشراف انگلستان هستند.
و حتی خدمه خانه از جمله شخصیت های نسبتا زیاد داستانی اند که ولف درباره آنها می نویسد.
          
            کلاریسا دالاوی در ماه ژوئن سال ۱۹۲۳، در لندن، و پس از اتمام جنگ، در خیابان قدم می‌زند، تاکسی‌ها را می‌بیند، ویترین‌ها را از نظر می‌گذراند، پیاده‌روها، پارک و... .
در این بین روایت‌گر، دانای کل است که هرچه در ذهن کلاریسا می‌گذرد و همچنین خاطرات او که ربط پیدا می‌کرد به آنچه در ذهنش می‌چرخید یا آنچه در خیابان می‌دید، را بیان می‌کند.
و از سپتیموس که در جنگ شرکت کرده، و حالا می‌تواند استدلال کند، حساب کند، اما نمی‌تواند احساس کند!
راوی می‌گوید از دیدار کلاریسا و پیتر والش که حالا پنجاه سال دارند و به یاد می‌آورند و حس می‌کنند در گذشته عاشق هم بودند. کلاریسا ازدواج کرده و دختر زیبایی به نام الیزابت دارد اما پیتر ازدواج نکرده و از هندوستان برگشته.
داستان در شب و مهمانی کلاریسا ادامه می‌یابد و تمام می‌شود.
همه‌چیز در ذهن و فکر شخصیت‌ها می‌گردد. شخصیت‌هایی که به هم وصل می‌شوند.
متن و تعریف رفتارهای انسان‌های اطراف خانم دالاوی و همچنین خود شخصیت اصلی، بسیار فکرشده و قابلِ‌تحسین است.
توصیف فضا و محیط عالی؛ پرش‌های راوی در ذهن و نگاه شخصیت‌ها و اتصال این پرش‌ها به‌هم، بسیار جذاب و استادانه است. 
          
            این اولین رمان سیلان ذهنی نبود که خوندم و آخرینش هم نخواهد بود، اما یکی از سخت‌ترین اون‌ها بود. رمان به شدت در برابر خوانده شدن مقاومت می‌کنه و اغلب مجبور می‌شدم بخش‌هایی رو چندباره بخونم تا بتونم درکش کنم و با این حال مطمئنم بخش‌هایی از رمان رو به خاطر عدم تمرکزی که خود متن باعثش می‌شده از دست دادم! 
خانم دالووی بیشتر شبیه یک نقاشیه؛ یک کلاژ از زندگی کلاریسا دالووی که در پس‌زمینه‌اش لندن به چشم میاد... به همین خاطره که حس می‌کنم خواننده انگلیسی‌زبان (نه کسی که انگلیسی می‌تونه حرف بزنه، بلکه کسی که در فرهنگ انگلیسی بزرگ شده)، به خصوص ساکنین بریتانیا و در صدرشون لندن، بیشتر از این رمان لذت خواهند برد و اون رو درک خواهند کرد. 
من ترجمه‌ی خانم خجسته کیهان رو از انتشارات نگاه خوندم و امیدوارم کس دیگه‌ای این اشتباه رو نکنه. جدای از ترجمه‌ی بد، که طبق ریویوی دوستان گویا ترجمه‌ی خانم طاهری هم چنان دلچسب نیست، در زبان فارسی هم پر از اشکاله! بعضی اسامی شخصیت‌ها دوجور نوشته شده (لوکرسیا/لوکرزیا یا پیتر/پی‌تر)، اشتباهات املایی عجیبی داره (باغ محسور به جای باغ محصور و یا وحله به جای وهله) و همچنین پره از اشتباهات تایپی! اشتباهات املایی و نگارشی برای یک کتاب ادبی اصلاً جالب نیست. اشتباهات تایپی هم برای یک کتابی که چندین نوبت چاپ شده چیز قابل پذیرشی نیست... یا خود اهالی انتشارات نگاه هیچوقت این کتاب رو نخوندند که متوجه اشتباهات بشن، یا اینکه از خرج کردن برای حروفچینی دوباره و گذروندن مراحل چاپ می‌ترسند! به هر حال این اشتباهات باید پیش از چاپ اول توسط ویراستار اصلاح می‌شد و تکرار اون‌ها بعد از پنج! نوبت چاپ اصلاً جالب نبود.