معرفی کتاب The Shadow of the Wind اثر کارلوس روئیس ثافون مترجم لوسیا گریوز

The Shadow of the Wind

The Shadow of the Wind

4.4
178 نفر |
80 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

48

خوانده‌ام

269

خواهم خواند

261

ناشر
شابک
9781429513692
تعداد صفحات
495
تاریخ انتشار
1379/10/11

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        کارلوس روئیث تافون (1964)نویسنده اسپانیایی، متولد بارسلون، اولین رمانش را در چهارده سالگی نوشت و از نوزده سالگی به یک نویسنده ی حرفه ای بدل شد. سال 1993 با رمان «شاهزاده مه» برنده ی جایزه ی ادبی شد و این رمان جلد اول از سه گانه ی «مه» بود که تافون را به نویسنده ای جهانی تبدیل کرد. آثار او به بیش از پنجاه زبان ترجمه شده اند و جوایز متعددی را برایش به ارمغان آورده اند. او علاوه بر جلب نظر منتقدان ادبیات، یکی از پر خواننده ترین نویسنده های اسپانیولی زبان است که تقریبا همه ی آثارش با تیراژی بالغ بر بیست میلیون نسخه در جهان به فروش رفته اند. کارلوس روئیث ثافون فیلم نامه هم مینویسد و امروزه در کالیفرنیا ساکن است. «سایه ی باد» پدیده ادبیات اسپانیا در سال 2001 بود که خیلی زود به زبان های دیگر ترجمه شد و ظرف سه سال بیش از 12 میلیون نسخه از آن به فروش رفت. ترجمه فرانسوی این رمان، سال 2004، به عنوان بهترین رمان خارجی سال انتخاب شد.«گابریل گارسیا مارکز، امبرتو اکو و خورخه لوئیس بورخس در این رمان با یکدیگر تلاقی پیدا میکنند...روئیث ثافون ما را با شخصیت های بکر  و داستان تمام عیارش شیفته ی خود میکند. داستانی لایه لایه که عشق و شور، انتقام و رمز و راز در آن موج میزند و مانند پیاز با شکافته شدن هر پوسته، لایه ای جدید هویدا میشود...با خواندن این رمان به یک سواری تند و وحشیانه می روید که عبور از هر پیچ نفس گیرش تمام وجودتان را به لرزه خواهد انداخت.»هرگز نام  این کتاب را نشنیده بودم و نویسنده اش را هم نمیشناختم اما هیچ اهمیتی نداشت. تصمیم خودم را گرفته بودم. با دقت کتاب را از درون قفسه بیرون کشیدم و با سرعت ورق زدم. صفحات، درست مثل این که از قفس آزاد شده بشاند زیر انگشتانم بال بال میزدند و همراه با جابه جا شدن شان طوفانی به پا میکردند و گرد و غبار سالیان دست نخورده ماندن شان را از دل خود بیرون میریختند. من، شادمان از انتخابی که کرده بودم، لبخند بر لب، کتاب را زیر بغلم گذاشتم و از همان مسیری که آمده بودم برگشتم تا از هزار توی کتابخانه خارج شوم. شاید فضای افسونگر آن کتابخانه همواره پذیرای افرادی بسیار لایق تر و بهتر از من بود. اما در آن لحظات کاملا اطمینان داشتم که سایه ی باد سال ها انتظارم را میکشیده تا به سراغش بروم، شاید حتی مدت ها پیش از آن که متولد شده باشم. درباره این کتاب بیشتر بخوانید
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به The Shadow of the Wind

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          سایه‌ی باد کارلوس روئیث ثافون، نخستین کتاب از مجوعه گورستان کتاب‌های فراموش شده است. پسری در بارسلون دهه ۴۰ میلادی قدم به کتابخانه‌ای افسونگر می‌گذارد و باقی زندگی‌اش تغییر می‌کند.  داستانی کاملا سرگرم‌کننده که نثری ساده، در فضایی تیره و رازآمیز (بسیار شبیه طرح روی جلد کتاب، عمدتاً نوآر، گاه با رگه‌هایی از فضای گوتیک) و درگیری‌های پلیسی و معمایی دارد اما نه شگفتی حاصل از گشایش نبوغ‌آمیز رازها و معماها که همین فضای کلی‌اش است که خواننده را تا به انتها می‌کشاند: شهری قدیمی با پس‌کوچه‌های تاریک، آدم‌های مرموز، عمارت‌های کهنه و هزارتو و البته عشق‌های ممنوعه و آتشین مجموعه‌ای از جذابیت‌هایی است که این رمان بلند ۷۴۴ صفحه‌ای را خواندنی می‌کند. 

شخصیت‌های ظاهرا بدبخت اما عمیق و طناز و جذابی مثل فرمین، شخصیت‌های مرموزی مثل لین کوبرت و شخصیتی سیاه و خبیث همچون فومرو و سرگذشت‌های پرپیچ و خمشان که به هر ترفندی شده همه با هم گره می‌خورد، از دیگر تلاش‌های نویسنده برای جذاب کردن بوده است. 

پیداست که کتاب سرشار از صحنه‌های داغ و اتشینی هم بوده که به طور کامل در ترجمه حذف شده اما محصولات همین صحنه‌های حذف شده، حلقه‌هایی مهم در زنجیره علی داستان را تشکیل می‌دهند! 

داستان در صفحات آغازین وعده کتابی بسیار جذاب و خیال‌انگیز را می‌دهد، آرام ارام با رازها و معماها و حسرت‌هایی شکل می‌گیرد اما در بدنه، اندکی کند و طولانی می‌شود و سرانجام در صفحات نزدیک به پایان تنها راهی که نویسنده برای گره‌گشایی می‌یابد نقل قولی ۱۳۰ صفحه‌ای از یادداشت‌هایی است که یک شخصیت داستان برای راوی به جا گذاشته است. و وقتی همه گره‌ها و رازهای داستان در این روایت جانبی گشوده می‌شود در می‌یابیم همه چیز دقیقاً همان بوده که از آرام آرام در طول داستان حدس زده‌ایم! با این همه هیچ یک از این‌ها مانع به پایان رساندن این کتاب جذاب نمی‌شود.

آیا کتاب ورق‌برگردان است؟ بله! اما به نظرم بسیاری از مسائل فنی داستان به دم‌دستی‌ترین شیوه ممکن حل شده و گاهی توصیفات ادبی یا ذهن‌نویسی‌های طولانی بی‌موردی هم دارد که به زبان کلی داستان نمی‌خورد. داستان برای کسی که بخواهد در یک فضای نوآر دهه ۴۰ اروپا غوطه بخورد و ساعات و روزهایی طولانی را در جهان یک رمان سرگرم‌کننده غرق باشد گزینه بسیار مناسبی است اما برای کسی که به دنبال حل نبوغ‌آمیز معماهای بغرنج یا سویه‌های عمیق ادبی و فرم  خلاق و سنجیده باشد احتمالا گزینه چندان مناسبی به شمار نمی‌رود.

سایه‌ی باد کارلوس روئیث ثافون را علی صنعوی به فارسی ترجمه کرده و نشر نیماژ منتشر کرده است.
        

18

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          خب... در مورد این کتاب واقعاً چی بگم؟
به قدری طولانی بود که احساس می‌کنم یک رمان واحد نخوندم، بلکه دست‌کم چهارتا رمان خونده‌م که امتیاز و نظرم نسبت به هرکدوم‌شون کاملاً متفاوته...
‌
شاید بشه گفت حتی تا صفحه‌ی ۶۰۰ احساس می‌کردم احتمالاً ارزشش رو نداشت که این همه وقت برای خوندنش بذارم؛ اما از صفحه‌ی ۶۰۰ به بعد... همه‌چیز تغییر کرد. کل داستان به نوعی معنای دیگه‌ای پیدا کرد. و حتی من رو به گریه انداخت!
‌
اما تا قبل از صفحه‌ی ۶۰۰، سایه‌ی باد برای من یک رمان پرکشش ولی معمولی بود که نویسنده‌ش تمام تلاشش رو می‌کرد تا داستانش رو برای خواننده‌هاش جذاب نگه داره. و خیلی جاها روابط علت‌ومعلولی با هم جفت‌وجور نمی‌شدن و غیرمنطقی به نظر می‌رسیدن (البته به‌نظرم هنوز هم این ایراد بهش وارده.)
‌
یه جاهایی حوصله‌م رو سر بُرد... یه جاهایی حس می‌کردم داستان داره زیادی کش پیدا می‌کنه. یه جاهایی حس می‌کردم که نویسنده داره با تعلیق‌های دروغین فریبم می‌ده.

اما در نهایت، پایان داستان همه‌چیز رو تغییر داد و الان احساس می‌کنم کاملاً ارزشش رو داشت که تا آخرین صفحه به خوندنش ادامه بدم و معماهای داستان یکی‌یکی برام حل بشن :)
‌
تسلط نویسنده به شخصیت‌پردازی و به‌خصوص دیالوگ‌نویسی انکارناپذیره و ترجمه هم به‌شدت عالی بود. 
‌
‌در مورد این کتاب خیلی حرف‌ها می‌شه زد. نقاط قوت و ضعف زیادی داشت. اما در کل می‌شه گفت... تجربه‌ی خیلی جالبی بود.
خیلی وقت بود کتابی به این طولانی‌ای نخونده بودم.
و از خوندنش در کل خوشحالم.‌
        

36

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          گذشته و آینده هرگز حالِ ما را به حال خودش وا نمی‌گذارند. قصه‌ها کاری می‌کنند تا رفته‌رفته موضع ‌واقعی‌مان را درباره‌ی گذشته بفهمیم و در قبال آینده خیال‌پردازی‌های بیشتری بکنیم. کسی درون ما زندگی می‌کند که صورت‌ها و نام‌های مختلفی دارد و بازمانده‌ای است از دل همه‌ی حسرت‌ها و جسارت‌ها. دیر یا زود، باید با او روبه‌ر‌و شویم و بشناسیمش. 
موقع خواندن «سایه‌ی باد» غبار خاطرات زیادی را گرفتم و خیلی چیزها به یادم آمد؛ ا‌ولین‌ها، طولانی‌ترین‌ها، بی‌ربط‌ترین‌ها، ناباورانه‌ترین‌ها، شجاعانه‌ترین‌ها، شرم‌آورترین‌ها و هیجان‌انگیزترین‌ها.
البته که یادآوری، قدرت تکنیک است نه محتوا. چه‌چیزی جز تکنیک می‌تواند این‌گونه راه رخنه‌کردن در انسان را بیابد و با موجودی که درون او زندگی می‌کند به گفت‌وگو بنشیند؟
نویسنده، در «سایه‌ی باد»، برای هرکسی رازی را پنهان کرده است که باید پیدایش کنید و پیش خودتان نگهش دارید. حتماً این راز را پیدا خواهید کرد؛ چراکه «کتاب‌ها آینه‌ان؛ ما در کتاب‌ها فقط چیزهایی را می‌بینیم که در وجود خودمون هستن.»

این یک قصه‌ی خواندنی است؛ نه بیشتر و نه کمتر.
        

36

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          اومدم بنویسم کتاب، ولی فکر می‌کنم این اثر فقط یه کتاب نیست. یه چیزی شبیه فیلم یا تئاتر بود منتها از نوع نوشته شده. حقیقتا توصیفش سخته. خوندنش شبیه همون حسیه که هری پاتر رو می‌خونی. همه صحنه‌ها زنده‌ان. انگار تو ایستادی یه گوشه، و اون گوشه خیلی هم جای درستیه، جاییه که نه احساس جهل می‌کنی که همه آدم‌های داستان از تو بیشتر می‌دونن و نه حرص می‌خوری از حماقتشون. دقیقا اندازه است. فضاسازیا بی نظیره یه جاهایی حتی بوی کوچه خیابونای بارسلون رو حس می‌کردم. شخصیت موردعلاقه‌ام مشخصا فرمین بود:) دیالوگهای خیلی ظریف و طنازانه‌ای داشت.یه چیزی هم که خیلی بهش معتقدم اینه که تا وقتی شخصیت منفیت خوب پرداخت نشده باشه، قهرمان خوبی نخواهی داشت. و بازرس فومرو واقعااا عالی بود. خلاصه که واقعا از لحاظ روایی و کشش داستان تا انتها آدم رو نگه می‌داره بخصوص بخش‌های آخر و واقعا با توجه به حجمش خسته و ناامیدت نخواهد کرد. لذت فراوانی برای طرفداران ژانر گوتیک و عاشقانه و معمایی و جنایی و...شاید اصلا بشه گفت همه ژانرها خواهد داشت:)
در مورد ترجمه هم خوب و روون بود منتها ایرادهای ویراستاری و چندجا غلط‌های املایی بد و فاجعه دیدم. پاورقی‌ها یه جاهایی زیادی از حد بودن و توضیح اضافی و دورکننده از خط اصلی داستان. ولی همه این‌ها اونقدر بد نبود که نشه تحمل کنی و خود داستان اینقدر خوب بود که این جزییات حاشیه‌ای حواستو کمتر پرت کنه.
در آخر هم اینکه یه تیکه از قلبم توی کتابفروشی سمپره و پیش دنیل و خولین و دوستانشون باقی می‌مونه برای همیشه⁦(⁠^⁠^⁠)⁩
        

9

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        بسم الله الرحمن الرحیم 

و این کتاب هم تموم شد!...
حقیقتش نمی‌دونم چی بنویسم. احساسات مختلفی راجع به این کتاب دارم. کتاب سایه ی باد رو در عرض یه هفته خوندم( که خب مدت طولانی ایه فکر کنم نه؟). در میون درس و مشق و کارهای دیگه خوندمش که خیلی زیاد بودن و همه ش یه استرسی داشتم که به کارهای دیگه م نرسم. ولی کتاب زیبایی بود و به اون استرس می‌ارزید:))))
من وقتی یکم راجع به داستان و... شنیدم فکر کردم که گورستان کتاب های فراموش شده یه زمین خشک و خالیه که از همه جاش دود و خاکستر بالا می‌ره و یه مه عجیبی فضاش رو فرا گرفته و توی زمین خشک و خالی پر از کتابه. یه عالمه کتاب که اکثرا پاره پوره ن. تصور اولیه م این بود که وقتی کتاب رو خوندم فهمیدم نبابا قضیه یه چیز دیگه ست.
اول از همه بذارید راجع به نکات منفی ش بگم که بعد با خیال راحت سه ساعت در وصف زیبایی ش حرف بزنم واسه تون😂
اول از همه بی اعتقادی نسبت به خدا در همه جای کتاب مشهود هست. اینطوریه که همه ی شخصیت ها فکر میکنن باید بشینن یه گوشه و فقط دعا کنن تا خدا کمکشون بکنه. بعد هم که اتفاقی نمیفته به این نتیجه می‌رسن خدایی وجود نداره. همه ی شخصیت های باایمان هم یه مشکلی دارن که بدجوری توی ذوق می‌زنه. این مسئله واسه ی خواننده ای که مذهبی باشه و عقاید سفت و سخت باشه خب قطعا اذیت کننده ست. 
دوما اینکه ناهنجاری های اخلاقی به شدت، به شدت زیاده. یعنی شما یه صفحه رو اتفاقی باز کن، اگه یه صفحه از سخنرانی های جناب فرمین رو بخونی برای همیشه کتاب رو میذاری کنار، مخصوصا اگه خانم باشی. این کتاب رو کم سن و سال ها نباید بخونن. بی غیرتی شخصیت های مذکر هم همه جا موج می‌زنه. اون از خولین، بعد هم دانیل، و دون ریکاردو که واقعا اذیت کننده بود. 
پایانش هم حقیقتا می‌تونست جذاب تر باشه. دوست داشتم نویسنده روی مسئله ی نفرین شده بودن عمارت آلدایاها بیشتر مانور بده.
ولی خب، نکته های مثبت کتاب قطعا، قطعا خیلی بیشتر از نکات منفی شه.
اول از همه پردازش خوب شخصیت ها.همه شخصیت های داستان  خاکستری بودن! با گذشته های مهم که بر روند داستان تاثیر مهمی داره. واقعا شخصیت پردازی داستان عالیه. شخصیت موردعلاقه م هم میگل بود... میگل بیچارههه. 
دوما اینکه کتاب یه حس و حال کتابی داره... یه حس و حال خیلی جذاب. شخصیت اصلی ای که از بچگی میان کتاب ها بزرگ شده... حس و حال داستان خیلی خوب بود. کتاب ها، معما، گذشته های سخت و اسرارآمیز، یه عمارت قدیمی، عشق و عاشقی های سخت و ناامید کننده، خیانت ها و فداکاری ها!...
توصیفات به شدت فوق العاده بودن. به شدت. واقعا می‌تونستی حس بکنی توی کوچه پس کوچه های بارسلون راه میری... همراه دانیل و بئاتریس به گورستان کتاب های فراموش شده می‌ری تا کتاب سایه ی باد رو پیدا بکنی... توی سردابه ی عمارت آلدایاها قدم می‌زنی...! و اینکه نویسنده همه چیز رو به خوبی شرح داده بود. توی اکثر کتاب هایی که می‌خونیم نویسنده ها راجع به کشور خودشون بد نمی‌گن اما کارلوس روئیث ثافون اومده و برای ما همه چیز رو راجع به بارسلون(البته توی اون دوره ای که داستان روایت می‌شه یعنی دهه ی ۱۹۵۰) شرح داده. از بی بند و بار بودن مردم گرفته تا وضعیت سخت زندگی تو اون زمان. جوری که بعضی جاها از شدت عصبانیت از دست شخصیت ها و این بی و بند و باری حالم بهم می‌خورد. نمونه ش همین دانیل... که البته توی پایان داستان لااقل یه کاری کرد. یا اینکه نویسنده به خوبی سرنوشت بچه های نامشروع رو نشون داده بود. بچه هایی که ناخواسته دچار سرنوشت وحشتناکی می‌شدن... مثلا خولیَن... یه جاهایی هم فرمین زیادی چرت و پرت می‌گفت. 
قضیه ی دون فدریکو هم اصلا جالب نبود برام. یه جورایی الکی اضافه شده بود به داستان. انگار صرفا نویسنده خواسته بود بگه آره همجنسگرا ها خیلی بدبختن. واقعا اضافی بود. قضیه ی کلارا هم یکم زیادی به داستان ربطی نداشت😂 بدون حضور اون هم شاید داستان می‌تونست روی پای خودش بایسته.
به نظرم یکی از نقاط قوت کتاب اینه که نویسنده می‌تونه کاری بکنه حتی واسه ی بدترین شخصیت هم دلسوزی بکنی. یا از دست بهترین شخصیت ناراحت بشی و ازش بدت بیاد و با خودت بگی: ای وای ... پس این همون شخصیتی بود که دوستش داشتیم؟... که این باز هم برمی‌گرده به شخصیت پردازی خوب شخصیت ها که عین آدم ها توی زندگی واقعی برام باور پذیر بودند.
نکته ی قوت دیگر کتاب هم اینه که نویسنده یه جاهایی نفس شمارو توی سینه حبس می‌کنه. بعضی از معماها از قبل هم توی ذهن خواننده حل می‌شه. اما برای بعضی هاشون تا پایان داستان کلی حدس و گمان می‌زنی. انگار تو هم مثل دانیل مجبوری سر از این معمای سرپوشیده دربیاری...
اما از همه ی این نقد و تحلیل ها و فلان و فلان بگذریم و با یه نگاه دیگه بهش نگاه کنیم. می‌خوام از احساساتم موقع خوندنش بگم.
داستان برای من خیلی ملموس بود. واقعا قلم نویسنده رو تحسین می‌کردم. من عاشق حس و حال داستان شدم. اون حالت معما وار. یه موقع هایی با شخصیت ها بدجوری همذات پنداری می‌کنی. مثل دانیل دلت می‌خواد یه بار هم که شده خودنویس ویکتور هوگو رو دستت بگیری و روی کاغذ بنویسی. دلت می‌خواد وارد عمارت آلدایاها بشی. وارد اون سردابه ی قدیمی بشی... 
اون قسمت مدرسه ی سن گابریل هم تا حدودی برای من یادآور دو کتاب بود: یکی ش انجمن شاعران مرده، یکی ش هم هری پاتر که یادآور گروه غارتگران بود. به خصوص خیلی حس انجمن شاعران مرده رو میداد این قسمت ها. ( از لحاظ اون حس و حال کلاسیک و مدرسه شون و ...)
تنها جاهایی که خیلی ناراحت شدم یه دفعه ش به خاطر خولین بود و زندگی از دست رفته اش. یه دفعه به خاطر میگل و فداکاری هاش. یه دفعه هم سر مرگ ییوان ... مسئله ای که باعث شد این داستان یه شخصیت شرور داشته باشه.
صادقانه بگم، شما نباید به این کتاب به چشم یه کتاب عادی نگاه کنید. به چشم کتابی بهش نگاه کنید که قراره باهاش زندگی بکنید.
در کل، من پیشنهادش می‌کنم.
ترجمه؟ ترجمه ی علی صنعوی خیلی خوب و تقریبا بدون سانسور بود. من نمی‌دونم چیزی سانسور شده یا نه ولی خیلی جاها مفهوم داستان حفظ می‌شد( اگر که سانسور شده باشه).
یکی از سوالهایی که برام پیش اومده اینه: چرا از روی این شاهکار فیلم نساختن؟ چرا انقدر نادیده گرفته شده؟ ارزشش خیلی بیشتر از این حرف هاست. حقشه که هم سطح کتابهای مشابه خودش باشه.
رفت توی لیست کتاب های مورد علاقه م :)))))
راستی اگه کتاب مشابهش می‌خواید به نظرم اینها خوبن:
از لحاظ فضای کتاب و...: سه گانه ی فونکه 
از لحاظ داستان عاشقانه و...: بلندی های بادگیر 
از لحاظ معما: ربکا
در کل، بخونید و لذت ببرید ....

پ.ن: جلد دومش رو می‌خوام، همین الان، فوری!
انشاءالله یه روزی از یکی قرض بگیرم یا 🚶‍♀️...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

17

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          امتیاز من به این کتاب ۴ از ۱۰ .

این کتاب را به توصیه تعدادی از دوستان کتابخوان و البته تبلیغات پیرامون آن مطالعه کردم. فضای کلی داستان دوست داشتنی بود اما شاید اگر ۱۵ سال پیش آن را می‌خواندم لذت بیشتری می‌بردم.

در شروع داستان ، وجود گورستانی از کتاب های فراموش شده، ایده نو و جالبی بنظر می رسد اما متاسفانه در حد یک اسم باقی می ماند ( البته ممکن است در جلد های بعدی فکری به حال این ایده جذاب شده باشد). از نیمه داستان به بعد ذهنیت کلی نویسنده تقریبا قابل حدس زدن است و معمایی برای حل و نکته ای برای غافل گیری باقی نمی ماند. سیر داستان نیز  با هرچه جلوتر رفتن، بیشتر و بیشتر به سمت کلیشه های تکراری نزدیک می شود، به طوری که انتهای داستان دست کمی از فیلم های رده چندم وطنی ندارد.
مخصوصا برملا شدن تمام نکات و جزییات داستان در انتهای کتاب به صورت پشت سرهم و قطاری و توسط یک گوینده برای من زیاد جالب و دوست داشتنی نبود.

هنوز سایر مجلدهای این مجموعه را نخواندم و شاید به این زودی ها سراغشان نروم، اما با تعریف هایی که شنیدم زیبایی داستان در ادامه بیشتر می شود، به همین خاطر خواندن این کتاب را به دوستداران سبک فانتزی توصیه میکنم.
        

31

taha ramezani

taha ramezani

1403/1/15

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم 
.
دقیقا این کتاب دومین مجموعه‌ایه که بعد از خوندنش به خودم گفتم ، وای بر من اگر این کتاب رو نخونده بودم. (اولین مجموعه ، مجموعه اخگر بود)

این کتاب بهترین کتابی بود که تا الان خونده‌ام ، بهترین از هر نظر چون خیلی از ژانرهارو خلاصه می‌شد مخصوصا ادبیات گوتیک.و مسحور کننده بود!

اصلا الان که این کتاب به پایان رسیده واقعا حس میکنم تکه‌ای از قلبم کنده شده و بیت صفحات کتاب جامونده و چیزای دیگه‌ای جاشو گرفتن. و قسمت جالب اینجا بود که کتابی که برای مطالعه به دست من رسید واقعا تکه پاره بود و من دقیقا یاده این موضوع میوفتادم و حس میکردم این همون کتابیه که از گورستان دنیل پیدا کرد و کوبرت دنبالش بود.

دقیقا کتاب رو زمانی که بارسلو میگفت بهترین وقته مطالعه‌ی آثاره کاراکسه خوندم "بارسلو گفت ، همیشه فکر کردم که بهترین وقت خوندن کارای کاراکس زمانیه که آدم هنوز قلبی جوون و روحی پاک و سفید داره." 

این کتاب رو در دو بخش و دو زمان متوالی خوندم با فاصله ۲۰ روز و بخش دوم به طرز عجیبی اعجاب انگیز بود و از صد صفحه اخر نگم براتون ، به طرز عجیب تری من به اصل قضیه پی بردم و  برام پرده ها کنار رفت اما اینکه نویسنده در صفحات بعد به نحوه خودش موضوع رو آشکار کرد واقعا برام جذاب بود.

تازه کلی اصطلاح کتابی یاد گرفتم، به طور مثال به شخصی که بی‌پرده صحبت میکنه و میخواد با زیر سوال بردن مسائل مذهبی و باورهای مردم به نون و نوایی برسه و شهره بشه یا تابو شکنی /بت شکنی کنه میگن داره دانته‌وار رفتار میکنه (دانته نویسنده‌ی کمدی الهی). یا اولیس‌وار به سفری طولانی و پر ماجرا میگن. پیرو اورتگا بودن هم به ادمای عملگرا میگن (اورتگا نویسنده اسپانیایی که مشهورترین کتابش انقلاب توده هاست).

بزارید از سیر کتاب بگم ، داستان در اوایل تابستان سال ۱۹۴۵ با رفتن دنیل سمپره به گورستان کتاب های فراموش شده و پیدا کردن آخرین کتاب خولیان کاراکس "سایه‌ باد" شروع میشه. و دنیل ۱۰ ساله تا صبح کتاب رو میخونه و مسحور نویسنده و قلمش میشه و به دنبال خوده نویسنده و کتاب‌های بیشترش وارد قضیه‌ی خطرناکتری میشه که زندگیش رو تحت تاثیر قرار میده.

متاسفانه من صفحه‌ای که اولین ورق از کتاب سایه‌باد بود و خولیان از پدره حقیقیش میگفت رو پیدا نکردم حتی با ورق زدن چیزی در حدود ۳۰۰ صفحه و ازتون خواهشمندم اگه پیدا کردید اینجا بنویسید.

و سفر به اسپانیا و دیدن بارسلونا که در قاموسیه زنی هویدا میشد اون هم در بهبه‌ی جنگ داخلی و جنگ جهانی خیلی لذت بخش بود و بنظرم بشدت برام نیاز بود.

در نهایت خوندن این اثر شدیدا پیشنهاد میشه ، و حتما میگم که بخریدش چون آزاد باشید یاد داشت بنویسید و بریده کتاب ازش پیدا کنید.

*چقدر ترجمه بی پرده بود ، اصلا متعجب شدم🤣🤣
        

33

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          باسمه
🔰 یادم میاد زمانی که توی گودریدز بیشتر فعال بودم، یه بازه‌ای پشت سر هم تعریف کتابی از یه نویسنده‌ای کاتالونیایی رو می‌خوندم تحت عنوان «سایه باد». این شروع آشنایی من بود با مجموعه «گورستان کتاب‌های فراموش‌شده» و آقای ثافون. یه مدت هم خودم بررسی کردم و نهایتاً تصمیم گرفتم که مجموعه رو با یه تخفیف مناسبتی خوب تهیه کنم تا بعد از پایان‌نامه بخونم [الآن که نگاه می‌کنم هم اگه اون موقع نمی‌خریدمش، احتمالاً دیگه باید باهاش خداحافظی می‌کردم 😂].

🔰 اما چرا اینقدر طول کشید تا شروعش کنم؟ حجم زیاد هر جلد، مجموعه‌ای بودن و تمایل به اینکه سر فرصت بخونمش باعث شد بین خریدن و خوندن حدود یه سال فاصله بیفته؛ مسئله‌ای که با مشغله‌های کاری هم تشدید شد... همه این موارد باعث شد خوندنش دوماهی طول بکشه... مسیری با فراز و نشیب مختلف...

🔰 الآن که کتاب تموم شده و در این نقطه پایانی، از کتاب راضی هستم. بدون تعارف، اون شکلی که فکر می‌کردم از اولش دیوانه‌وار کتاب رو دست می‌گیرم و شب و روز ندارم تا تمومش کنم، نبود! روند کتاب بعضی جاها از رمق می‌افتاد، بعضی جاها رفتارها منطقی نبود و توصیفات بعضاً زیاده از حد، تمرکز رو کم می‌کرد؛ اما وقتی قلق داستان دستم اومد، برام خوب و جالب شد و همراهش شدم.

🔰 دنیای کتاب، دنیای سیاه و تیره‌ای هست که مریض‌های جنسی و روانی نقش زیادی توش ایفا می‌کنن. بعضی جاها طنز داریم و بعضی جاها ترس. موارد تاریخی، عاشقانه، اکشن و... هم جای‌جای کتاب هستن؛ همه در بستر داستانی که لایه‌لایه جلو می‌ره و کشف می‌شه. همین لذت اکتشاف جهان کتاب در بستر شهری مثل بارسلون، واقعاً جذابیت بالایی داشت.

🔰 چاپ کتاب خوبه و علی‌رغم حجمش، وزن کمی داره. ترجمه هم در مجموع خیلی خوبه؛ منتهی توی محاورات، انگار یه سردرگمی بین شکسته‌نویسی و نوشتن معیار وجود داشته که جالب نبود. اشکالات ویرایشی کمی هم در متن به چشم می‌خوره. یه چیزی که خیلی توی ذوق زد، نقشه‌های آخر کتاب از شهر بارسلون بود که می‌تونست توی ایجاد حافظه تصویری حین مطالعه کمک زیادی بکنه؛ اما با کم‌ترین کیفیت ممکن چاپ شده بودن...
 
✅ این کتاب (و احتمالاً این مجموعه) رو به کی توصیه می‌کنم؟ اگه امکان مطالعه توی یه زمان طولانی رو دارین - مثلاً روزی ۲۰ صفحه - به مرور بهتون می‌چسبه؛ در غیر این صورت شاید گزینه مطلوبی برای شما نباشه. اگه موازی‌خوان هم هستین که چه بهتر!
        

37