طاعون را که میخواندم، حس میکردم کامو نه داستان گفته، نه پیام فلسفی داده… انگار فقط نشسته و برایم واقعیتی تلخ را بیهیچ تعارفی تعریف کرده. واقعیتی که اسمش بیماری بود، اما جنسش فرسودگی بود. خستگی. تنهایی. ایستادن، فقط برای اینکه زمین نخوری. بهنظرم این رمان، کاملترین و تاثیرگذارترین اثرش بود؛ بیپرده، بیزرقوبرق، درست مثل خود درد.
و میان همهی آن آدمها، یک نفر برایم از همه مهمتر بود: دکتر ریو. شخصیت مورد علاقهم در تمام داستان. نه چون کاری خارقالعاده کرد، نه چون قهرمان بود به سبک قهرمانان افسانهای—بلکه چون انسان بود. انسانی بیادعا، خسته، اما محکم. انسانی که نمیخواست قهرمان باشد، اما شد. فقط چون رفتن را انتخاب نکرد. چون ماند. چون تاب آورد.
من با او بودم؛ در کوچههای ساکت اوران، پشت پنجرههای بسته، در سکوتی که بیشتر از هر فریادی آزار میداد. و از خودم پرسیدم: آیا میتوانم شبیه ریو باشم؟ آیا میتوانم در دلِ بیعدالتی و اندوه، همچنان انسان بمانم؟
طاعون را که بستم، چیزی در من مانده بود… نه ترس، نه امید، فقط درکی خاموش از حقیقتی تلخ: اینکه گاهی تنها شجاعت، همین است که صبح بیدار شوی و هنوز بخواهی "بمانی"—نه برای تغییر جهان، فقط برای آنکه تسلیم نشوی.
و ریو، برای من، نماد همین "ماندن" بود.