مروارید

مروارید

مروارید

جان اشتاین بک و 1 نفر دیگر
3.9
48 نفر |
13 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

99

خواهم خواند

37

ناشر
ممتاز
شابک
0000000108366
تعداد صفحات
141
تاریخ انتشار
1362/1/1

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        داستان مروارید، که بر اساس یکی از حکایت های قدیمی مردم مکزیک نوشته شده است، وصف زندگی فقیرانه صیادان بومی مکزیک است، که نخواسته اند از مادر طبیعت پیوند ببرند و به نوکری سفیدپوستان، که آیین و زبان و تسلط اقتصادی خود را به زور اسلحه به آن ها تحمیل کرده اند درآیند. داستان عشق پدر و مادری است به یگانه فرزندشان و رویاهای آن ها برای آینده این طفل، اما این آرزوها با نیش عقربی به خطر می افتد و آن ها را محتاج پزشک سفید می کند و ...
      

یادداشت ها

          مروارید...
وقتی خواندن مروارید را آغاز کردم، در ابتدا مات و مبهوت توصیف‌های به اندازه و جذاب استاین‌بک از صبحی زیبا از نگاه کینو شدم. در حال لذت بردن از داستانی شیرین از مردمان امریکای لاتین بودم که ناگهان با یک سیلی در گوشم مواجه شدم که من را از خوابی شیرین بیدار کرد و چشم‌های خمارم را به مروارید خیره کرد!
مروارید بر اساس یک داستان عامیانه و قدیمی از مردمان مکزیک ساخته شده، داستانی همانند سایر داستان‌های مردمان‌ امریکای لاتین که دهان به دهان چرخیده تا به استاین‌بک رسیده... داستانی ساده اما با محتوا و پیامی بسیار قوی!
کینو شخصیت اصلی داستان یک صیاد مروارید است و با همسرش خوانا و فرزند نوزادش کویوتیتو، در کپری در نزدیکی روستای لاپاز در منطقه‌ای که پر از مروارید است عاشقانه زندگی می‌کنند. همه چیز به خوبی و خوشی سپری می‌شود تا این‌که صبح یک روز زیبا حین غواصی جهت صید مروارید، اتفاقی رخ می‌دهد که زندگی این خانواده را دست‌خوش تغییر بزرگ می‌نماید.
در آغاز داستان، ما با با افکاری که در ذهن کینو می گذرد آشنا می‌شویم. افکاری که توسط استاین‌بک به اهنگی شیرین تبدیل می‌شود و او عاشقانه به همسرش و فرزندش می‌نگرد، گویی این آهنگ نقل عشق است، آهنگی از یک عشق واقعی که می‌شد در صفحات آغازین آن را با پوست و استخوان خود حس کرد. البته همه‌چیز در افکار کینو به عشق منعطف نمی‌شود و او همانند سایر مردمان امریکای لاتین و صدالبته پیشینیان خود ترسی دائمی از شیطان دارد که این شیطان می‌تواند ارواح پلید باشد یا هر دشمنی که خانواده‌اش را تهدید می‌کند. تقابل این افکار در ذهن کینو، به زیبایی‌های این داستان و شروع جذابش قدرت بخشید.
و اما استاین‌بک... درست همانند موش‌ها و آدم ها، مرا با داستانی شیرین، ملایم و روان همراه کرد، سپس با بیان موضوعی در داستان من را تا مرز سکته پیش‌ برد! در تمامی سطرهایی که نوشته پر است از شگفتی و من از خواندن دو رمانش لذت بردم و خواندنش را به سایر دوستانم نیز پیشنهاد می‌کنم.

بیست و چهارم آذرماه یک هزار و چهارصد و یک
        

21

        بسم الله

از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بـادام خشکی می‌نمود

دنیا همین است دیگر، لحظه‌ای که احساس می‌کنی همه چیز به تو روی آورده در حقیقت دنیا، با لبخندی آتشین به دنبال انداختن گدازه‌ای به جانت است.

توصیفات کتاب، فضاسازی‌ها، نداهای درون، موسیقی درونی که اشتاین بک دائما در خلال ماجرا، برایمان از درون سینه شخصیت اصلی داستان روایت می‌کند و ما را به آن ارجاع می‌دهد، شخصیت پردازی و سکون و گفت‌وگوهای اندک میان داستان، همه‌گی آنقدر خوب، دقیق و پیش برنده است که مخاطب خود را در همان موقعیت حس می‌کند.
مخاطب در کنار کینو غمبار می‌شود، خشمگین می‌شود، احساس طمع می‌کند، پدرانه فکر می‌کند و برای همسر و فرزندش رویای زندگی پر زرق و برقی را ترسیم می‌کند.
داستان گویی خوب، مگر چیزی جز این‌ها می‌خواهد؟
مگر غیر این است که در دل داستان، در صورت کینو، همسری عاشق، پدری مقتدر، هراسناک نسبت به آینده فرزند، دوست دار حقیقی او و دلبسته به آینده درخشان می‌بینیم؟
و مگر غیر این است که خووانا با تمام توانش پشت به کینو داده و زندگی ساده دلنشینی با او دارد؟ مادری مهربان است و همسری محتاط و همیشه هراسان از دست دادن این دو عزیزش...
همه این‌ها به علاوه شخصیت پردازی عناصر فرعی داستان آنچنان روحی به داستان داده است که هر لحظه خود را در دل داستان تصور می‌کنی.

روایت از جایی شروع می‌شود که کینو و خووانا لحظه‌ای به خود می‌آیند و می‌بینند عقرب کودک نوزادشان را گزیده و باید به پزشک مراجعه کنند. اما پولی ندارند، آن‌ها که همسایه دریا هستند دست به دامان او به سراغش می‌روند و از او رزقی می‌طلبند و دریا کریمانه یا بخل‌ورزانه (نمی‌دانم) بزرگترین مرواریدی مردم دیده‌اند را به آن‌ها هدیه می‌دهد. اما داستان به این سادگی پیش نمی‌رود...

اگر دقیق نگاه کنیم مثل همیشه، جبرگرایی موجود در نگاه اشتاین بک را می‌توان در لابه‌لای سطور این کتاب هم دید. انسان‌هایی که محکوم به همان اقلیمی هستند که زاده شدند، نه رشد می‌کنند و نه پیشرفت. آن‌ها افسون شده هستند، افسون جبر زمانه و روزگار.

در این میان فقط یک چیز برایم به شدت جالب است و دلبری می‌کند و آن اینکه کینو و همسرش پس از سیر طولانی که در دل داستان دارند، مجدد به خانه‌شان برمی‌گردند، اما بدون کودک شان. گویی تمام حرکت آن‌ها و عصیان شان برعلیه جبر روزگار و بیدن شان از شهر و خانه، وابسته به امیدی است که از نفس‌های کودکشان مدد می‌گیرد و اگر کودکی نباشد و نفسی، سایه سیاه جبر، دوباره بر سر آن‌ها آوار می‌شود. و دیگر چه فرق می‌کند که تو در کجای این جهان باشی...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

24

          به نام او

در ادامه اشتاین‌بک‌خوانی به سراغ کتابی از او رفتم که سالها در کتابخانه نخوانده مانده بود؛ «مروارید»
نسخه‌ای که من از این کتاب کوچک داشتم به ترجمه آقای سروش حبیبی بود پس با آن شروع به خواندن کردم، بعد یادم آمد که نسخه الکترونیکی ترجمه محمدجعفر محجوب را هم دارم. ترجمه‌ای که در سال ۱۳۴۰ برای اولین‌بار این کتاب جان اشتاین‌بک را به مخاطبان معرفی کرد. گفتم بگذار فصلی از این کتاب را به ترجمه فاضل ارجمند، دکتر محجوب، بخوانم. چنان مجذوب ترجمه محجوب شدم که دیگر نسخه حبیبی را کنار گذاشتم و تنها گه‌گاه من‌باب مقایسه و اثبات مجدد و مکرر به خود که چقدر ترجمه محجوب بهتر است به آن گریز می‌زدم. علاوه‌بر نثر بهتری که ترجمه محجوب داشت مقدمه خواندنیش هم به کارم آمد مقدمه‌ای که بیش از شش دهه پیش از اولین نوشته‌هایی بود که اشتاین‌بک را به مخاطب فارسی‌زبان معرفی می‌کرد در زمانی که او زنده بود و هنوز نوبل ادبیات را از آن خود نکرده بود.

به نظر بنده سروش حبیبی در مقام مترجم دو نوع اثر دارد؛ ترجمه و بازترجمه. ترجمه‌هایش خوب است و خواندنی، آثاری که برای اول‌بار ترجمه کرده؛ «خداحافظ گری کوپر»، «طبل حلبی»، «بیابان تاتارها»، «ژرمینال» و آثاری از هرمان هسه و آنتونی تابوکی ایتالیایی و چندین کتاب دیگر. کتابهای بازترجمه‌اش آنهایی هستند که پیش از او دیگرانی و یا حتی خودش ترجمه کرده‌اند و او باز آنها را ترجمه کرده و راهی بازار کرده است و علی‌اغلب آثاری هستند که اگرچه آبرومند و خواندنی هستند ولی به کیفیت آثار پیش از آن نیستند. به‌عنوان مثال ترجمه «آبلوموف» خود او در پیش از انقلاب بهتر از ترجمه او در بعد از انقلاب است، هرچند که ادعا می‌کند ترجمه پس از انقلابش بعد از آشنایی او با زبان روسی است. شاید این حرف کمی متهورانه باشد ولی من می‌گویم او حتما متن ترجمه‌های پیشین را پیش رو می‌گذارد و بعد ترجمه می‌کند یعنی اگر بخواهد متن اصلی را معیار قرار دهد حتما متن ترجمه موفق پیشینش به فارسی را نیز می‌بیند وگرنه این‌همه تمهید و تلاش برای متفاوت سخن‌گفتن با ترجمه پیشین چه معنایی دارد؟ این ادعا هم که همیشه از سمت او مطرح می‌شود که باید آثار کلاسیک را دوباره ترجمه کنیم چون زبان درحال تغییر است و باید بروزتر سخن بگوییم هم سخن بی‌اساسی است. در همین کتاب «مروارید» محجوب از معادل «مغازه» استفاده می‌کند و جناب حبیبی قریب نیم‌قرن بعد از لفظ «حجره». چرا؟ چون باید متفاوت از محجوب ترجمه کند. محجوب می‌گوید: «خریدار مروارید» و حبیبی می‌گوید: «مرواریدخر». یا این تلاش برای متفاوت سخن‌گفتن سبب می‌شود که او نحو طبیعی زبان فارسی را بشکند و از ساده سخن گفتن فاصله بگیرد و کارهای عجیب و غریبی بکند مثل قید ساختن، فی‌المثل به «رسمی» بگوید «رسمانه» یا به جای آنکه بگوید «در حالی که از پله پایین می‌رفت، گفت: ...» بگوید: «از پله پایین‌روان گفت: ...» (البته این دو مورد اخیر در ترجمه «مروارید» نیست) شما با این دقتی که عرض کردم ترجمه «جنگ و صلح» و «مرگ ایوان ایلیچ» جناب کاظم انصاری را با ترجمه‌های سروش حبیبی از این کتابها مقایسه کنید.

سخن درباره ترجمه جناب حبیبی به درازا کشید بر من ببخشایید. کوتاه درباره کتاب بگویم و بعد بندی از کتاب را از هر دو ترجمه با شما به اشتراک بگذارم تا خودتان قضاوت کنید.

«مروارید» داستان بلندی است که اشتاین‌بک آن را در میانه عمر هنری خود نوشته است. داستان مهمی است و مولفه‌های سبکی این نویسنده را دارد یکی از این مولفه‌های جلوه‌های ناتورالیسمی در این اثر است. «جبرگرایی» و «زشت‌نویسی» یکی از مهمترین مولفه‌های ناتورالیسم است که در این اثر به حد کمال به چشم می‌خورد. داستان در مکزیک می‌گذرد و چنان که اشتاین‌بک در پیشانی‌نوشت اثر یادآور می‌شود براساس افسانه‌ای محلی آن را نوشته است. مرد و زنی فقیر مرواریدی درشت را صید می‌کنند و ... . فضای داستان و کوتاهی‌اش «پیرمرد و دریا»ی همینگوی را فرایاد می‌آورد ولی آن کجا و این کجا؟ رئالیسم ساده و بی‌تکلف همینگوی با ناتورالیسم پرتکلف و شلوغ اشتاین‌بک قابل قیاس نیست. ولی در کنار هم خواندنشان می‌تواند فهم ما را نسبت به آثار این دو نویسنده بزرگ هم‌وطن و هم‌روزگار ارتقا دهد. من اگر مروارید را در جوانی می‌خواندم مطمئنا برایم تاثیرگذارتر بود. ولی الان آن را اثری تقریبا معمولی از این نویسنده بزرگ می‌دانم.

و اما یک بند از دو ترجمه؛ البته پیش از آن بگویم که به احتمال زیاد محجوب این اثر را از فرانسه ترجمه کرده چرا که هم فصل‌بندی ترجمه‌اش اندکی متفاوت است و هم اسم‌ها را به‌صورت فرانسوی آورده مثلا «خووآنا» را «ژوآنا» ترجمه کرده، البته این مورد برای من چندان مهم نیست: 

«کینو در منزل خود، روی حصیر چمباتمه زده و افکار تاریکی مغزش را فراگرفته بود. مروارید را زیر یکی از سنگ‌های اجاق پنهان کرده و چنان به نقش حصیر خیره شده بود که بافت‌های جناقی‌شکل حصیر جلوی چشمش می‌رقصید. او دنیای سابق خود را از دست داده و به دنیای جدیدی نرسیده بود. کینو می‌ترسید. حتی یک دفعه نیز در تمام دوران زندگی خود از منزلش دور نشده بود. از خارجی‌ها و جاهای غریب وحشت داشت. از این غول عجیب و ناشناس که پایتختش می‌نامیدند، می‌ترسید.»
(ص 95، مروارید به ترجمه محمدجعفر محجوب، چاپ ششم (1401)، انتشارات علمی و فرهنگی)

«کینو در کپر خود روی حصیرش چندک زده بود و فکر می‌کرد. مرواریدش را زیر سنگی پای اجاق چال کرده بود و به الیاف بافته حصیر ماتش برده بود. به قدری به آن‌ها چشم دوخت که عاقبت نقش حصیر در نظرش به رقص آمد. دنیا و آخرت هردو را باخته بود و می‌ترسید. به عمر خود از گوشه‌اش دور نشده بود. از بیگانگان و جاهای ناشناخته می‌ترسید. از آن دیو بیگانگی که پایتخت بود وحشت داشت.»
(ص 74 ،  مروارید ترجمه سروش حبیبی ، چاپ اول (۱۳۸۹)، نشر فرهنگ معاصر)
        

7

        مروارید داستان زن و شوهر جوانی است که برای تامین هزینه درمان فرزند بیمار خود به دریا می روند و مرواریدی پیدا می کنند که از همه مرواریدهایی که تابحال دیده اند بزرگ تر و ارزشمندتر است. اما به جای درمان برای آن ها اتفاقا شومی به ارمغان می آورد. دست آخر خواننده احساس می کند که نحوست از مروارید نیست، نحوست از سرزمین و زمانی است که آن ها در آن زندگی می کنند...

اینکه چرا نوشته های «جان اشتاین بک» را دوست دارم برای خودم هم سوال است. اصولاٌ از کتاب هایی با پایان تلخ خوشم نمی آید. احساس می کنم چیزی شبیه خیانت نویسنده است که احوالات ما را نادیده گرفته و اسیر یک غم غیرواقعی شده ایم. اما در مورد جان اشتاین بک این احساس کاملاٌ متفاوت است. اولین کتابی که از اشتاین بک خواندم «موش ها و آدم ها»بود. از اولین صفحات کتاب شخصیت ها و صحنه ها جذبم کردند. دلیلش را هنوز دقیقا متوجه نشده ام. اما همه چیز در کتاب روان و بدون اضافات بود. این در مورد «مروارید» هم صادق است. نویسنده هیچ حرف اضافه ای نمی زند. فقط رنج های واقعی و تاریخی گروهی را خیلی سریع به تصویر می کشد و داستان را به پایان می رساند. از پایان تلخ داستان ناراحت نمی شوم چون یک غم غیرحقیقی نیست. یک غم واقعی است برای مردمی که روزگاری در چنین شرایطی زندگی کرده اند.و به نظرم اشتاین بک جزو معدود نویسنده هایی است که لیاقت شهرتش را دارد
.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

          یک؛ قبل از این کتاب، از اشتاین‌بک فقط رمان کوتاه «موش‌ها و آدم‌ها» رو خونده بودم. با این که سال‌های زیادی از خوندن اون کتاب گذشته و من هم - که به داشتن حافظه‌ی خوب معروف نیستم - فقط کلیاتی ازش در خاطرم مونده ولی وقتی در ذهنم مرورش می‌کنم، بعضی از حس‌هایی که با خوندن کتاب داشتم رو دوباره حس می‌کنم؛ حس‌های مختلفی که مهم‌ترینشون، تلخیه. اشتاین‌بک، خیلی خوب از امیال آدم‌ها می‌نویسه. امیالی که تلخی در پی دارند. تلخی‌ای که آدم‌ها رو رها نمی‌کنه.
دو؛ خود داستان برگرفته از یکی از داستان‌های فولکلور مکزیکه و مخصوصا با توجه به حجم کمش، پیچیدگی‌های زیادی نداره؛ اشتاین‌بک در شاخ‌وبرگ دادن به این داستان از تمی استفاده کرده و در اون استعاره‌هایی رو گنجونده که داستان رو باورپذیرتر و جذاب‌تر کرده. درحقیقت مروارید، حکایت پندآموزیه که به شکل رمانک گیرایی دراومده.
سه؛ پیچیدگی‌ اندک و حجم کم کتاب در کنار ریتم تند روایت داستان، باعث می‌شه که وقتی شروع به خوندنش کردی، خیلی سخت بتونی تا قبل از تموم شدن، زمینش بذاری.
        

24

          به نام او

در ادامه اشتاین‌بک‌خوانی به سراغ کتابی از او رفتم که سالها در کتابخانه نخوانده مانده بود؛ «مروارید»
نسخه‌ای که من از این کتاب کوچک داشتم به ترجمه آقای سروش حبیبی بود پس با آن شروع به خواندن کردم، بعد یادم آمد که نسخه الکترونیکی ترجمه محمدجعفر محجوب را هم دارم. ترجمه‌ای که در سال ۱۳۴۰ برای اولین‌بار این کتاب جان اشتاین‌بک را به مخاطبان معرفی کرد. گفتم بگذار فصلی از این کتاب را به ترجمه فاضل ارجمند، دکتر محجوب، بخوانم. چنان مجذوب ترجمه محجوب شدم که دیگر نسخه حبیبی را کنار گذاشتم و تنها گه‌گاه من‌باب مقایسه و اثبات مجدد و مکرر به خود که چقدر ترجمه محجوب بهتر است به آن گریز می‌زدم. علاوه‌بر نثر بهتری که ترجمه محجوب داشت مقدمه خواندنیش هم به کارم آمد مقدمه‌ای که بیش از شش دهه پیش از اولین نوشته‌هایی بود که اشتاین‌بک را به مخاطب فارسی‌زبان معرفی می‌کرد در زمانی که او زنده بود و هنوز نوبل ادبیات را از آن خود نکرده بود.

به نظر بنده سروش حبیبی در مقام مترجم دو نوع اثر دارد؛ ترجمه و بازترجمه. ترجمه‌هایش خوب است و خواندنی، آثاری که برای اول‌بار ترجمه کرده؛ «خداحافظ گری کوپر»، «طبل حلبی»، «بیابان تاتارها»، «ژرمینال» و آثاری از هرمان هسه و آنتونی تابوکی ایتالیایی و چندین کتاب دیگر. کتابهای بازترجمه‌اش آنهایی هستند که پیش از او دیگرانی و یا حتی خودش ترجمه کرده‌اند و او باز آنها را ترجمه کرده و راهی بازار کرده است و علی‌اغلب آثاری هستند که اگرچه آبرومند و خواندنی هستند ولی به کیفیت آثار پیش از آن نیستند. به‌عنوان مثال ترجمه «آبلوموف» خود او در پیش از انقلاب بهتر از ترجمه او در بعد از انقلاب است، هرچند که ادعا می‌کند ترجمه پس از انقلابش بعد از آشنایی او با زبان روسی است. شاید این حرف کمی متهورانه باشد ولی من می‌گویم او حتما متن ترجمه‌های پیشین را پیش رو می‌گذارد و بعد ترجمه می‌کند یعنی اگر بخواهد متن اصلی را معیار قرار دهد حتما متن ترجمه موفق پیشینش به فارسی را نیز می‌بیند وگرنه این‌همه تمهید و تلاش برای متفاوت سخن‌گفتن با ترجمه پیشین چه معنایی دارد؟ این ادعا هم که همیشه از سمت او مطرح می‌شود که باید آثار کلاسیک را دوباره ترجمه کنیم چون زبان درحال تغییر است و باید بروزتر سخن بگوییم هم سخن بی‌اساسی است. در همین کتاب «مروارید» محجوب از معادل «مغازه» استفاده می‌کند و جناب حبیبی قریب نیم‌قرن بعد از لفظ «حجره». چرا؟ چون باید متفاوت از محجوب ترجمه کند. محجوب می‌گوید: «خریدار مروارید» و حبیبی می‌گوید: «مرواریدخر». یا این تلاش برای متفاوت سخن‌گفتن سبب می‌شود که او نحو طبیعی زبان فارسی را بشکند و از ساده سخن گفتن فاصله بگیرد و کارهای عجیب و غریبی بکند مثل قید ساختن، فی‌المثل به «رسمی» بگوید «رسمانه» یا به جای آنکه بگوید «در حالی که از پله پایین می‌رفت، گفت: ...» بگوید: «از پله پایین‌روان گفت: ...» (البته این دو مورد اخیر در ترجمه «مروارید» نیست) شما با این دقتی که عرض کردم ترجمه «جنگ و صلح» و «مرگ ایوان ایلیچ» جناب کاظم انصاری را با ترجمه‌های سروش حبیبی از این کتابها مقایسه کنید.

سخن درباره ترجمه جناب حبیبی به درازا کشید بر من ببخشایید. کوتاه درباره کتاب بگویم و بعد بندی از کتاب را از هر دو ترجمه با شما به اشتراک بگذارم تا خودتان قضاوت کنید.

«مروارید» داستان بلندی است که اشتاین‌بک آن را در میانه عمر هنری خود نوشته است. داستان مهمی است و مولفه‌های سبکی این نویسنده را دارد یکی از این مولفه‌های جلوه‌های ناتورالیسمی در این اثر است. «جبرگرایی» و «زشت‌نویسی» یکی از مهمترین مولفه‌های ناتورالیسم است که در این اثر به حد کمال به چشم می‌خورد. داستان در مکزیک می‌گذرد و چنان که اشتاین‌بک در پیشانی‌نوشت اثر یادآور می‌شود براساس افسانه‌ای محلی آن را نوشته است. مرد و زنی فقیر مرواریدی درشت را صید می‌کنند و ... . فضای داستان و کوتاهی‌اش «پیرمرد و دریا»ی همینگوی را فرایاد می‌آورد ولی آن کجا و این کجا؟ رئالیسم ساده و بی‌تکلف همینگوی با ناتورالیسم پرتکلف و شلوغ اشتاین‌بک قابل قیاس نیست. ولی در کنار هم خواندنشان می‌تواند فهم ما را نسبت به آثار این دو نویسنده بزرگ هم‌وطن و هم‌روزگار ارتقا دهد. من اگر مروارید را در جوانی می‌خواندم مطمئنا برایم تاثیرگذارتر بود. ولی الان آن را اثری تقریبا معمولی از این نویسنده بزرگ می‌دانم.

و اما یک بند از دو ترجمه؛ البته پیش از آن بگویم که به احتمال زیاد محجوب این اثر را از فرانسه ترجمه کرده چرا که هم فصل‌بندی ترجمه‌اش اندکی متفاوت است و هم اسم‌ها را به‌صورت فرانسوی آورده مثلا «خووآنا» را «ژوآنا» ترجمه کرده، البته این مورد برای من چندان مهم نیست: 

«کینو در منزل خود، روی حصیر چمباتمه زده و افکار تاریکی مغزش را فراگرفته بود. مروارید را زیر یکی از سنگ‌های اجاق پنهان کرده و چنان به نقش حصیر خیره شده بود که بافت‌های جناقی‌شکل حصیر جلوی چشمش می‌رقصید. او دنیای سابق خود را از دست داده و به دنیای جدیدی نرسیده بود. کینو می‌ترسید. حتی یک دفعه نیز در تمام دوران زندگی خود از منزلش دور نشده بود. از خارجی‌ها و جاهای غریب وحشت داشت. از این غول عجیب و ناشناس که پایتختش می‌نامیدند، می‌ترسید.»
(ص 95، مروارید به ترجمه محمدجعفر محجوب، چاپ ششم (1401)، انتشارات علمی و فرهنگی)

«کینو در کپر خود روی حصیرش چندک زده بود و فکر می‌کرد. مرواریدش را زیر سنگی پای اجاق چال کرده بود و به الیاف بافته حصیر ماتش برده بود. به قدری به آن‌ها چشم دوخت که عاقبت نقش حصیر در نظرش به رقص آمد. دنیا و آخرت هردو را باخته بود و می‌ترسید. به عمر خود از گوشه‌اش دور نشده بود. از بیگانگان و جاهای ناشناخته می‌ترسید. از آن دیو بیگانگی که پایتخت بود وحشت داشت.»
(ص 74 ،  مروارید ترجمه سروش حبیبی ، چاپ اول (۱۳۸۹)، نشر فرهنگ معاصر)
        

15