یادداشت محمدامین اکبری

مروارید
        به نام او

در ادامه اشتاین‌بک‌خوانی به سراغ کتابی از او رفتم که سالها در کتابخانه نخوانده مانده بود؛ «مروارید»
نسخه‌ای که من از این کتاب کوچک داشتم به ترجمه آقای سروش حبیبی بود پس با آن شروع به خواندن کردم، بعد یادم آمد که نسخه الکترونیکی ترجمه محمدجعفر محجوب را هم دارم. ترجمه‌ای که در سال ۱۳۴۰ برای اولین‌بار این کتاب جان اشتاین‌بک را به مخاطبان معرفی کرد. گفتم بگذار فصلی از این کتاب را به ترجمه فاضل ارجمند، دکتر محجوب، بخوانم. چنان مجذوب ترجمه محجوب شدم که دیگر نسخه حبیبی را کنار گذاشتم و تنها گه‌گاه من‌باب مقایسه و اثبات مجدد و مکرر به خود که چقدر ترجمه محجوب بهتر است به آن گریز می‌زدم. علاوه‌بر نثر بهتری که ترجمه محجوب داشت مقدمه خواندنیش هم به کارم آمد مقدمه‌ای که بیش از شش دهه پیش از اولین نوشته‌هایی بود که اشتاین‌بک را به مخاطب فارسی‌زبان معرفی می‌کرد در زمانی که او زنده بود و هنوز نوبل ادبیات را از آن خود نکرده بود.

به نظر بنده سروش حبیبی در مقام مترجم دو نوع اثر دارد؛ ترجمه و بازترجمه. ترجمه‌هایش خوب است و خواندنی، آثاری که برای اول‌بار ترجمه کرده؛ «خداحافظ گری کوپر»، «طبل حلبی»، «بیابان تاتارها»، «ژرمینال» و آثاری از هرمان هسه و آنتونی تابوکی ایتالیایی و چندین کتاب دیگر. کتابهای بازترجمه‌اش آنهایی هستند که پیش از او دیگرانی و یا حتی خودش ترجمه کرده‌اند و او باز آنها را ترجمه کرده و راهی بازار کرده است و علی‌اغلب آثاری هستند که اگرچه آبرومند و خواندنی هستند ولی به کیفیت آثار پیش از آن نیستند. به‌عنوان مثال ترجمه «آبلوموف» خود او در پیش از انقلاب بهتر از ترجمه او در بعد از انقلاب است، هرچند که ادعا می‌کند ترجمه پس از انقلابش بعد از آشنایی او با زبان روسی است. شاید این حرف کمی متهورانه باشد ولی من می‌گویم او حتما متن ترجمه‌های پیشین را پیش رو می‌گذارد و بعد ترجمه می‌کند یعنی اگر بخواهد متن اصلی را معیار قرار دهد حتما متن ترجمه موفق پیشینش به فارسی را نیز می‌بیند وگرنه این‌همه تمهید و تلاش برای متفاوت سخن‌گفتن با ترجمه پیشین چه معنایی دارد؟ این ادعا هم که همیشه از سمت او مطرح می‌شود که باید آثار کلاسیک را دوباره ترجمه کنیم چون زبان درحال تغییر است و باید بروزتر سخن بگوییم هم سخن بی‌اساسی است. در همین کتاب «مروارید» محجوب از معادل «مغازه» استفاده می‌کند و جناب حبیبی قریب نیم‌قرن بعد از لفظ «حجره». چرا؟ چون باید متفاوت از محجوب ترجمه کند. محجوب می‌گوید: «خریدار مروارید» و حبیبی می‌گوید: «مرواریدخر». یا این تلاش برای متفاوت سخن‌گفتن سبب می‌شود که او نحو طبیعی زبان فارسی را بشکند و از ساده سخن گفتن فاصله بگیرد و کارهای عجیب و غریبی بکند مثل قید ساختن، فی‌المثل به «رسمی» بگوید «رسمانه» یا به جای آنکه بگوید «در حالی که از پله پایین می‌رفت، گفت: ...» بگوید: «از پله پایین‌روان گفت: ...» (البته این دو مورد اخیر در ترجمه «مروارید» نیست) شما با این دقتی که عرض کردم ترجمه «جنگ و صلح» و «مرگ ایوان ایلیچ» جناب کاظم انصاری را با ترجمه‌های سروش حبیبی از این کتابها مقایسه کنید.

سخن درباره ترجمه جناب حبیبی به درازا کشید بر من ببخشایید. کوتاه درباره کتاب بگویم و بعد بندی از کتاب را از هر دو ترجمه با شما به اشتراک بگذارم تا خودتان قضاوت کنید.

«مروارید» داستان بلندی است که اشتاین‌بک آن را در میانه عمر هنری خود نوشته است. داستان مهمی است و مولفه‌های سبکی این نویسنده را دارد یکی از این مولفه‌های جلوه‌های ناتورالیسمی در این اثر است. «جبرگرایی» و «زشت‌نویسی» یکی از مهمترین مولفه‌های ناتورالیسم است که در این اثر به حد کمال به چشم می‌خورد. داستان در مکزیک می‌گذرد و چنان که اشتاین‌بک در پیشانی‌نوشت اثر یادآور می‌شود براساس افسانه‌ای محلی آن را نوشته است. مرد و زنی فقیر مرواریدی درشت را صید می‌کنند و ... . فضای داستان و کوتاهی‌اش «پیرمرد و دریا»ی همینگوی را فرایاد می‌آورد ولی آن کجا و این کجا؟ رئالیسم ساده و بی‌تکلف همینگوی با ناتورالیسم پرتکلف و شلوغ اشتاین‌بک قابل قیاس نیست. ولی در کنار هم خواندنشان می‌تواند فهم ما را نسبت به آثار این دو نویسنده بزرگ هم‌وطن و هم‌روزگار ارتقا دهد. من اگر مروارید را در جوانی می‌خواندم مطمئنا برایم تاثیرگذارتر بود. ولی الان آن را اثری تقریبا معمولی از این نویسنده بزرگ می‌دانم.

و اما یک بند از دو ترجمه؛ البته پیش از آن بگویم که به احتمال زیاد محجوب این اثر را از فرانسه ترجمه کرده چرا که هم فصل‌بندی ترجمه‌اش اندکی متفاوت است و هم اسم‌ها را به‌صورت فرانسوی آورده مثلا «خووآنا» را «ژوآنا» ترجمه کرده، البته این مورد برای من چندان مهم نیست: 

«کینو در منزل خود، روی حصیر چمباتمه زده و افکار تاریکی مغزش را فراگرفته بود. مروارید را زیر یکی از سنگ‌های اجاق پنهان کرده و چنان به نقش حصیر خیره شده بود که بافت‌های جناقی‌شکل حصیر جلوی چشمش می‌رقصید. او دنیای سابق خود را از دست داده و به دنیای جدیدی نرسیده بود. کینو می‌ترسید. حتی یک دفعه نیز در تمام دوران زندگی خود از منزلش دور نشده بود. از خارجی‌ها و جاهای غریب وحشت داشت. از این غول عجیب و ناشناس که پایتختش می‌نامیدند، می‌ترسید.»
(ص 95، مروارید به ترجمه محمدجعفر محجوب، چاپ ششم (1401)، انتشارات علمی و فرهنگی)

«کینو در کپر خود روی حصیرش چندک زده بود و فکر می‌کرد. مرواریدش را زیر سنگی پای اجاق چال کرده بود و به الیاف بافته حصیر ماتش برده بود. به قدری به آن‌ها چشم دوخت که عاقبت نقش حصیر در نظرش به رقص آمد. دنیا و آخرت هردو را باخته بود و می‌ترسید. به عمر خود از گوشه‌اش دور نشده بود. از بیگانگان و جاهای ناشناخته می‌ترسید. از آن دیو بیگانگی که پایتخت بود وحشت داشت.»
(ص 74 ،  مروارید ترجمه سروش حبیبی ، چاپ اول (۱۳۸۹)، نشر فرهنگ معاصر)
      
47

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.