یادداشت عینکی خوش‌قلب

مروارید
        مروارید داستان زن و شوهر جوانی است که برای تامین هزینه درمان فرزند بیمار خود به دریا می روند و مرواریدی پیدا می کنند که از همه مرواریدهایی که تابحال دیده اند بزرگ تر و ارزشمندتر است. اما به جای درمان برای آن ها اتفاقا شومی به ارمغان می آورد. دست آخر خواننده احساس می کند که نحوست از مروارید نیست، نحوست از سرزمین و زمانی است که آن ها در آن زندگی می کنند...

اینکه چرا نوشته های «جان اشتاین بک» را دوست دارم برای خودم هم سوال است. اصولاٌ از کتاب هایی با پایان تلخ خوشم نمی آید. احساس می کنم چیزی شبیه خیانت نویسنده است که احوالات ما را نادیده گرفته و اسیر یک غم غیرواقعی شده ایم. اما در مورد جان اشتاین بک این احساس کاملاٌ متفاوت است. اولین کتابی که از اشتاین بک خواندم «موش ها و آدم ها»بود. از اولین صفحات کتاب شخصیت ها و صحنه ها جذبم کردند. دلیلش را هنوز دقیقا متوجه نشده ام. اما همه چیز در کتاب روان و بدون اضافات بود. این در مورد «مروارید» هم صادق است. نویسنده هیچ حرف اضافه ای نمی زند. فقط رنج های واقعی و تاریخی گروهی را خیلی سریع به تصویر می کشد و داستان را به پایان می رساند. از پایان تلخ داستان ناراحت نمی شوم چون یک غم غیرحقیقی نیست. یک غم واقعی است برای مردمی که روزگاری در چنین شرایطی زندگی کرده اند.و به نظرم اشتاین بک جزو معدود نویسنده هایی است که لیاقت شهرتش را دارد
.
      
2

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.