The Ocean at the End of the Lane

The Ocean at the End of the Lane

The Ocean at the End of the Lane

3.8
54 نفر |
21 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

73

خواهم خواند

74

Sussex, England. A middle-aged man returns to his childhood home to attend a funeral. Although the house he lived in is long gone, he is drawn to the farm at the end of the road, where, when he was seven, he encountered a most remarkable girl, Lettie Hempstock, and her mother and grandmother. He hasn't thought of Lettie in decades, and yet as he sits by the pond (a pond that she'd claimed was an ocean) behind the ramshackle old farmhouse, the unremembered past comes flooding back. And it is a past too strange, too frightening, too dangerous to have happened to anyone, let alone a small boy. Forty years earlier, a man committed suicide in a stolen car at this farm at the end of the road. Like a fuse on a firework, his death lit a touchpaper and resonated in unimaginable ways. The darkness was unleashed, something scary and thoroughly incomprehensible to a little boy. And Lettie—magical, comforting, wise beyond her years—promised to protect him, no matter what. A groundbreaking work from a master, The Ocean at the End of the Lane is told with a rare understanding of all that makes us human, and shows the power of stories to reveal and shelter us from the darkness inside and out. It is a stirring, terrifying, and elegiac fable as delicate as a butterfly's wing and as menacing as a knife in the dark.

پست‌های مرتبط به The Ocean at the End of the Lane

یادداشت‌های مرتبط به The Ocean at the End of the Lane

            دنیای عجیب و غریب کودکان!
انسان وقتی حسابی کودک و کوچولو ست دوست نداره غم رو درک کنه، دوست داره همش توی شادی و خوشحالی دست و پا بزنه.
دوست داره سواره ترن هوایی ای باشه که فقط بالا و بالاتر میره.
ولی اقیانوس انتهای جاده درباره ی پسرک هفت ساله ای بود که زندگیش رو غم گرفته بود. این پسر با لِتی آشنا میشه، زندگیش قشنگ میشه، شکل ترن هوایی که بالا و بالاتر میره رو میگیره، غذاهای خوشمزه میخوره، با افراد عجیب و غریب آشنا میشه، دشمن رو شکست میده، زندگیش میشه شبیه کتاب ها و داستان هایی که خونده ولی یک غم بزرگی سراغش میاد، اون با غمی که اشتباهی به وجود اومد. غمی که خود پسرک هفت ساله باعثش بود. غمی که حتی تا پیرشدن هم رهاش نکرد. ولی این غم باعث شد که زندگیش نجات پیدا کنه. 
ولی آیا نجات داده شدن ارزش یک غم بزرگ رو داشت؟
چرا انسان حاضره با غم زندگی کنه ولی زنده بمونه؟ چرا انسان وقتی دوران کودکی‌ش تموم میشه انقدر به غم تن میده و غم دیگه ازش جدا نمیشه؟
چرا انسان خودخواهه؟ :))
          
مُحیصا

1403/01/04

            و اولین کتاب سال ۱۴۰۳ خوانده شد. این شاید دومین کتابی باشد که جدیدا خواندم و در میان پیچیدگی های داستان گم شدم و سرانجام هم نتوانستم خود را پیدا کنم. 
از اوایل تا اواسط کتاب با داستانی کودکانه طرف هستید و در پی رسیدن به سوالاتی که نویسنده در خلال داستان در ذهنتان به وجود آورده خواهید بود.
گره های که منتظر باز شدن آنها هستید و باید بگویم متاسفانه هیچگاه باز نخواهند شد. مثلا هیچ وقت متوجه نخواهید شد که خانواده همپستاک واقعا که هستند ؟ چه کار می کنند؟ و نقش آنها در بوجود آمدن حوادث داستان چیست؟ چرا آنقدر مرموز هستند و ....
داستان پایان نسبتا بازی داشت و یکی از دلایل من برای دادن امتیاز کم به این مجموعه همین بود. برایم پایان بازی بود که در پایان به خود می گفتی خب که چی؟ حوادث و مجموعه اتفاقات آن در هم و برهم و بی سرو ته بود.اگر بگویند چه کتابی از نیل گیمن را دوست نداری یا پیشنهاد نمی کنی بی برو برگرد می گویم اقیانوس انتهای جاده. من عاشق کورالین بودم ، خواندن کتاب گورستان خالی از لطف نبود و لذت حاصل از آن را دوست داشتم ولی اقیانوس انتهای جاده مرا ناامید کرد.
نمی دانم شاید این کتاب را در زمان و مکان اشتباهی خوانده باشم. شاید چند سال بعد وقتی صفحاتش را ورق می زنم دوباره هوس خواندن آن به سرم بزند و بعد از آن دوستش داشته باشم.
          
نرگس

1403/01/27

            برکه‌ یا اقیانوس؟ اولش خندم گرفت اما هرچی جلوتر رفت دیگه بهش نخندیدم ̃o.O

داستان از زبان مردی ۴۰ ساله روایت میشه که بعد از مراسم عزایی که در محل زندگی کودکیش برگذار شده بود، سوار ماشین میشه تا حال و هواش رو عوض کنه. ناخوداگاه خودش رو در محله‌ی بچگیش میبینه. خونه‌ای که کودکیش اونجا سپری شده و بازهم ناخوداگاه مسیرش رو ادامه میده و به سمت خونه‌ی دوستش «لتی همپستاک» میره. مادربزرگ لتی رو می‌بینه و باهاش خوش‌وبش میکنه، سراغ لتی رو می‌گیره و در حینی که داره با مادربزرگ صحبت می‌کنه یا اطراف خونه رو میبینه؛ خاطراتی رو بیاد میاره که ما در ادامه می‌خونیم.

نثر شیرین و روانی داره و خیلی سریع پیش میره. ژانر کتاب رئالیسم جادوییه. اما اگه خیلی روی اتفاقات داستان، اینکه دلیل و توضیحات داشته باشن حساسین، احتمالاً این کتاب خیلی براتون مناسب نباشه! چون حتی بعد از تموم کردن کتاب خیلی چیزا بدون توضیح رها میشن، هرچند پایان‌بندی کتاب تا حدودی این حس بد رو رفع می‌کنه اما خیلی هم قابل قبول نیست.
مثلاً خانواده‌ی همپستاک یه خانواده‌ی عجیب و غریبن که شما در انتهای کتاب هم اونارو کامل نمی‌شناسین(ˇ^ˇ).
همچنین پراز اتفاقای عجیب و غریبه که مقدمه‌چینی یا دلیل خاصی ندارن. 
پس مجددا بگن اگه تو این حوزه سخت‌گیرین این کتاب پیشنهاد مناسبی برای شما نیست!

من بخاطر چالش بهخوان، تعریف‌ها و گزارش پیشرفتای بقیه دوستان خوندمش و با اینکه خیلی به سن من نمی‌خورد ولی آنچه باید یاد میگرفتمو از دلش کشیدم بیرون ( ^_^ ). داستان نکات ریز و درشت زیاد داشت مثلاً در مورد تربیت بچه: وقتی می‌رفت خونه‌ی دوستش با احترام باهاش برخورد میشد، نظرش رو می‌پرسیدن و احساس مهم بودن می‌کرد.
🌱گلدان ها را در جایی که من پیشنهاد کرده بودم گذاشتیم و من خیلی احساس مهم‌بودن کردم.

و از حق نگذریم پایان‌بندی داستان رو دوست داشتم. پایانی بلوغانه و بدون کلیشه.


❌⚠️احتمال لو رفتن داستان:
اینکه یک بزرگسال داستان کودکیش رو تعریف می‌کنه، بی‌اشکال نبود اما با همون وجود تفاوت دنیای کودکی و بزرگسالی خیلی مشهود بود. عملاً با اینکه خانواده‌ی بدی نداشت ولی مورد آزار اذیت جسمی و روانی قرار گرفته بود. 
یه مقدار کمی هم به این اشاره کرد که در سرگذشتش، جنسیتش هم دخیل بوده:
🌱درخواستی داشتم؛ از طرف من از پدرومادرم خداحافظی کنند، یا به خواهرم بگوید عادلانه نیست که برای او هیچ اتفاق بدی نمی‌افتد: که زندگی امن‌امان و جذابی دارد، در حالی که من مدام با فاجعه رو‌به‌رو می‌شدم. 
البته که در پایان داستان، خواهرش زندگی خوب و خوشی داره، در صورتی که زندگی خودش از هم پاشیده شده.

اینکه هرلحظه یه چیزی پیدا میشد یا یه اتفاق عجیب میفتاد که نویسنده رو از گوشه‌ی رینگ در بیاره یا داستان رو جذاب کنه خیلی خوشم نمیومد. حالا در انتهای کتاب مشخص شد که راوی خیلی از چیزها رو چون به صلاحش نیست فراموش میکنه و بایدم فراموش کنه، شاید دلیل خوبی بود اما بنظر من کافی نبود へ‿(ツ)‿ㄏ.

روند بزرگ‌شدنش رو دوست داشتم که متاسفانه بعد ازون اتفاق دیگه اطلاعات خاصی نداد (‧_‧). فقط برگشتم یبار دیگه چند صفحه اولی رو خوندم..

🌱دوران کودکی‌ام را به‌وضوح به یاد دارم.. چیزهای بدی را می‌دانستم. اما می‌دانستم که بزرگتر ها نباید بدانند که چه می‌دانم. باعث وحشتشان می‌شد. 
به این بریده‌ای که اول کتاب آورده شده بود خیلی فکر کردم، به ارتباطش با داستان. شاید به راوی ما هم به دلیل چیزهای زیادی که می‌دونست و کتابای زیادی که میخوند، هیولا می‌گفتند..