یه داستان رومنس خیلیییی کیوت 💞
داستان با یه اتفاق و ماجرای کوچیک شروع میشه، از جایی که گریه های بچه همسایه ساعت ۴ نصفه شب نمیذارن بخوابی و برای اینکه همسایه یه کاری کنه که بچه آروم بشه میری بهش کمک میکنی، ونسایی که در تلاشه بچه رو بخوابونه و با اینکه همه چیز بچه رو چک کرده آروم نمیشه و آدرینی که میاد کمک تا شاید فقط بشه برای یه دقیقه ام شده بچه آروم بشه....
یه رابطه آروم و دلنشین و دوست داشتنی، رابطه ای که با دوستی به عنوان همسایه و کسایی که توی مواقع حساس بهم کمک میکنن شروع میشه تا وقتی که با اینکه دوتاشون از هم خوششون میاد ولی بخاطر احترام به طرف مقابل، حد و حدود و مرز هاشونو رعایت میکنن.
روشن بینی و رفتار ونسا، با اینکه یسری مشکلات داشت (ALS) ولی اجازه نمیداد ناراحتی از پا درش بیاره و با اینکه خانوادش توی وضعیت بدی بودن و رفتار تا حدود خوبی نداشتن بازم نگرانشون بود و براشون همه کار میکرد.
آدرینی که با اینکه وظیفه ای در قبال ونسا نداشت بازم توی مشکلاتش کمکش میکرد (چه به عنوان وکیل یا چه به عنوان یه ادم معمولی) و عملا برای گریس شبیه یه بابا بود، اصلا یه جوری خوب بود که فکر نمیکنم همچین آدمی اصلا وجود داشته باشه چه برسه به بقیه چیزاش.
فقط میتونم بگم یه رابطه جذاب و دلنشین بود و با وجود مشکلات زندگی قشنگی داشتن.
موقع خوندنش هم خوشحال شدم، هم ناراحت شدم، ولی چیزی از داستان کم نشد و قشنگی های خودش رو داشت.
🔖بریده ای از کتاب
"افرادی هستند که ممکن است یک عمر بشناسیدشان، ولی هرگز به درون قلبتان راه نیابند. و کسانی هستند که از قبل، پیش از اینه حتی چشمتان به آنها بیفتد،درون قلبتان جا گرفته اند. من فهمیدم آدرین همیشه بخشی از من بود. مهم نبود که من او را فقط یک دقیقه از روزِ زندگی ام شناخته بودم، یا یک ثانیه از روز زندگی او. او برای من ابدی بود، در روحم جاودانه شده بود، قبل، بعد و برای همیشه. و فراموش کردنش به اندازهی تغییر دیانایام امری محال بود."
پایان کتاب/ا.د ۱۴۰۴
نمره ۴از۵ 🌟