معرفی کتاب سرگذشت لافکادیو (شیری که جواب گلوله را با گلوله داد) اثر شل سیلورستاین مترجم رضی هیرمندی

سرگذشت لافکادیو (شیری که جواب گلوله را با گلوله داد)

سرگذشت لافکادیو (شیری که جواب گلوله را با گلوله داد)

شل سیلورستاین و 1 نفر دیگر
4.2
97 نفر |
21 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

187

خواهم خواند

20

ناشر
هستان
شابک
9789646965270
تعداد صفحات
110
تاریخ انتشار
1397/5/2

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
کتاب لافکادیو به نویسندگی شل سیلور استاین توسط انتشارات گل آفتاب منتشر شده است.

      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به سرگذشت لافکادیو (شیری که جواب گلوله را با گلوله داد)

پست‌های مرتبط به سرگذشت لافکادیو (شیری که جواب گلوله را با گلوله داد)

یادداشت‌ها

Salehe

Salehe

1403/2/23

          بعضی از کتاب‌ها رو فرای متن و عکس و محتوایی که ارائه میدن دوست دارم :)
کتاب‌های کودک و نوجوان هم دقیقا برای من همین حکم رو دارن.
و انگیزه ام از خوندنشون یه کم فراتر از اینه که حتمااا الان احساس نیاز کنم به محتواش. این کتاب رو هم بخاطر خاطرات کودکی که دلم براش تنگ شده خوندم 
از حدود 7 سالگی تا 10 سالگی من دوشنبه‌ها دوست داشتنی‌تر از بقیه روزها بودن. از صبح تا ظهر از طرف مدرسه میرفتیم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و کارای مختلفی میکردیم...
یکی از جذاب‌ترین کارها که البته اون زمان خیلی محبوب نبود بین بچه‌ها، بخشی بود که خانم مربی برامون کتاب میخوند. و باید بگم طوری اون کتاب‌ها و قصه‌ها تو ذهنم موندگار شدن که انگار حک شدن رو سلول‌های مغزم و یادم نمیره
آثار شل سیلور استاین دوست داشتنی هم دقیقا برمیگرده به اون روزا و اون خاطرات.
موقع خوندن این کتاب شما دقیقا با دیدن تصویرهای عجیب غریب بامزه‌ی لافکادیو، کودک درونتون کنجکاوانه صفحه به صفحه ذوق میکنه و داستان فانتزی کتاب رو میپذیره
این کتابو تو این چندکلمه توصیف میکنم :
شیرین، ساده، خاطره انگیز
و اگر یه روزی خواستید بخونیدش و یادتون موند بهم بگید شما چه سوالی با خوندن این کتاب تو ذهنتون شکل گرفت؟ 
        

3

Akbarpoor

Akbarpoor

1403/12/6

          ساعت حوالی یازده شب بود. رسیدم به آخرین صفحاتِ کتاب. فکرش را هم نمی کردم که داستان به همچین جای مهیجی برسد.  متن صفحات کوتاه بود اما باورتان می‌شود؟! داشت قلبم توی سینه ام گومپ گومپ می‌کوبید. می‌خواستم بدانم لافکادیو چه تصمیمی می‌گیرد. حتی به اندازه ی آن چند خط هم تحمل نداشتم. شیطانه در گوشم می‌گفت بزن صفحه‌ی بعد تصویرش را نگاه کن تا بفهمی چه اتفاقی می‌افتد اما دستانم را به زور نگه داشتم و نزدم صفحه‌ی بعد. و ناگهان صدای گریه‌ی پسر سه ماهه‌ام از توی اتاق  خوابمان  بلند شد.  داشت مظلومانه‌ترین گریه‌ی عمر کوتاهش را می‌کرد. و حالا من هم در وضعیت بحرانی ای قرار داشتم؛ باید بین مادر بودن و خواننده‌ی کتاب لافکادیوی شل سیلور استاین بودن یکی را انتخاب می‌کردم و بعد از چند ثانیه‌‌ی سخت، با حالت درماندگی سری تکان دادم، کتاب را با یک انگشت لای صفحاتش بستم و مادر بودن را انتخاب کردم. البته کتاب را هم با خودم بردم. دراز کشیدم کنار پسرم و شیرش دادم و همان لحظه کتاب را باز کردم تا شاید بتوانم چند صفحه‌ی کوتاه باقی مانده را بخوانم اما هر چه کتاب را چپ و راست می‌کردم‌ چشم‌هایم توی آن تاریکی نمی‌دید. بعد تصمیم گرفتم کمی صبر کنم تا چشم‌هایم به نور اتاق عادت کند و صبر کردم. وقتی کتاب را باز کردم کلمات را دیدم و خواندمشان. بله! خواندمش، تمامش کردم در حالی که داشتم پسرم را شیر می‌دادم. و در آن لحظه هم خواننده‌ی کتاب لافکادیوی شل سیلور استاین بودم و هم یک مادر!
وااای شل سیلور استاین تو با ادم‌چکار می‌کنی؟!
        

1