وقتی به آخر کتاب رسیدم دهنم از تعجب باز مونده بود احساس می کردم دل می خواد  جیغ بکشم  بگم چطور ممکنه؟...
اون این کارو کرده باشه..........
      

        احساس می کنم  این کتاب به اندازه باسلوق خوشمزه و باحال بود و به همان اندازه شیرین و ساده😋😊
      

        کاش انتهای داستان تلخ و غم انگیز نبود  کاش انتهای داستان باد راهش را برای رسیدن به خانه آنها گم می کرد کاش دیر می رسید و کاش نمی رفت ........
دوستدارم داد بزنم و بگویم مری برگرد.....
      

        داستانی میان ترس و کمی خنده  و زندگی میان اشباح سرگردان و دیدن چیزهایی که دیگران نمی بینند و تنها تو می بینی و تو!
      

        کاش من هم توی این خواربار فروشی زندگی می کردم و هروز با کلی نامه سر و کله می زدم😩
      

        در یک کلمه یک کتاب فوق العاده😊
      

        هر چه از ورقه های کتاب می گذشتم   بیشتر سعی می کردم خودم زودتر از پوآرو قاتل را پیدا کنم اما هر چی می گذشت بین شخصیت های بامزه ،خاص و عجیب  داستان بیشتر گم می شدم اما این گم شدن من را از کتاب یا حس کاراگاهی اش دور نمی کرد بلکه بیشتر مرا به سمت خودش می کشید تا بفهمم ته این چاه تاریک  چیست!!!!