گنجور کوچک

گنجور کوچک

@inkdrinker

11 دنبال شده

24 دنبال کننده

            Mobilis in Mobili 
کتاب باید چون چکشی باشد برای شکستن دریا منجمد درون ما ... 
زندگیم بدون کتاب ؟؟ حتی نمیتونم تصورش کنم :)
          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        این کتاب از بسیاری از جهات متفاوت بود .
شیوه روایت داستان اول شخص بود و توصیفات صحنه بهتر از این نمیتونست باشه و شخصیت پردازی هم خوب  بود .
واقعی بودن برخی شخصیت ها هرچند که گفتگو ها تخیلی بود حال و هوای عجیبی به داستان میداد .
از اون کتاب هایی بود که خواننده رو به چالش میکشه و من تمارین جاسوسی رو خیلی دوست داشتم . در کنار داستان اطلاعات کاربردی ارائه میداد :) 
ترجمه روان و پاورقی های خوبی داشت . 
در کل با اینکه راجب جنگ جهانی دوم بود زیاد نیاز به پیش زمینه تاریخی نداشت . 
ارجاعات زیادی به شرلوک هولمز داشت که خیلی برام دلنشین بود .
نقل قول های جالبی داشت که با موضوع فصل مرتبط بود و بیشتر کنجکاو میشدم ادامه داستان رو بخونم .
متاسفانه اوایلش خیلی کند پیش رفت و فکر میکنم شلوغی اون چند روز و ریدینگ اسلامپ شدنم بعد سه پایه ها باعثش بود اما  به هیچ وجه حوصلم رو سرنبرد .

《قانون شماره ی یک : همیشه سعی کن همرنگ جماعت بشی .
قانون شماره دو : از حمل اشیایی که جلب توجه می‌کنند ، پرهیز کن .قانون شماره سه : همیشه حواست جمع باشد .》

تصاویر از چپ به راست :
▪︎ تابلو سازمان اجرای عملیات  های ویژه (دفتر تحقیقات میان سازمانی) ؛ خیابان بیکر شماره ۶۴
▪︎ جلد زبان اصلی کتاب
▪︎ بمب‌افکن‌های دورنیه دو ۱۷ آلمانی در حال بمباران وستهام 
▪︎ کتابفروشی مارکس و شرکا ؛ خیابان چارینگ کراس شماره ۸۴
▪︎ تلک ، تریر اسکاتلندی ؛ سگ ژنرال آیزنهاور 
▪︎ لئو مارکس ، رئیس بخش رمزنگاری و رمزگشایی سازمان اجرای عملیات ویژه 

      

7

        خب اولین کتابی بود بود که بعد از پایان امتحانات خوندم وشروع خوبی برای تابستون بود . من میخواستم یادداشتی عاری از اسپویل داستان بنویسم ولی واقعا نشد :)

این مجموعه داستان جامعه ای رو روایت میکنه توسط موجوداتی به نام سه پایه اداره میشه و مردم زندگی ای مشابه قرون وسطی دارند .  میشه گفت آزادی و امید موضوع اصلی کتابه . ترجمه خیلی خوبه و پاورقی های فوقالعاده ای داره . نشر قدیانی این مجموعه رو در یک جلد ۵۲۸ صفحه ای چاپ کرده با جلد شومیز که قطعش عریض تر از رقعی است  که کمی آزار دهنده است و در دست گرفتنش سخته و اگر حساس هستید باید خیلی حواستون باشه که عطف کتاب خط نیوفته .
 
■ جلد اول : کوه های سفید 
انسان ها در سن ۱۴ سالگی کلاهک دار میشن . شبکه ای از فلز و سیم که در مغز اونها کار گذاشته میشه و اونها فرمانبردار سه پایه ها میشن . شخصیت اصلی داستان، ویلیام پارکر ، بعد از کلاهک گذاری دوستش جک شک و تردید هایی نسبت به این موضوع پیدا میکنه . زمانی که با آزیماندیاس ملاقات میکنه تصمیم میگیره فرار کنه و به انسان های بدون کلاهک (آزاد) بپیونده . پسر خاله اش هنری هم باهاش هم سفر میشه و بعد ها ژان پل (بینپل)هم باهاشون همراه میشه . 
در بخشی از داستان در قلعه کنت دولاتوغوژ ساکن میشن .داخل پراتز بگم توغنمان منو یاد فیلم ایوانهو انداخت که اگر فیلم رو دیده باشید صحنه های این قسمت یه رنگ روی دیگه براتون پیدا میکنه. 
در اون دوران ویل نسب به سفرشون کمی تردید پیدا میکنه و به نظر میرسه میخواد به دوستاش پشت کنه و در قلعه بمونه و کلاهک دار بشه اما اتفاقات توغنمان و گفتگویی که با الوییز (دختر کنت) داره باعث میشه به خودش بیاد و سفرشون رو ادامه بدن. به نظرم در این بخش تکامل شخصیت ویل و کشمکش دورنیش خیلی به جا و خوب بود.
اوج داستان در مرحله نبردشون با سه پایه هاس که من واقعا نفسم بند اومده بود ! 
تخم غاز فلزی :)
روند داستان در ابتدا کمی کند پیش میره ولی بعد بهتر میشه .
جلد اول جای حساسی تموم میشه و کلی سوال براتون ایجاد میشه که مجبورتون میکنه بلافاصله جلد دو رو شروع کنید .

■ جلد دوم : شهر طلا و سرب 
در این جلد ویل به همراه دوست جدیدش فریتس به شهر سه پایه ها راه پیدا میکنند . سه پایه ها در اصل ماشین هایی برای حمل و نقل ارباب ها در خارج از شهر بوده. ما در این جلد اطلاعات زیادی درباره ارباب ها و سیاره ای ازش اومدن به دست میاریم . بچه ها متوجه میشن که اون ها قصد دارن جو و جاذبه زمین رو متناسب با خودشون تغییر بدن و بشر رو از بین ببرن . فریتس به خاطر سخت گیری اربابش خیلی ضعیف شده و تصمیم میگیرن اول ویل فرار کنه . ویل از طریق کانال اب از شهر خارج میشه که اطلاعات رو به ژولیوس(رهبر مردم آزاد در کوه های سفید) برسونه .
روند داستان در این جلد سریع تر میشه و جزئیات هم بیشتر میشه .
ولی کاری که کریستوفر با الوویز کرد خیلی بد بود و بدتر اینکه اصلا راجب احساسات ویل بعد اون اتفاق صحبت نشد و ما هیچ تغییری در ویل ندیدم . اخه مثلا کسی که دوستش بود و کمکش کرده بود ، مرده و مثل پروانه زیر شیشه گذاشتنش . چرا هیچی در ویل تغییر نکرد . به نظرم جا داشت رو این موضوع کار کنه.

■ جلد سوم : برکه اتش
جلد سوم با یک اتفاق بسیار خوب شروع میشه که الانم که بهش فکرمیکنم دلم میخواد از خوشحالی جیغ بزنم !در ادامه داستان ، روند قوی و غیر قابل پیشبینی بودن رو حفظ میکنه و پایان تقریبا خوبی داره . 
تو این جلد انسان های آزاد موفق میشن سه شهر سه پایه ها رو نابود کنن اما بعد بین ملت ها اختلاف نظر میوفته و بچه ها به دنبال راهی برای ایجاد صلح هستند .
این کتاب بر خلاف دوتای قبلی کمی غمگینه خلاصه خودتونو اماده کنید :)

■ جلد چهارم :وقتی سه پایه ها به زمین آمدند 
این جلد ۲۰ سال بعد از مجموعه اصلی چاپ شد و داستان این کتاب به اتفاقات قبل از  کوه های سفید میپردازه . قبل از علمی تخیلی و هیجان انگیز بودن ، ترسناکه . ترسناک از این جهت که ادم میگه ممکنه یه روزی اینجوری بشه و اصلا دور بنظر نمیرسه ، هرچند اصلا به جلد های اصلی نمیرسه و من خیلی دوستش نداشتم . پایانش هم متوسط بود در کل بگم اگر نخونیدش هیچ اتفاقی نمیوفته .


و در آخر ببخشید که طولانی شد ولی فکر کنم متوجه شدید چقدر از این مجموعه لذت بردم . خلاصه که بخونیدش !



      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

فعالیت‌ها

گنجور کوچک پسندید.

67

گنجور کوچک پسندید.
خاموشی دریا
          یادمه اولین تئاتری که در زندگیم دیدم ، سر کلاس بازیگری سال ۱۳۹۲ بود که یک فیلم تئاتر بود... بر روی پرده برای ما اکران کردند و دیدیم و خیلی لذت بردیم.
اون تئاتر ، همین خاموشی دریا بود...
یادمه شهرام حقیقت دوست ، نقش افسر رو بازی می کرد که به نظرم یکی از بهترین اجراهای تئاتری ای بود که از یک بازیگر دیدم و به نظرم بهترین ایفای نقش عمر شهرام حقیقت دوست بود...
با همون نادانی اوایلم اینو تونستم تشخیص بدم...
داستان در سال ۱۹۴۰ میگذره که فرانسه به دست آلمان اِشغال شده و در یک دهکده که یک پیرمرد با برادرزاده ش زندگی میکنه ، ناچارا میزبان یک افسر آلمانی میشن ...
در تمام مدت عمو و برادرزاده کاملا در سکوت به سر میبرن که بازی رو برای بازیگرانش به شدت سخت میکنه و متکلم وحده بازیگر نقش افسره...
یکی از دیالوگ های جالب نمایشنامه اینه :

شما ویکتور هوگو و بالزاک و دوما دارید ما هم بتهوون و باخ 
اونوقت باید با هم بجنگیم...

اثر کوتاهه و خوندنش نهایتا ۳۰ دقیقه وقت میبره ، اگر دوست داشتید بعد از خوندن کتاب ، دیدن فیلم تئاترش که در یوتیوب موجوده رو هم ببینید و لذت ببرید...
        

6

گنجور کوچک پسندید.

160

گنجور کوچک پسندید.
مرغ دریایی
آقای چخوف ! کت تن شماست...!

مرغ دریایی ، یکی از برترین آثار ماندگار در تاریخ ادبیات نمایشی جهانه . اثری که پر از ناگفته هاست... شاید بشه گفت تنها اثر درام جهانه که کاراکتر ها بیشتر در سکوت حرف می‌زنند تا اینکه خواسته هاشون رو بیان کنند.

مرغ دریایی و ترپلف و اون پایان عجیب و دردناکش،  تا مدت ها ذهن ها رو مشغول خودش نگه میداره . تا مدت ها فکر می‌کنید به این که ، چرا اینطوری شد؟ چرا آدم ها نمی تونند مستقیم حرف دلشون رو به هم بزنند... چرا نمی تونند اون چیزی رو که میخوان بیان کنن؟ چرا سرنوشت عشق های این داستان اینطوری میشه؟ 
صحبت درباره این اثر خیلی زیاده . اینقد که باید سکوت کرد فقط... چون هرچیزی بگیم ، ابعاد جدیدی برامون رو میشه ...
پس درباره مرغ دریایی باید سکوت کرد ... باید به افق خیره شد و سکوت کرد ... باید بذاریم احساس مون حرف بزنه...

چخوف ، به زیر متن در نمایشنامه هاش و لایه های عمیق متن هاش معروفه. در این نمایشنامه ما به خوبی با این موضوع برخورد می‌کنیم. اکثر کاراکترها اون چیزی که منظورشون هست رو نمیگن یا کاملا منظوری برعکس چیزی که در حال بیانش هستند ، دارند...
کاراکترهای منفعلی که حتی از بیان ساده ترین خواسته ها و امیال و آرزوهاشون ناتوانند...
و چخوفی که این ناتوانی رو چقد خوب به ما منتقل میکنه. کاراکترها زنده هستند ، در اطراف ما زندگی می‌کنند،  شاید خود ما باشیم حتی...

شخصیت پردازی و درام در بالاترین سطح خودش قرار داره. قصه از همون لحظات اول میخ خودش رو محکم میکوبه و شما رو تا انتها به دنبال خودش میکشه ...

من نمیخوام یادداشت طولانی بنویسم... نمیخوام بیش از این درباره این شاهکار صحبت کنم. فقط توصیه میکنم نمایشنامه " دفترچه یادداشت تریگورین " از تنسی ویلیامز رو هم مطالعه کنید...

🔥 در نهایت ، جناب چخوف... به احترام شما کلاه از سر برمیداریم و اعتراف میکنیم که این کت  برازنده تن و به قامت شما زیباست...
          آقای چخوف ! کت تن شماست...!

مرغ دریایی ، یکی از برترین آثار ماندگار در تاریخ ادبیات نمایشی جهانه . اثری که پر از ناگفته هاست... شاید بشه گفت تنها اثر درام جهانه که کاراکتر ها بیشتر در سکوت حرف می‌زنند تا اینکه خواسته هاشون رو بیان کنند.

مرغ دریایی و ترپلف و اون پایان عجیب و دردناکش،  تا مدت ها ذهن ها رو مشغول خودش نگه میداره . تا مدت ها فکر می‌کنید به این که ، چرا اینطوری شد؟ چرا آدم ها نمی تونند مستقیم حرف دلشون رو به هم بزنند... چرا نمی تونند اون چیزی رو که میخوان بیان کنن؟ چرا سرنوشت عشق های این داستان اینطوری میشه؟ 
صحبت درباره این اثر خیلی زیاده . اینقد که باید سکوت کرد فقط... چون هرچیزی بگیم ، ابعاد جدیدی برامون رو میشه ...
پس درباره مرغ دریایی باید سکوت کرد ... باید به افق خیره شد و سکوت کرد ... باید بذاریم احساس مون حرف بزنه...

چخوف ، به زیر متن در نمایشنامه هاش و لایه های عمیق متن هاش معروفه. در این نمایشنامه ما به خوبی با این موضوع برخورد می‌کنیم. اکثر کاراکترها اون چیزی که منظورشون هست رو نمیگن یا کاملا منظوری برعکس چیزی که در حال بیانش هستند ، دارند...
کاراکترهای منفعلی که حتی از بیان ساده ترین خواسته ها و امیال و آرزوهاشون ناتوانند...
و چخوفی که این ناتوانی رو چقد خوب به ما منتقل میکنه. کاراکترها زنده هستند ، در اطراف ما زندگی می‌کنند،  شاید خود ما باشیم حتی...

شخصیت پردازی و درام در بالاترین سطح خودش قرار داره. قصه از همون لحظات اول میخ خودش رو محکم میکوبه و شما رو تا انتها به دنبال خودش میکشه ...

من نمیخوام یادداشت طولانی بنویسم... نمیخوام بیش از این درباره این شاهکار صحبت کنم. فقط توصیه میکنم نمایشنامه " دفترچه یادداشت تریگورین " از تنسی ویلیامز رو هم مطالعه کنید...

🔥 در نهایت ، جناب چخوف... به احترام شما کلاه از سر برمیداریم و اعتراف میکنیم که این کت  برازنده تن و به قامت شما زیباست...
        

33

گنجور کوچک پسندید.
خنده سرخسفر به انتهای شبدر جبهه  غرب خبری نیست

ادبیات ضدجنگ

51 کتاب

قرار است وجود خود را بفروشم. قرار است نیست شوم، غرق در شومی و پلیدیِ جنگ. می‌خواهم خود را فدا کنم. از وجودم چیزی نخواهد ماند. نمی‌دانم این کار را چرا انجام می‌دهم، می‌دانم وجودم زخم خواهد دید. شاید زخمش هیچگاه التیام نیابد. اما انجامش می‌دهم. چرا؟ ضروری است؟ برای روحم تحمل این زجرِ مطالعه‌ٔ ادبیات ضدجنگ ضروری شده است. چرا؟ معمولا شرح علتِ امورِ ضروری کارِ سختی است. علتی ندارم برایش. توجه‌ام به آن جلب شده است، قوای ذهن‌ام را اشغال کرده است و وجودم معطوف به آن شده است. پس انجامش می‌دهم و زجر می‌کشم. اینجا لیستِ آثار ادبیات ضدجنگی که پیدا کرده ام را قرار می‌دهم (مشخصا ترجمه‌ها و آثار فارسی را. چون هدفم فهم جامعهٔ ایران است). حتما برای هرکدام از این کتاب‌ها که بخوانم، مرور خواهم نوشت و سعی خواهم کرد تکه تکه تصویرِ کلیِ ادبیات ضدجنگی را که می‌خواهم معطوف به فهمِ جامعهٔ ایران باشد را تکمیل کنم. اصلا ادعا چیه؟ باور دارم که ادبیات تصویری از جامعه را نشان می‌دهد، این بدان معنا نیست که تصویرِ تمام جامعه در ادبیات منعکس می‌شود (هیچ اثر و روایتی نمی‌تواند همه‌چی را به تمامه در خود بازنمایی کند) و این گزاره بدان معنا نیز نیست که ادبیات چیزی جز بازنمایی جامعه نیست، یعنی کارکردهای دیگری نیز برای متنِ ادبی قابل تصور است. در کنار این، باور ندارم که برای فهمِ جامعه نوعی متن‌بسندگیِ ادبیات‌پایه مکفی و از قضی حتی ممکن است؛ یعنی ادبیات مفری برای فکر در باب جامعه است و فهمِ جامعه طبیعتا و قطعا منحصر در متنِ ادبی نیست. پس، متنِ ادبی به فراتر از خود (تاریخ و جامعه) ارجاع دارد و از این حیث منطقی است که برای فهمِ جامعه بتوانیم ادبیات را فراخوانی کنیم. در این لیست، که تا اینجا بدونِ جست‌وجوی روشمند و صرفا با پرسان پرسان گشتن، سرچرخاندن و بُر خوردن میانِ کتاب‌ها تشکیل شده است، سعی کردم به جوانب مختلفِ چیزی که بهش "ادبیات ضدجنگ" می‌گیم توجه داشته باشم. در نهایت هیچ ادعایی ندارم و با تمام وجود گشوده هستم به هر اتفاقی که در این مسیر بیافتد. هیچ چیز را مفروض نخواهم گرفت جز اینکه "جنگ سراسر پلیدی است و چیزی در جنگ پرتویی از روشنایی ندارد." این لیست را بسیار ادیت/ویرایش خواهم کرد. حتما اگه نکته‌ای هست، اثری را جا انداخته ام، اثری را به اشتباه در لیست قرار داده و خلاصه هرچه بود خیلی خوشحالم می‌کنید بهم اطلاع بدید. اگر در این مسیر به هر کدام از کتاب‌ها رسیدم که دوست داشتید همخوانی کنیم، البته باید جدی و ضربتی باشید، بهم خبر بدید. شاید بتونیم هماهنگ کنیم و هم‌فهمی کنیم با کتاب‌ها. جا دارد از همهٔ کسانی که در مورد این دغدغه باهاشون حرف زدم و توی پیدا کردن آثار بهم کمک کردن تشکر کنم. مشخصا از علی آقای عقیلی‌نسب عزیز که واقعا زیادی کمکم کرد. دمت‌گرم مرد 🙏✌️ پی‌نوشت: لیست ابتدایی است و هرچی ایراد است برگردهٔ منه و حتما بهم اطلاع بدید. خوشحال می‌شم.

47

گنجور کوچک پسندید.
حلزون غمگینی که لاک نداشت

3

گنجور کوچک پسندید.
هیچ کس را در دنیا به اندازه ی تو دوست ندارم

3

گنجور کوچک پسندید.
شب های روشن
          لطفا اول این شعر صائب را بخوانید بعد اگر دوست داشتید متن را

سودای عشق، ما را بی نام و بی نشان کرد
 از ما چه می توان برد با ما چه می توان کرد

بهترین توصیف من برای شخصیت مرد عاشق‌پیشهٔ خیال‌پرداز داستان، این است که او را عاشقی "بی‌نام‌ونشان "بدانم؛ با دو تعبیر: اول اینکه این شخصیت در داستان نامی ندارد. او بارها معشوقش ناستنکا را صدا می‌زند؛ ولی معشوقش و سایر افراد هیچگاه او را با نام صدا نمی‌زنند. پس به تعبیری "بی‌نام" است.

اما تعبیر دوم را می‌خواهم جور دیگری توضیح دهم. دسته‌ای از افراد هستند که ادعای عاشقی دارند؛ اما در واقع بسیار خودخواه‌اند. معشوق را برای خودشان می‌خواهند، شخصیت مستقل، علایق و احساسات او را به رسمیت نمی‌شناسند، مستقیم و غیرمستقیم به معشوق یادآوری می‌کنند که آن‌چنان باش که ما می‌خواهیم؛ یک‌جور اسارات مهرورزانه. اگر به اینها بگوییم «عاشق خودخواه». شخصیت عاشق داستان شب‌های روشن، نقطه مقابل عاشق خودخواه است. آن هم به حد افراط. او همه چیز را فدای خواست معشوق می‌کند. او معشوقش را رها می کند تا به آنچه اولویت اوست برسد و برای خودش چیزی نمی خواهد. انگار خودش اصلا وجود ندارد. هیچ نشانه ای از خودخواهی در او نیست به جای آن نوعی رها کردن، بی توقع بودن و دل نبستن در او به چشم می خورد.

نکته دیگر درباره‌‌ی این شخصیت تنهایی و خیال‌پردازی اوست. اوایل کتاب، داستایفسکی توصیفاتی را که از ذهن این شخص می‌گذرد بازگو می‌کند. البته که من توصیفاتش را دوست داشتم و احساسم این بود که مخاطب را مثل یک پروانه سبک‌بار به این‌سو و آن سو می‌برد.

اما بخش‌هایی از توصیفات صفحات نخستین هم هست که مفصل و با جزئیات است و شاید برای مخاطب مدرن که در دنیایی پرشتاب زندگی می‌کند، بعضی توصیفات مفصل و خسته‌کننده به نظر بیاید؛ ولی راهی که داستایفسکی برای پرورش شخصیتش انتخاب کرده خردمندانه است. 
ما می‌توانیم با توصیفات صفحات نخستین کاملاً دنیای یک انسان رؤیاپرداز را درک کنیم. با این توصیفات است که ما می‌فهمیم آدم‌های رؤیاپرداز چگونه‌اند. اگر سریع و سطحی معرفی‌اش می‌کرد برای بخش‌های دیگر داستان که او به نحوی بسیار فداکارانه و عاشقانه رفتار می‌کند آماده نمی‌شدیم.

نکته آخر که وقتی کتاب تمام شد، احساس کردم و با آن غم پایانی به آن فکر کردم این بود که عشق تصویر شده در کتاب، چندان رنگ و بوی عشق‌های زمینی متعارف را ندارد و داستایفسکی بیشتر تصویرگر یک عشق متعالی است. متعالی ازاین‌جهت که ما را متوجه جوهر و معنای عشق می‌کند، فراتر از عشق میان یک زن و مرد خاص. معنای عشقی که من از این اثر دریافت کردم دیدن جهان از دریچه چشم معشوق، فهم دنیای او، ترجیح دادن خواست او و نادیده گرفتن خود است. شروع کتاب این جمله ایوان تورگنیف است که این حس مرا تقویت می‌کند:

"و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه‌ای از عمرش را با تو همدل باشد."

پ.ن: این متن را قبلا نوشتم و اینجا بازنشر کردم.
        

43

گنجور کوچک پسندید.

136

گنجور کوچک پسندید.
بانوی سایه ها
          یادداشتی که این پایین می خونید شرح حالی از حال و روز من در حین خوندن بانوی سایه هاست:)

کتابخانه ی کوچکم را زیر و رو می کنم و به دنبال کتابی می گردم که بعد از وسپرتین بخوانم. همان طور که زیر لب اصوات نامفهومی را زمزمه می کنم، چشمم به بانوی سایه ها می افتد. کتابی با طرح جلدی که همیشه جزو طرح جلد های محبوبم بوده. تاریک، مرموز و زیبا. 
و بانوی سایه ها می شود انتخاب بعدی ام. با خوشحالی در دستم می گیرمش، کنار بخاری می نشینم و پتو رو روی پاهای همیشه یخم می اندازم و شروع می کنم به خواندن.
اولین جمله ی کتاب را می خوانم و ناخودآگاه نیشم باز می شود و میزنم زیر خنده.دوباره اولین جمله ی کتاب را با صدای بلند می خوانم:« خوزه نیلسون دوس لاینوس وقتی کشته شد داشت شوره های سرش را می تکاند.»
صدای برادرم که کمی آن طرف تر نشسته و دارد انار میوه ی محبوب این روزهایش را می خورد به گوش می رسد:« عییی این دیگه چه کار کثیفیه، واقعا کتابه با همچین چیزی شروع شده؟»
برای اینکه کفرش را در بیاورم دو یا سه بار دیگر هم این جمله را می‌خوانم و تماشای واکنشش سرگرمم می کند.بعد سرم را با بی تفاوتی تکان می دهم و جمله های بعدی را می خوانم. دارن همیشه جزو نویسنده های محبوبم بوده. نویسنده ی محبوب دوران نوجوانیم. همیشه او را در قامت دوستی می دیدم که در کنارم نشسته و با شُسته رُفته ترین جمله ها داستان هایش را برایم تعریف کرده نه نویسنده ای مشهور در ژانر وحشت. 
دلم می خواهد باز هم به او اعتماد کنم و اجازه بدهم مانند دوران نوجوانی در کنارم بنشیند و داستانش را برایم بگوید.
صفحه های بانوی سایه ها ورق به ورق می گذرند و فصل ها می آیند و می روند. دارن در بانوی سایه ها فضای متفاوتی خلق کرده، عشق را به تصویر کشیده و شخصیت اصلی اش برخلاف دیگر کتاب هایش نوجوانی سرکش و کله شق نیست که با کارهایش گند میزند به زندگی که تا به حال داشته و همین باعث عوض شدن مسیر زندگی اش می شود.
اد نویسنده ای میانسال، پخته و آسیب دیده ای است که گذشته ای مبهم دارد و شش روح عجیب و مرموز دنبالش می کنند.
جوری که دارن فضای لندن (به قول خودش مه شهر بزرگ) و زندگی و دغدغه های روزمره ی یک نویسنده را توصیف می کند دوست دارم‌. عشقی که دارن به تصویر می کشد کلیشه و اعصاب خردکن نیست، زیبا و رازآلود است. مثل هوای مه گرفته و بارانی لندن. 
کمی که داستان پیش می رود به این نتیجه می رسم که شاید خبری از عناصر ماوراءطبیعی و روح های خبیث نباشد و بیشتر باید شاهد یک داستان هیجان انگیز عاشقانه معمایی جنایی باشم. کمی ناامید می شوم اما دلسرد نه‌.
بیشتر می خوانم و بیشتر جذب داستان می شوم خوبی دارن این است که در بانوی سایه ها همانند سایر آثارش یک راست می رود سر اصل مطلب. حوصله ی مخاطب را با توصیف های پیچیده و اتفاقات غیرمهم سر نمی برد.
نیمه دوم داستان ضرباهنگ تند تری به خود می گیرد، نفس عمیقی می کشم کتاب را می بندم، تند از پله ها بالا می روم در اتاقم را محکم باز می کنم و به خواهرم که قبل از من کتاب را خوانده، می گویم :« می‌دونی چرا آندیانا با اد رابطه نداره؟» سرش را از روی کتاب ریاضی اش بالا می آورد و می گوید:« چرا؟» 
:«معلومه. به خاطر اینکه آندیانا یا دو جنسه س یا ایدز داره به احتمال زیاد.»
نگاهم می کند و کمی بعد قاه قاه می زند زیر خنده:« واییی.وایییی.» مسخره ام می کند و ادامه می‌دهد:« این ایده تو برو به دارن بگو شاید تو کتاب های بعدی اش استفاده کرد.»😂
زیر لب بیشعوری می گویم، پایین می روم و ادامه ی کتاب را می خوانم.
:«اههه.اینطوری نمیشه.» بافت موهایم را باز می کنم و آن ها را به حالت گوجه ای بالای سرم می بندم تا بتوانم بهتر فکر کنم. بهتر فرضیه بسازم و شاید هم بتوانم روند داستان را حدس بزنم.
به یاد نمی آورم چندبار دیگر پیش خواهرم رفتم و تئوری های دیوانه وارم را برایش گفتم و او چند بار با آن لبخند های حرص درآرش گفت:« من هیچی بهت نمی گم خودت باید بخونی.»
زمین گذاشتن بانوی سایه ها غیر ممکن است مخصوصا در یک سوم انتهای کتاب. دست هایم جلد کتاب را می فشارد، ضربان قلبم بالا رفته و قطره های عرق روی پیشانی ام ظاهر شده اند. دیگر نمی توانم ساکن سرجایم بنشینم با هر صفحه که می خوانم یا طول اتاق را راه می روم یا روی شکمم می خوابم یا بالشم را در بغل می گیرم و منتظرم این جنون وحشتناک پایان یابد.
به صفحات انتهای کتاب می رسم. کتاب که تمام می شود من و مغز بیچاره ام در پوکرفیس ترین حالت ممکنیم.😐
دستم را روی شقیقه هایم فشار می دهم:« آخ، سرم، چرا اینجوری تموم شد اخه؟» شوکی که به مغزم وارد شده قابل هضم نیست. حالم گرفته بود و بانوی سایه ها بیشتر حالم را گرفت.
پیش خواهرم می روم. این دفعه سرش را کرده توی آن کتاب زیست لعنتی اش. می گویم:« عاقا چرا اینجوری بود، چرا اینجوری تموم شد؟ وای حالم چرا اینقدر گرفته س!»
سرش را بدون آن که بالا بیاورد می گوید:« حقت بود، یادته اون روز می خواستم یه کتاب حال خوب کن بعد امتحانم بخونم بانوی سایه ها رو معرفی کردی و من بعدش کلی حالم گرفته بود و نتونستم تا چند روز کتاب بخونم؟ حالا می تونی با کارمای عزیزت روبه رو بشی زیبا.» 
برای اینکه کم نیاورم می گویم:« اصلا خیلیم خوب بود و من الان کلی هم حالم خوبه و همه چی عین این انیمیشن پرنسسی ها اکلیلیه.»
گوشه ی اتاق نگاهم کشیده می شود به کتابخانه فسقلیم. به سمتش می روم و به خواهرم می گویم:« به نظرت چی بعدش بخونم که بشوره ببره؟ اژدهای لایق خوبی چطوره؟.»
می گوید:« نههه جولیوس عزیزمو( شخصیت اصلی کتاب) رو بذار وقتی حالت خوبه بخون.»
باز هم به کتابخانه ام نگاه می کنم، کتاب ها را از نظر می گذارنم و سرانجام کتاب بعدی را انتخاب می کنم و این چرخه ادامه می یابد.:)

        

77