یادداشت Akbarpoor
1403/12/6
ساعت حوالی یازده شب بود. رسیدم به آخرین صفحاتِ کتاب. فکرش را هم نمی کردم که داستان به همچین جای مهیجی برسد. متن صفحات کوتاه بود اما باورتان میشود؟! داشت قلبم توی سینه ام گومپ گومپ میکوبید. میخواستم بدانم لافکادیو چه تصمیمی میگیرد. حتی به اندازه ی آن چند خط هم تحمل نداشتم. شیطانه در گوشم میگفت بزن صفحهی بعد تصویرش را نگاه کن تا بفهمی چه اتفاقی میافتد اما دستانم را به زور نگه داشتم و نزدم صفحهی بعد. و ناگهان صدای گریهی پسر سه ماههام از توی اتاق خوابمان بلند شد. داشت مظلومانهترین گریهی عمر کوتاهش را میکرد. و حالا من هم در وضعیت بحرانی ای قرار داشتم؛ باید بین مادر بودن و خوانندهی کتاب لافکادیوی شل سیلور استاین بودن یکی را انتخاب میکردم و بعد از چند ثانیهی سخت، با حالت درماندگی سری تکان دادم، کتاب را با یک انگشت لای صفحاتش بستم و مادر بودن را انتخاب کردم. البته کتاب را هم با خودم بردم. دراز کشیدم کنار پسرم و شیرش دادم و همان لحظه کتاب را باز کردم تا شاید بتوانم چند صفحهی کوتاه باقی مانده را بخوانم اما هر چه کتاب را چپ و راست میکردم چشمهایم توی آن تاریکی نمیدید. بعد تصمیم گرفتم کمی صبر کنم تا چشمهایم به نور اتاق عادت کند و صبر کردم. وقتی کتاب را باز کردم کلمات را دیدم و خواندمشان. بله! خواندمش، تمامش کردم در حالی که داشتم پسرم را شیر میدادم. و در آن لحظه هم خوانندهی کتاب لافکادیوی شل سیلور استاین بودم و هم یک مادر! وااای شل سیلور استاین تو با ادمچکار میکنی؟!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.