معرفی کتاب بیست سال و سه روز؛ شهید سیدمصطفی موسوی اثر سمانه خاکبازان

بیست سال و سه روز؛ شهید سیدمصطفی موسوی

بیست سال و سه روز؛ شهید سیدمصطفی موسوی

سمانه خاکبازان و 3 نفر دیگر
4.5
91 نفر |
35 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

7

خوانده‌ام

162

خواهم خواند

32

شابک
9786003304321
تعداد صفحات
216
تاریخ انتشار
1399/4/31

توضیحات

کتاب بیست سال و سه روز؛ شهید سیدمصطفی موسوی، گردآورنده ریحانه جهاندوست.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به بیست سال و سه روز؛ شهید سیدمصطفی موسوی

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به بیست سال و سه روز؛ شهید سیدمصطفی موسوی

نمایش همه
آن بیست و سه نفرپنجره های تشنه: روزنوشت های انتقال ضریح امام حسین (ع) از قم به کربلاگلستان یازدهم (خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار شهید علی چیت سازیان)

تقریظ رهبری

61 کتاب

تقریظ به معنی ستودن مکتوب، مطلبی است که در تجمید کتاب یا نوشته‌ای می‌نویسند. صفحه تقریظ یا اپیگرام، صفحه و درآمدی ستایش‌آمیز است که بر یک اثر همراه با تأیید و ستایش نویسنده، و نیز معرفی کتاب می‌نویسند و معمولاً در صفحات آغازین کتاب قرار می‌گیرد. تقریظ اغلب شامل بیانیه و مطالبی است مختصر، جالب، به یاد ماندنی و گاهی اوقات تعجب‌آور یا آمیخته به طنز با استفاده از کلمات قصار و امثال و حکم. این سنت ادبی بیش از دو هزار سال قدمت دارد. اما در ایران پس از انقلاب اسلامی از سوی مقام معظم رهبری این سنت از اواخر دهه 60 و ابتدای دهه 70 آغاز می‌شود. حدود 30 سال است که رهبری به عنوان یک مقام والای کشور، فرهنگ و ادبیات را دغدغه خود می‌دانند و توجه ویژه‌ای به کتاب و کتاب‌خوانی دارند. ایشان از هر راهی در تلاش هستند تا فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی به‌خصوص آثار مربوط به انقلاب و دفاع مقدس را گسترش دهند. مقام معظم رهبری پیش از انقلاب به عنوان یکی از چهره‌های فرهنگی علاقه‌مند به حوزه شعر و ادبیات در میان ادبا و فعالان این حوزه شناخته شده بودند. این روحیه هم‌اینک نیز در ایشان دیده می‌شود. روحیه‌ای که سبب می‌شود تا ایشان هر سال به بازدید از نمایشگاه کتاب بیایند و یا نکاتی را در خصوص آثار متعدد بیان کنند. آنچه این روزها از تقریظات ایشان بر آثار متعدد به چاپ می‌رسد، نشان‌دهنده همین روحیه است

30

یادداشت‌ها

م گ

م گ

1403/12/10

        داستان زندگی سید مصطفی تنها پسر خانواده پسری آرام فعال مودب و درس خوان و عاشق ساخت و ساز. 
در نوجوانی ناو می‌سازد به بنیاد نخبگان می‌رود اما با سخت بودن مراحل تکمیل سازه اش،طرحش را به کانادا ایمیل می‌زند و پس از مدتی د عوتنامه ای،دریافت هم می‌کند اما در ایران می‌ماند دنبال رویاهایش می‌رودعشق خلبانی و پرواز او را به سمت پادگان‌ها می‌کشاند با مانعی روبرو می‌شود اما دست از تلاش بر نمی‌دارد و از طریق یکی از دوستانش به دوره‌های رزمی راه پیدا می‌کند و سر از سوریه در می‌آورد پدرش رضایت‌نامه را امضا می‌کند و سید مصطفی بدون خداحافظی از مادرش هنگامی که مادرش به نماز می ایستدو به سجده می‌رود کوله‌اش را برمی‌دارد و راهی سوریه می‌شود.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

          **یادداشتی  بر کتاب "۲۰ سال و سه روز" اثر سمانه خاکبازان**  

**"بعضی آدمها انقدر زود به بلوغ میرسند که گویی عمرشان را در یک لحظه زیسته اند..."**  

کتاب "۲۰ سال و سه روز" روایتی ست از زندگی کوتاه، اما پرطنین **سید مصطفی موسوی**، جوانترین شهید مدافع حرم. وقتی به سن وسال او نگاه میکنم، میبینم تقریباً همسنِ خودم است؛ اما او کجا و من کجا؟ مصطفی در بیست سالگی فهمید که «هدف زندگی» چیست؛ در حالی که من و خیلی ها، هنوز داریم توی گردابِ «دنیا دوستی» غرق میشیم!  

**این کتاب، یک سوال بزرگ تو دلم انداخت:**  
چطور میشود یک نوجوان، آنقدر زود به «بصیرت» برسد که دنیا را بازیچه ای بیش نداند؟  او فهمیده بود که زندگی، فقط نفس کشیدن نیست؛ انتخابِ مسیری ست که حتی اگر به قیمت جانش تمام شود، ارزشش را دارد.  

**نکته ی تکان دهنده:**  
خانم خاکبازان طوری از مصطفی نوشته که آدم باورش نمیشود اگر او را در خیابان میدید، فکر کند این همان پسری ست که روزی جوانترین شهید مدافع حرم میشود! ظاهرش شاید مثل همه ما نسل زد بود، اما درونش آتشی شعله میکشید؛ آتشِ عشق به ولایت، دغدغه ی دین و غیرتِ دفاع از حرم. خداوند هم که برعکس مردم آدم ها را از پشت پنجره ی قلبشان میبیند، او را برگزید...  

**از زبان خودم:**  
موقع خوندن کتاب، مدام به این فکر میکردم که چرا منِ امروز، اسیر شهوت های زودگذر و دغدغه های پوچم، اما مصطفی در اوج جوانی، از همه ی تعلقات دنیایی دل کند؟ شاید جوابش همان «بصیرت» است؛ نوری که خدا در قلب بعضی ها میاندازد تا راه را از چاه تشخیص دهند. مصطفی فهمیده بود که شهادت، «مُردن» نیست؛ «متولد شدن دوباره» است. حیاتی که هرگز پایان ندارد...  

این کتاب فقط شرح یک زندگی نیست؛ تلنگری ست به ما که غرق در روزمرگی هایمان، فراموش کردهایم «چرا زنده ایم؟». مصطفی به ما یادآوری میکند که جوانی، فقط سنِ جسم نیست؛ سنِ روح است. او در بیست سالگی به بلوغی رسید که بعضی ها در هشتادسالگی هم نمی‌رسند

 شهدا نمیمیرند؛ آنها همیشه در کنا ما هستند، مثل نسیمی که راه را نشان میدهد. انشاالله که ما هم مثل مصطفی، آنقدر شجاع باشیم که دنباله روی راهشان شویم. نه از ترس مرگ، بلکه از عشق به زندگیِ جاودانه...  

 **پ.ن:**  
خواندن این کتاب را به همه، مخصوصاً جوانها پیشنهاد میکنم.  چرا که مصطفی از خود ما بود و الگویی شبیه خودمان

"خدایا، ما را از غبار دنیا پاک کن  
و در دلهایمان چراغِ بصیرتی روشن  
تا مثل مصطفی، راه را گم نکنیم  
و در آخر، از قافله ی عشق جا نمانیم..." 

به حق فاطمه زهرا(س)
        

7

0

4

        مهدی نگاهش را به زبانه‌های آتش دوخت و پرسید: «اصلا برای چی اومدی اینجا؟» سید مصطفی دستانش را بیشتر به آتش نزدیک کرد و گفت: «بالاخره تا هستیم، نباید بگذاریم دست این تکفیری‌ها برسه به حرم حضرت سیده زینب (س) و سیده رقیه (س). اینا به اسم اسلام می‌خوان اسلام رو نابود کنن. ما نباید بذاریم این اتفاق بیفته.»
مهدی نگاهی به سید مصطفی کرد و گفت: «فقط برای همین؟» سید مصطفی خیره شد به آتش و گفت: «اینا کم نیست؛ اما همش هم نیست. سوریه مثل یه پل ارتباطی بین ایران و لبنانه. اگر این پل سقوط بکنه، اون وقت بین ایران و حزب الله فاصله می‌افته و این بده. اگر اسرائیل بخواد به ایران حمله کنه، حزب الله پاش رو می‌گذاره رو گردن اسرائیل.»
مهدی با چهره‌ای متعجب گفت: «بابا تو دیگه کی هستی؟!»
*********
اینجا سال نود و چهاره و سید مصطفی‌ای که این تحلیل رو ارائه می‌کنه یه جوون کاملا به روزِ خوش‌تیپِ روشن‌فکره که هنوز بیست سالش هم نشده!

به قول نویسنده‌ی کتاب اگر کسی سید مصطفی رو از نزدیک می‌دید، واقعا سخت می‌تونست عاقبتی مثل شهادت رو براش پیش‌بینی کنه!
جوونی که قبل از هر بار رفتن بیرون از خونه یک ساعت جلوی آینه با سشوار با موهاش ور می‌ره و حتی تو خود جبهه‌ی جنگ با تکفیری‌ها کتاب شریعتی می‌خونه و مثل روشن‌فکرها تو مجلس عزاداری امام حسین (علیه السلام) یه گوشه می‌شینه و در پاسخ دعوت دوستش به سینه‌زنی، خیلی راحت میگه که من اهل این چیزا نیستم و بنظرم بهتره بجای این کارها بزرگداشت بگیریم!

اما همین جوون از عمق وجودش صدای هل من ناصر امامش رو شنید و همه‌ی عزمش رو جزم کرد که لبیک بگه، کلی دوره دید و ورزیده شد و بعد از کلی سنگ‌اندازی‌های دنیایی جلوی پاش که تو هنوز سنت کمه و تک پسری و ... آخرش فهمید گره کارش کجاست!

سید مصطفی به مادرش قول داد که اون دنیا رو براش آباد کنه و راهی شد ...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4