بریده‌ای از کتاب بیست سال و سه روز؛ شهید سیدمصطفی موسوی اثر سمانه خاکبازان

بریدۀ کتاب

صفحۀ 148

روی زمین نشست و به تکه‌های مغز محمدرضا (شهید دهقان) و سرش نگاه کرد.. دیگر اشک امانش نداد. در حال و هوای خودش بود که گفتند:سردار داره می آد.،خودش را مرتب کرد سردار را که دید کمی آرام شد. سردار میانشان رفت و گفت :« من دست و پای شما را می‌بوسم شما الان پیش دوستانتون هستین، تکه‌های بدن‌هاشون رو جمع می‌کنید "اما اگر قرار باشه که من بگم چه دوستانی رو از دست دادم و برای اون‌ها ناراحتی کنم که پرچم اسلام بالا نمیره." تخمین ما این بود که برای به دست آوردن این شهر ۵۰ تا ۱۰۰ شهید بدیم اما تنها چهار شهید دادیم خون خود این شهدا کمک ما بود.

روی زمین نشست و به تکه‌های مغز محمدرضا (شهید دهقان) و سرش نگاه کرد.. دیگر اشک امانش نداد. در حال و هوای خودش بود که گفتند:سردار داره می آد.،خودش را مرتب کرد سردار را که دید کمی آرام شد. سردار میانشان رفت و گفت :« من دست و پای شما را می‌بوسم شما الان پیش دوستانتون هستین، تکه‌های بدن‌هاشون رو جمع می‌کنید "اما اگر قرار باشه که من بگم چه دوستانی رو از دست دادم و برای اون‌ها ناراحتی کنم که پرچم اسلام بالا نمیره." تخمین ما این بود که برای به دست آوردن این شهر ۵۰ تا ۱۰۰ شهید بدیم اما تنها چهار شهید دادیم خون خود این شهدا کمک ما بود.

21

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.