یادداشت زهرا سلیمانی

        مهدی نگاهش را به زبانه‌های آتش دوخت و پرسید: «اصلا برای چی اومدی اینجا؟» سید مصطفی دستانش را بیشتر به آتش نزدیک کرد و گفت: «بالاخره تا هستیم، نباید بگذاریم دست این تکفیری‌ها برسه به حرم حضرت سیده زینب (س) و سیده رقیه (س). اینا به اسم اسلام می‌خوان اسلام رو نابود کنن. ما نباید بذاریم این اتفاق بیفته.»
مهدی نگاهی به سید مصطفی کرد و گفت: «فقط برای همین؟» سید مصطفی خیره شد به آتش و گفت: «اینا کم نیست؛ اما همش هم نیست. سوریه مثل یه پل ارتباطی بین ایران و لبنانه. اگر این پل سقوط بکنه، اون وقت بین ایران و حزب الله فاصله می‌افته و این بده. اگر اسرائیل بخواد به ایران حمله کنه، حزب الله پاش رو می‌گذاره رو گردن اسرائیل.»
مهدی با چهره‌ای متعجب گفت: «بابا تو دیگه کی هستی؟!»
*********
اینجا سال نود و چهاره و سید مصطفی‌ای که این تحلیل رو ارائه می‌کنه یه جوون کاملا به روزِ خوش‌تیپِ روشن‌فکره که هنوز بیست سالش هم نشده!

به قول نویسنده‌ی کتاب اگر کسی سید مصطفی رو از نزدیک می‌دید، واقعا سخت می‌تونست عاقبتی مثل شهادت رو براش پیش‌بینی کنه!
جوونی که قبل از هر بار رفتن بیرون از خونه یک ساعت جلوی آینه با سشوار با موهاش ور می‌ره و حتی تو خود جبهه‌ی جنگ با تکفیری‌ها کتاب شریعتی می‌خونه و مثل روشن‌فکرها تو مجلس عزاداری امام حسین (علیه السلام) یه گوشه می‌شینه و در پاسخ دعوت دوستش به سینه‌زنی، خیلی راحت میگه که من اهل این چیزا نیستم و بنظرم بهتره بجای این کارها بزرگداشت بگیریم!

اما همین جوون از عمق وجودش صدای هل من ناصر امامش رو شنید و همه‌ی عزمش رو جزم کرد که لبیک بگه، کلی دوره دید و ورزیده شد و بعد از کلی سنگ‌اندازی‌های دنیایی جلوی پاش که تو هنوز سنت کمه و تک پسری و ... آخرش فهمید گره کارش کجاست!

سید مصطفی به مادرش قول داد که اون دنیا رو براش آباد کنه و راهی شد ...
      
8

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.