گلستان یازدهم (خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار شهید علی چیت سازیان)

گلستان یازدهم (خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار شهید علی چیت سازیان)

گلستان یازدهم (خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار شهید علی چیت سازیان)

4.3
71 نفر |
20 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

204

خواهم خواند

28

کتاب گلستان یازدهم (خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار شهید علی چیت سازیان)، نویسنده بهناز ضرابی زاده.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به گلستان یازدهم (خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار شهید علی چیت سازیان)

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به گلستان یازدهم (خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار شهید علی چیت سازیان)

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به گلستان یازدهم (خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار شهید علی چیت سازیان)

            "من بسیجی ام. یه بسیجی پیرو خط امام. فاصله ام با مرگ یه ثانیه اس."
🍃
بعضی از کتاب ها را آدم نمیداند درباره ی شان چه بنویسد و چگونه معرفی کند. گلستان یازدهم هم جز این گونه کتاب هاست که فقط در تعریف میتوانی به مخاطب بگویی: بخوان!!... 
نثر کتاب به سبب سبک "زندگی نامه" اجازه شرح بیشتر را نمیدهد.
گلستان یازدهم کتابی است که خواندنش خالی از لطف نخواهد بود...
چه لطفی بهتر از آشنایی با زندگی وسلوک و بندگی شهیدانی که ما زندگی حال و آینده مان را، حتی همین اوقات فراغت و آرامش و امنیت را به آن ها مدیونیم...
"زیاد آرزو نکنین، چون مرگ به آرزو های شما میخنده."
"کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشد."
چنین خط هایی از کتاب تلنگرهایی میزند که ما را از خواب روزمره بیدار کرده و غفلت ما را نسبت به اهداف اصیل یادآور میشود...
شهید علی چیت سازیان در جایی از کتاب میگویند:
"تو زندگی من جنگ اولویت اوله، چون  امام تکلیف کرده ان جبهه ها را خالی نذارید، اگه این جنگ بیست سال هم طول بکشه، می مانم و می جنگم و از دین و ایمان و انقلاب دفاع می کنم."
          
            من درمورد شهید چیت‌سازیان هیچی نمیدونستم، تنها اطلاعاتم از ایشون این بود که اسمشون برام آشنا بود!!! حتی یادمم نمیاد کجا شنیده بودم اسمشون رو.
با چند صفحه اول و شروع کناب بغض کردم و انگیزه شد که زودتر بخونمش ولی اواسطش برام کند میگذشت ...
دلیلش رو نمیدونم
و مدام داشتم خودم رو با همسرشون مقایسه میکردم و میدیدم که طبیعیه که ایشون به همچین جایگاهی رسیدن و من اندر خم یک کوچه... ولی بازم برام کند گذشت ...
تا اینکه حدودا ۱۰۰ صفحه آخر کتاب (برای من توی طاقچه با سایز فونت تنظیم شدم ۳۶۸ صفحه بود ، یعنی حدودا از صفحه ۲۴۰) که اشکام شروع به ریختن کرد تااااااا پایانش...
این ۱۰۰ صفحه ، باعث خاص شدن کتاب برای من شد و دلم میخواست با تمام وجود و با صدای بلند گریه کنم و چه قدر سخت بود برام که خودمو کنترل کنم تا همسر و پسرم با صدای گریم و فین فینم از خواب بیدار نشن...
مخصوصا جاهایی که نوشته بود همسر و خانواده شهید بی صدا گریه میکردن....
در کل خیلی خوب بود😍😭
ولی حسم اینه که ضعیف نوشته شده بود
واقعا این آخرای کتاب بود که منو خیلی جذبش کرد...
حس میکنم جا داشت خاطره‌نگار خیلی قوی تر بنویسه!🤐
          
            چقدر به همسران شهدا بدهکاریم. طعنه های اطرافیان را تحمل کردند، با نجابت برخورد کردند، بچه هایشان را قهرمانانه بزرگ کردند.
دو فراز  فراموش نشدنی کتاب برای من:
۱-  ایام‌ تعطیلات نوروز در خانه های سازمانی دزفول ، شهید به همسرش می‌گوید فردا دوسه تا مهمان داریم. خانم هم یک قابلمه ماکارونی بار می‌گذارد که کفاف ۱۰ نفر را می‌داده. اما وقتی صدای یاالله شهید بلند میشود ، خانم سر بیرون می‌کند ، می بیند صفی در درحال ورود به منزل است که انتها ندارد.😳 
کل خانه او و خانه همرزم دیگر شهید که چسبیده به هم بوده پر می‌شود از مهمان.  خانم شهید و خانم آن همرزم شهید به فکر چاره می افتند که ناهار با یک قابلمه ماکارونی و این همه مهمان را چه کنند؟ آخرسر می‌روند هرچه سیب زمینی و تخم مرغ و آرد و پیاز داشته اند، آورده و کوکو سیب زمینی درست می‌کنند. بعد از پايان مهمانی ، شهید به خانمش میگوید الحمدلله خدا جور کرد و مهمانی خوبی شد و رزمندگانی که در ایام نوروز پیش خانواده هایشان نبودند را خوشحال کردیم☺️
همسرش می‌گوید آخر مرد تو به ما گفتی دو سه تا. نمی‌دانی چه استرسی کشیدم که این صف را دیدم.😐 شهید جواب می‌دهد وقتی به چند نفر تعارف کردم، کل لشگر خبر دار شدند و من هم دیگر رویم نشد چیزی بگویم، سوار وانت شدند و ...  😂
۲-همه می‌دانیم شهر مسکونی که بیشترین موشک و بمب و گلوله برآن فرود آمد دزفول است. اصلا به آن بلدالصواریخ ( شهر موشکها)  می‌گویند. ۱۷۶ موشک، ۲۵۰۰ بمب و گلوله به آن اصابت کرده است و همچنان مردمش تا آخر در شهر ماندند.😱
در این شرایط جنگی زهرا خانم همراه خانم همسایه ، بازار می‌رود و پارچه زمینه صورتی با آلبالوهای قرمز😍 می‌خرند و درون خانه موقتی سازمانی بتونی بمباران شده را با آن زیبا می‌کنند.🥰 پرده برای پنجره های شکسته، دامن برای گاز و سینک بدون کابینت ، پوشش برای دیوارهای زخمی می‌دوزند. این کار سبب افزایش روحیه همسایگان و همسرانشان می‌شود.💪 
          
فکر میکنم
            فکر میکنم اواخر سال ۹۷ بود، تازه دانشجو شده بودم و با جمعی از دوستان رفته بودیم اردوی راهیان. خاطرم هست جایی بود با عنوان "مقر کتاب" که کلی کتاب در اختیار مسئولین اردو گذاشته بودن تا بین بچه‌ها توزیع کنن.
داوطلب شدم که کتابا رو پخش کنم و در همون حین خودمم یه نگاهی بهشون مینداختم تا یکی رو انتخاب کنم و بخونم. کتاب افتاده بود تهِ ته جعبه و صرفا عکس روی جلد بود که به نظرم خیلی آشنا میومد. یکم که فکر کردم یادم اومد؛ یک سخنی بود از حضرت آقا که باعث آشنایی من با این مرد بزرگ شده بود:«این حرف من نیست، حرف یک رزمنده‌ی همدانی است که اگر چنانچه از سیم خاردار میخواهی رد بشوی، اوّل باید از سیم خاردار نفْست عبور کنی. وقتی گرفتار خودمان هستیم، نمیتوانیم کاری انجام بدهیم؛ این را آنها به ما یاد دادند؛ این را آن جوان ۲۰ ساله یا ٢۵ ساله‌ی رزمنده به ما تعلیم داد، از آنها یاد گرفتیم؛ این یک ثروت عظیم است.» ۹۵/۱۲/۱۶
حق بدین سر از پا نشناسم وقتی کتابی در اختیارم قرار گرفته بود که آقا درباره‌ی شخصیتش اینطور گفته بودن.
خیلی وقت از زمانی که خوندمش گذشته و احتمالا نمیتونم اونطور که باید و شاید کتاب رو توصیف کنم، اما اون حس و حالی که موقع خوندنش داشتم رو هیچوقت یادم نمیره. شاید بشه گفت مهمترین چیزی که منو درگیر خودش کرد صاف و سادگی بی‌کران شهید بود. اگر کتاب رو جلوم بذارن و بگن خب کجاش بود که همچین برداشتی کردی، نمیتونم جواب بدم. این چیزی که میگم تو تک‌تک سطر‌های کتاب جا خوش کرده بود. چیزی بود ورای متنی که جلوی چشمام میدیدم. تو ساده‌ترین حرفایی وجود داشت که علی‌آقا به خانومش میزد. تو کوچیک‌ترین کارهایی دیده میشد که این مرد انجام می‌داد. احساس میکردم هیچوقت تو زندگیم با شخصی پاک‌تر و خالص‌تر از این بشر مواجه نشدم و نخواهم شد. 
حتی یادمه که اونقدر تکه‌های مختلف کتاب رو دوست داشتم که شماره‌ی صفحه و خطش رو یه تیکه کاغذ یادداشت میکردم تا برگردم و دوباره با خوندش روحم رو شاد کنم.
بهمون اجازه دادن که بعد از سفر هم کتاب رو نگه داریم و وقتی تموم شد پسش بدیم. حقیقتا اونقدر برام عزیز بود که دلم نمیومد پس بدمش و آخرش هم رفتم یکی برای خودم خریدم و کتابخونه‌م رو باهاش مزین کردم😅
دیشب متوجه شدم از همین نشر کتاب دیگه‌ای هم درباره‌ی این شهید چاپ شده با عنوان "دلیل" که نویسنده‌ی نام‌آشنای همدانی آقای "حمید حسام" نوشتنش. ان‌شا‌ءالله به زودی باید سراغ اون کتاب هم برم🫠
گمونم بهترین پایان برای یادداشتم تقریظ حضرت آقا بر این کتاب باشه: 
«این روایتی شورانگیز است از زندگی سراسر جهاد و اخلاصِ مردی که در عنفوان جوانی به مقام مردان الهی بزرگ نائل آمد، و هم در زمین و هم در ملأ اعلیٰ به عزّت رسید .. هنیئاً له.
راوی -شریک زندگی کوتاه او- نیز صدق و صفا و اخلاص را در روایت معصومانه‌ی خود بروشنی نشان داده است.
در این میان، قلم هنرمند و نگارش آکنده از ذوق و لطف نویسنده است که به این همه، جان داده است. آفرین بر هر دو بانو؛ راوی و نویسنده‌ی کتاب.»
          
نورا

1401/09/21

            کسی میتواند از سیم های خار دار دشمن عبور کند که از سیم های خاردار نفس خود عبور کرده باشد "علی چیت سازیان"
این را که مینویسم دستانم میلرزد بغض راه گلویم را
بسته است برایم سخت است نشاندن کلماتی که شرحی باشند برای شما مدت هاست کتاب را خواندم اما میدان کلماتم برای توصیف کتاب سبک است....
این کتاب روایتگر انتخاب دختری است برای زندگی... عقلش به او میگفت باید شریک زندگیه
رزمنده ای مجاهد بشود که بتواند با این کار به انقلاب کمک کند اما عقل چه میفهمد که که غم هجران عاشق و معشوق طاقت فرسا است چه میفهمد دلتنگی یعنی چه چه میفهمد.....
خط به خط کتاب غم عجیبی در ان نهفته است که شما را تا اخر کتاب همراهی میکند... غمی که شما را گرم نگه میدارد....غمی که آرزو میکنید تمام بشود ولی در عین حال نمی توانید دست از این غم عجیب بکشید
غبطه میخورم به خانواده هایی که دغدغه ای بیش از یک زندگی معمولی را دارند درگیر متعلقات مادی نیستند و از تجملاتی که دست و پای ما را بسته است اصلا توجهی ندارند چون فهمیدند که زندگی فراتر از چیزی است که اکثر مردم برای نگه داشتنش دست به هر کاری میزنند....
دائم با خود میگویم آیا اینها انسان هستند یا فرشته.....
کمی بعد ذهنم پاسخ میدهد اینها انسان بودند اما ما هنوز به آن درجه انسانیت نرسیده ایم علی آقا یک انسان بود یک مرد بی نقص
اما چطور؟ علی اقا شما که راه شهادت رو به ما گفتی اما نگفتی چطور توانستی از فرشته ات بگذری؟
چطور توانستی از بچه ات که هنوز ندیدش بگذری بچه ای که یه عمر بهانه بابا را میگرفت....
از علی و فرشته که بگذریم کلمات کتاب بوی مادرانه میدادند مادرانه ای که دو جوان را تربیت کردند و شدند علی و فرشته و....
مادرانه ای که بعدها محمد علی را پرورش میدهند که هرگز حضور پدر را حس نکرده....ـ
کتاب غریب نیست به قدری همراهیت میکند که سر از دزفول در میاری با ذهن غذا میخوری گرمای اهواز را لمس میکنی سر بچه ات را نوزاش میدهی و......