مژده ظهرابی دهدزی

مژده ظهرابی دهدزی

بلاگر
@mzdehdezi
عضویت

فروردین 1402

42 دنبال شده

96 دنبال کننده

                قل الله ثم ذرهم...
              
mzdehdezi
mzdehdezi

یادداشت‌ها

نمایش همه
        یک ماجرای رازآلود با کمی چاشنی ترس...
کتاب جذابی بود، از اونایی که از ابتدا فکر آدمو مشغول میکنه و توی حل تک‌تک پازل‌ها باهاش درگیر میشی. از خوندنش لذت بردم واقعاً، از این کتابای ترسناک آبکی نبود که بیشتر مسخره به نظر میرسه، به اون صورت وحشتناک هم نبود، ولی تصویرگری‌ها و توصیفات خیلی قشنگ و دقیق بود که باعث می‌شد یه جاهایی صدای تق در که میاد، همراه با شخصیتای اصلی، از جات بپری و بترسی.
معمای کتاب خیلی جذاب پیش رفت، یعنی اینجوری نبود که از همون اول قابل حدس باشه، مسیرهای مختلفی رو همراه با شخصیتای اصلی جلو میرفتی و میفهمیدی که اشتباه فکر میکنی، در نهایت توی آخرین واقعه، در حالی که هنوز بخش پایانی شکل نگرفته بود و نویسنده هنوز مشتشو باز نکرده بود، حدس زدم که قضیه چیه و وقتی فهمیدم حدسم درست بود، بازم لذت بردم از چینش مسائل که اینقد خوب نکته‌های ریزو تو خودش حفظ کرده بود.
با اینگه بحث روح، به این صورتی که توی کتاب هست تخیلیه ولی بازم جذابیتای قلم نویسنده یه تجربه‌ی جذابو از مطالعه ژانر فانتزی و معمایی براتون به ارمغان میاره.
توصیه میشه.
      

1

        جانکاه و طاقت‌فرسا...
شرح سرگذشت و محتوای کتاب رو نمیگم، حال خودمو میگم تا این کتابو تموم کردم.
کتاب بدی نیستا، ولی نمیدونم عیب از کجا بود که اینقد برام طاقت‌فرسا بود خوندنش، ولی بالاخره تموم شد.💪🏻
شخصیت اصلی رو از قبل نمی‌شناختم و درباره گروه دستمال‌سرخ‌ها چیز خاصی نمیدونستم و تازه آشنا شدم باهاشون.
از اواسط کتاب یه احساسی بهم میگفت یکم اغراق توی بیان وجود داره، اولاش هم عذاب وجدان گرفتم بابت این فکر، ولی خب هرچی پیش رفتم مطمئن‌تر شدم که یکم اغراق توی روایت کردن هست که خیلی زیاد جنبه‌های مثبت رو داره بیان میکنه، نمیشه گفت اونقد شدیده که آزاردهنده باشه، ولی خب به چشم میاد.
نثر کتاب خیلی خیلی خیلی عادی و معمولی بود، یعنی بیش از حد معمولی، البته خب چون زندگی‌نامه‌ست، شاید ایجاب میکرد، ولی توی بقیه سرگذشتایی که خوندم اینقد نثر به چشمم معمولی نمیومد، نمیدونم چرا.
یه ویژگی جذابی که داشت، این بود که پرش‌های تاریخی‌ای که بین روایت‌ها داشت، خیلی جالب ترسیم شده بود، یعنی روایت فعلی با هرچی تموم می‌شد، روایت بعدی رو طوری انتخاب کرده بودن که اون موضوع توش باشه و با همون شروع می‌شد، حالا شاید نتونید درست متوجه منظورم بشید، مثال میزنم، مثلاً یه روایت در زمان حال تهش میرسید به موتوسواری، این تموم می‌شد روایت بعدی که مال سالها قبل بود، چیزی بود که درباره موتوسواری بود و با اون شروع می‌شد، این اشتراکا و سلیقه‌ای که نویسنده توی چیدنشون به خرج داده بود رو پسندیدم.
درباره زندان‌های انگلیس و به طور کلی زندانیان سیاسی خارج از کشور یه چیزایی شنیده بودم ولی کتابی تا حالا مطالعه نکرده بودم، چیزی که بر ایشون گذشت جالب توجه بود برام.
توصیه میشه.
      

2

        فراری رو به بن‌بست...
از بچگی عادت داشتم وقتی وقایع زندگی خیلی ناراحتم می‌کرد، پناه ببرم به دنیای خیال، برای همین به کتاب و فیلم پناه می‌بردم و گاهی اونقد غرقشون می‌شدم که از تموم شدن یه سریال حسی در حد شکست عشقی (! حالا اونموقع که نمیدونستیم شکست عشقی چیه، ولی خیلی سخت بود به هر حال😁) بهم دست میداد. همینم شد که الان ژانر تخیلی رو به شدت دوست دارم چون منو از واقعیت جدا میکنه.
اون روزی که این کتاب رو برای مطالعه انتخاب کردم هم توی همین حال بودم، دلم یه کتاب میخواست که منو یکم از واقعیت جدا کنه و ببره به یه فضای قشنگ و دور، وقتی شروع کردم هم خیلی خوشم اومد از کتاب، خیلی دوسش داشتم. شخصیت آنه خیلی برام بانمک و جذاب بود و حتی اشتراکات زیادی بین خودم و اون احساس میکردم، حسابی جذبم کرده بود و غرقش شده بودم، طوری که پس از مدت‌ها به جایی که خودمو بکشونم برای مطالعه، یهویی به خودم میومدم میدیدم ۵۰ صفحه گذشت...
اما آخر سر با یه اتفاق تلخ همراه شد که همزمان هم برای من و هم توی کتاب اتفاق افتاد، و برام اندوه‌بار تموم شد، اینکه میگم فرار رو به بن‌بست برا این بود که من کتابو برای فرار از واقعیت داشتم میخوندم، قرار نبود اونم با تلخیای من همراه بشه... هرچند که آنه خیلی خوب کنار اومد و سرشار از امید و شور و هیجان مسیر جدیدی برای زندگی خودش ترسیم کرد، ولی من شاید به این زودیا نتونم کنار بیام برای همین حالا حالاها نمیرم سراغ جلدای بعدیش، ولی این چیزی از قشنگیای این کتاب کم نمی‌کنه.
فقط نقدی که به ترجمه داشتم این بود که اسم شخصیت اصلی رو نوشتن آنی که با ضمیر آن قاطی نشه، و اصرار شخصیت اصلی هم این بود که شکل نوشتاریش آنه تصور بشه، اما اگر اینا رو جابه‌جا می‌کردن خیلی بهتر بود، یعنی آنه می‌نوشتن و آنی تصور میکردن خیلی درست‌تر بود.
پیشنهاد میشه، به شدت...
      

5

        کتاب نوشتن سلیقه میخواد!
حتی اگر محتوای کتاب تولیدی نباشه و صرفاً جمع‌آوری نکات فرد یا افراد خاصی درباره موضوعی باشه...
من این سلیقه رو توی این کتاب ندیدم، یعنی اگر نویسنده به جای اینکه صرفاً بیانات آقا رو جمع کنه و بدون اینکه به این دقت کنه که این بخش از فلان صحبتی که ارتباط موضوعی با کتاب داره رو صرفاً برش بده و بذاره توی کتاب، یکم مطالب رو مرتب می‌کرد، تکراری‌ها رو حذف می‌کرد، صحبت‌های نزدیک به هم رو تلفیق می‌کرد، خلاصه یه زحمتی اگه به خودش میداد، اون دغدغه‌ای که حضرت آقا درباره زبان فارسی دارن، بیشتر پاسداشته می‌شد...
صد حیف که نشد و نبود و توی ذوق می‌زد...
مدت‌های مدیدی طول کشید تا رغبت کنم بیام سراغش و تمومش کنم و یکی از دلایلش همین عدم جذابیت ساختاریشه، وگرنه به لحاظ صحبت‌ها و سخنان حضرت ‌آقا درباره زبان فارسی، واقعاً انسان شگفت‌زده میشه از این همه تخصص آقا در این زمینه و این همه حساسیتی که نسبت به این مقوله داره که متاسفانه خیلی‌هاش در سطح کلان جدی گرفته نمیشه که اگر می‌شد، شرایط کف جامعه خیلی بهتر از اینی بود که الان هست...
با وجود تمام نواقص، توصیه می‌شه، فقط به خاطر انتقال سخنان حضرت آقا...
      

3

        سرگیجه، حالت تهوع، سیاهی رفتن چشم...
احساسی که از خوندن این کتاب بهم دست داد، مثل این بود که از ابتدا تا انتها دچار سرگیجه‌ی شدید شده باشی.
درباره آثار صادق هدایت خیلی شنیدیم، ولی لازم بود خودم حتماً یکیش رو بخونم تا با اصل مطلب مواجه بشم و مطابق دیده‌های خودم قضاوت کنم.
نویسنده دچار مشکل عمیق معرفتی و یاس فلسفی بود، مثل کسی که دنبال حقیقت گشته باشه ولی پیداش نکرده باشه و درست نفهمیده باشدش، و از یه جایی به بعد زده زیر همه‌چیز و از ریشه همه‌چیز رو منکر شده.
نظریات فروید هم خیلی واضح توی این اثر دیده می‌شد.
شاید بعضیا در توصیف این آثار بگن "سیاهی و سیاه‌نمایی مطلق" ولی خب چیزی که من ازش حس کردم، درماندگی خیلی شدیده. یعنی درماندگی‌ای که خود نویسنده رو اول دچار کرده و چون هنر نویسنده واقعاً قابل توجه هست، خیلی خوب اونو به خواننده منتقل میکنه، همین میشه که میگن توی بازه‌های زمانی خاصی، خیلی‌ها در نتیجه‌ی مطالعه‌ی آثار هدایت در نهایت خودکشی کردن... نکته‌ای که هست اینه که یه وقت نویسنده واقع‌گراست و واقعیت زندگی رو با همه‌ی پدیده‌های مثبت و منفیش به تناسب روایت میکنه، اما یه وقتی مثل الان اینقدر غلبه‌ی پوچی و بیهودگی و درماندگی زیاده که آدم یک آن با خودش میگه راست میگه واقعاً من چرا زنده‌ام؟؟؟ من چرا تموم نمی‌کنم این زندگی رو؟؟؟ و مشکل بزرگتر اینه که چیزهایی رو تمام هدف زندگی معرفی می‌کنه و از نبود اونها نتیجه میگیره که پس بهتره بمیریم، که واقعاً از مسائل کلان و اصلی زندگی نیستن، و از طرفی همه با چنین مسائلی درگیری دارن و با داستان ارتباط نزدیک برقرار می‌کنن و احساسی که منتقل می‌کنه رو به کل زندگی سرایت میدن و این خوب نیست.
 یعنی من خودم با اینکه  همیشه تلاشم رو می‌کنم که نگاه روشنی به زندگی داشته باشم، و شاید فلسفه‌ی دنیا و زندگی تا حد زیادی برام جاافتادست ولی  این حالت ناامیدی شدید و درماندگی به من هم منتقل شد و واقعاً احساس ناپسندی از مطالعه‌اش گرفتم.
چیزی که بنا بودبه عنوان یک فرد اهل ادبیات از آثار صادق هدایت دریافت کنم، کردم، البته خب دربارش قبلاً مطالعه داشتم ولی اولین اثریه که کامل ازش مطالعه کردم و به نظرم آخرین هم خواهد بود، مگر اینکه به فراخور شغلم ناچار بشم...
فکر می‌کنم نیاز به بیان نباشه که توصیه نمی‌کنم به مطالعه‌اش، به خصوص افرادی که به دنبال حال خوب میگردن، به هیچ عنوان سمت آثار صادق هدایت نیان...
      

12

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.