معرفی کتاب مرگ در ونیز اثر توماس مان مترجم حسن نکوروح

مرگ در ونیز

مرگ در ونیز

توماس مان و 1 نفر دیگر
3.3
51 نفر |
19 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

84

خواهم خواند

64

ناشر
نگاه
شابک
9789646736238
تعداد صفحات
164
تاریخ انتشار
1399/7/19

توضیحات

        شخصیت اصلی کتاب نویسنده ای است که دیگر توانایی نوشتن ندارد و به ونیز می رود. در آنجا عاشق پسر جوانی می شود و با آن که هرگز این دو باهم گفتگویی نمی کنند اما این عشق نویسنده را به حال دیگری از رهایی و اعتلای روحی می رساند. با همه گیری وبا در ونیز نویسنده نیز بیمار می شود.لوکینو ویسکونتی در 1971 فیلمی بر پایه این رمان ساخت که شخصیت اصلی در آن به جای نویسنده? اهنگساز است.“مرگ در ونیز” به دوره ای تعلق دارد که هنر نمادپردازی توماس مان به اوج خود می رسد، دوره ای که نویسنده در کنار آن “کوه جادو” را هم می نویسد، که از نظر توفق به تضاد یاد شده، تضاد هنر و زندگی با آن اشتراک محتوایی دارد: اگر توماس ما در “مرگ در ونیز” هنر دنیاگریز و مرگ گرا را به دامان مرگ می برد، در “کوه جادو” دیگر قهرمانش را، که هنرمند نیست تا آستان? مرگ می برد، تا از گرایشش به مرگ گرایشی که از کودکی در شخصیت و روحی? او جای گرفته، نجات یابد.
      

یادداشت‌ها

          به نام او

یک
توماس مان یکی از محبوبترین نویسنده‌های من است، از نسل نویسنده‌های قدر قدرتی که صرف تفنن نمی‌نوشتند و به هیچ‌وجه نباید از سر تفنن با آثارشان مواجه شد.
در این هفته برای بار دوم مرگ در ونیز را خواندم و بیش از پیش از آن لذت بردم و ظرایف آن را دریافت کردم، علاوه بر متن داستان مقدمه  حسن نکوروح بسیار خواندنی و آموزنده است.

دو
قسمتی از کتاب تفسیرهای زندگی نوشته ویل دورانت (انتشارات نیلوفر) در مورد مرگ در ونیز:
"این حال و هوای خوشدلانه در نوشته‌های مان، چندان نپایید گرچه خود او بسیار شادمانه‌تر از کتابهایش بود. در بهار ۱۹۱۱ مدت یک ماه در لیدو به سر برد. گویا شهر ونیز سیمای ابری و بارانیش را در آن روزها به او نشان داده باشد، هنگامی که مرواریدهای معماری آن را در پرده‌ای از مه پیچیده شده است و جلوه‌های چشمگیر آن مبهم و ناپیداست. هرچه بود توماس مان دستمایه یکی غم‌انگیزترین و بهترین داستانهای خود مرگ در ونیز را از همان جا گرفت. قسمت عمده داستان از تجربه‌هایش مایه می‌گرفت: نوجوانی لهستانی و زیبا، بیماری واگیر وبا و گم شدن چمدان که خروج از شهر را به تعویق انداخته بود. همه چیز از قبل مشخص شده است حتی شخصیت اصلی داستان، او خود توماس مان بود که در هیئتی دیکر به انحطاط بالقوه نهفته در هنر که از نظم و منهیات اخلاقی گریزان بود می‌اندیشید"

سه
من پیش تر از این به دلیل جدیدتر بودن ترجمه حدادی اول آن را خریدم و بعد چنان پشیمان شدم که مگو، واقعا نخواستنی و نخواندنی بود. خودتان ببینید و قضاوت کنید.
        

2

امیررضا بیات

امیررضا بیات

1403/3/8 - 16:24

          اصل و اساس داستان و پیرنگش رو دوست داشتم، داستانی عمیق، بدون اوج و فرود های مرسوم داستانی، با یک دید رئالستی _ سمبلیک و شخصیت‌پردازی جذاب. اما ( یک امای بزرگ) نثر کتاب به شدت سخت و سنگین بود و لذت داستان رو برام کم کرد.
من اصولا مقدمه و سخن ناشر و پیش‌گفتار و سخن مترجم و این قبیل ضمایم آغاز کتاب رو در ادبیات داستانی نمی‌خونم و کلا بهش اعتقاد چندانی ندارم، اما این بار بعد از خوندن داستان رفتم سراغش بلکه دستگیرم بشه در مورد نثر سنگین اثر چیزی ذکر شده یا نه که دیدم بله حتی خود مترجم هم آگاه به این موضوع بوده و در موردش چند پاراگرافی توضیح داده و این موضوع رو به وفاداری ترجمه به متن اصلی نسبت داده و به شکلی تقصیر رو از سر خودش گذرونده، که می‌شه گفت پر بیراه هم نیست این حرف و فکر می‌کنم ترجمه‌ی وفادارانه حتی به قیمت سخت‌خوانی (حتی با ذکر این مورد که خودم مخالف نثر سخت هستم هر چقدر هم که زیبا باشه) بهتر از ترجمه‌ای غیروفادارانه‌اس.
و موقع خواندن داستان مدام به این فکر می‌کردم که کاش جایی بود که تخصصی مبحث ترجمه‌ی ادبیات داستانی رو بررسی می‌کرد و می‌تونست راهنمای خوبی برای انتخاب بین مترجمین مختلف این آثار باشه ( برای خودم خیلی جذابه انجام این موضوع اگر  شرایطش رو داشتم که متاسفانه فعلا ندارم).
خلاصه اینکه اگه با نثر سنگین (خیلی سنگین) حال نمی‌کنین سراغ این داستان (حداقل با این ترجمه) نرید و اگه مشکلی با اینچنین ادبیاتی ندارید به احتمال زیاد بسیار از داستان لذت خواهید برد.
        

4

آروشا دهقان

آروشا دهقان

1402/3/16 - 15:13

19

Melika_ Ghanami

Melika_ Ghanami

1403/12/1 - 16:10

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          کتاب مرگ در ونیز اثر توماس مان ، با ترجمه‌ی روان و دقیق محمود حدادی، اثری است که از همان ابتدا توجه خواننده را به خود جلب می‌کند. این رمان کوتاه اما عمیق، داستانی درباره‌ی گوستاو آشنباخ، یک نویسنده‌ی میانسال در آستانه‌ی ۵۰ سالگی است که برای یافتن آرامش و الهام‌بخشی جدید به آثار هنری‌اش به سفر می‌رود. او در هتلی در ونیز اقامت می‌کند و در آنجا با تادزیو، یک پسر نوجوان ۱۴ ساله، مواجه می‌شود که زیبایی و ظرافت او توجه آشنباخ را به شدت جلب می‌کند.
آشنباخ به تدریج شیفته‌ی تادزیو می‌شود و این شیفتگی به حدی می‌رسد که می‌توان گفت او تقریباً عاشق پسرک شده و مدام به دنبال دیدن او و نزدیک شدن به اوست. این احساسات شدید و پیچیده، در کنار فضای مرموز و زیبای ونیز، داستان را به سمت یک تراژدی روان‌شناختی پیش می‌برد
توماس مان برای خلق شخصیت گوستاو آشنباخ، ازگوستاو مالر، آهنگ‌ساز بزرگ معاصر خود، الهام گرفته است. مالر که در زمان نوشتن این رمان به تازگی درگذشته بود، به نوعی نماد هنرمندی است که در جست‌وجوی کمال و زیبایی است، اما در نهایت با مرگ مواجه می‌شود.
مرگ در ونیز نه‌تنها یک داستان درباره‌ی عشق و مرگ است، بلکه اثری است که به مفاهیم فلسفی و روان‌شناختی عمیقی می‌پردازد. این کتاب با ترجمه‌ی عالی محمود حدادی و نقدهای پایانی‌اش، اثری است که پس از خواندن، همچنان در ذهن شما باقی می‌ماند و شما را به تفکر وامیدارد
        

9

dream.m

dream.m

1404/4/22 - 18:10

          شین:اینایی که ازشون حرف میزنی دیگه مُردن...مگه ما چه دینی به مُرده ها داریم؟

لنا:اونا ازم خواستن که فراموششون نکنم...
........
«مرگ در ونیز» رو در حالی خوندم که خودم رو  بیشتر از هر انسانی که تابحال روی زمین زندگی کرده بیمار و غمگین می دونستم و می دونم. پس در آستانه سالگرد فروپاشی همه زندگیم، به دنبال تسلایی احتمالی و بعید، به دنیای کتاب ها پناهنده شدم و درحالی که عنوان "مرگ" روی جلد هر کتابی، مثل سیاه‌چاله که نور رو می‌بلعه منو به طرف خودش می کشید، این اجازه رو به مرگ در ونیز دادم تا شانس خودشو در آروم کردن یا نابود کردنم امتحان کنه. اما نه این شد و نه اون! 
..........
حرف زدن درباره اولین عشق و تکرار ناپذیری اون شبیه یک شوخی مبتذله وقتی که توی زندگی مون، با هر سن و سالی، بارها و بارها عاشق و فارغ میشیم و هربار مشتاقانه درهای قلبمون رو به روی آدم جدید باز می کنیم تا دوباره تجربه ش کنیم. اما بنظر من، اون آدمی خوشبخته که عشق آخرش رو پیدا کنه و بعدش با اون حس توی قلبش بمیره.
این مقدمه شاید کلیشه ای یا بی‌ربط حتی به نظر برسه ولی اسپویل کل کتابه. بنابراين از همه اونایی که از اسپویل شدن متنفرن معذرت نمیخوام چون این کار مورد علاقه منه.

.....
        

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          پيشتر فيلم ويسكونتى رو ديده بودم و مى‌دونستم كه گوستاو آشنباخ كه در فيلم موسيقيدان بود، در كتاب نويسنده است. به نظرم اينكه ويسكونتى سمفونى شماره ٥ مالر رو به عنوان موسيقى متن فيلم انتخاب كرده بود خيلى هوشمندانه بود چون هيچ چيز بهتر از اين سمفونى مرگ و زوال و پيرى و تمناى جوانى از دست رفته رو مجسم نمى‌كنه به نظر من. ضمن اينكه خب اسم كوچيک مالر هم گوستاوه. ولى حالا از فيلمش كه بگذريم كتاب فضاى غريبى داره. كلاً به نظرم فضاهايى كه توماس مان به وجود مياره سنگين‌اند، مثل برزخ. و اين سنگينى باعث ميشه خوندن آثارش سخت و كند پيش بره چون انگار يكى قلبت رو گرفته و داره فشار مى‌ده. برام جالب بود كه تو مقدمه اشاره كرده بود به اينكه توماس مان مى‌خواسته توى اين كتاب به عشق ظاهراً نامعقولى كه گوته در پيرى نسبت به دخترى ١٧ ساله پيدا كرده بوده اشاره كنه ولى مان با هنرمندى يه امر جزئى رو تبديل به امرى كلى مى‌كنه و خيلى فراتر از اين ميره. اين عشق افراد پير به افراد كم‌سن و سال و زیبا و معصوم که مى‌تونه نشونه‌ى دلتنگى براى جوانى و زيبايی و رنج از دست دادن‌شون و خشک شدن سرچشمه‌هاى نبوغ هنرى باشه، در بوى مانده‌ى وبايى كه در شهر ونيز، اين شهر رؤيايى و زيبا، پيچيده نمودار شدن.
        

1

Arash

Arash

1404/5/1 - 17:39

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

14

sky

sky

1404/5/30 - 22:31

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

مرگ در ونی
          مرگ در ونیز اثر توماس مان

گوستاو فون اشنباخ یک نویسنده میانسال است که در عین شهرت و شختکوشی دچار  بهم ریختگی روحی میشود و ترس از این دارد که نتواند کتابش را تمام کند اشنباخ برای بهتر کردن حالش تصمیم می گیرد به سفر برود و ونیز را برای این کار انتخاب می کند اشنباخ در ونیز  یک نوجوان بنام تادزیو را در ساخل می بیند و خیره زیبایی آن نوجوان می شود و این مجذوبیت اتفاقاتی را به دنبال خواهد داشت ...🌼



داستان این نویسنده شبیه کسانی است که گاهی در زندگی متوقف می شوند و مانند ماشینی که در گل گیر کرده در یک جا در جا می زنند و در این زمان نیاز به یک الهام دارند تا محرک باشد برای حرکت ،تادزیو حکم همین محرک را برای اشنباخ داشت اما این محرک اگر تجربه چیزی باشد که قبل از آن، از آن گریز داشتیم یا مسیر خود را از آن جدا کرده بودیم می تواند فنا به دنبال داشته باشد اگر بخوام یک مثال براش بزنم مثل اینه که یک عمر از مشروب و الکل دوری کنی اما یهو بخاطر اینکه چشاش قشنگه، یه گالن مشروب از دستش بخوری ..🍃

یک اصطلاح هست بنام stalker(مزاحم ) که یجاهایی به این شخصیت نسبت دادن اما بنظرم این اصطلاح باید برای کسانی استفاده بشه که بیشتر از خودشون به بقیه آسیب میزنن چون استاک کردن خودش یک رفتار سمی آسیب زننده است ، آشنباخ با قرار گرفتن در معرض زیبایی که همیشه اون در هنر می دیدید و آنقدر براش فیزیکی نبود تبدیل شد به یک پیرمرد مزاحم و بیشتر از بقیه به خودش آسیب زد.....☘

 دید اشنباخ به تادزیو مثل یک شیء هنری برای یک نقاشه که بخواد بکشتش و تمایلاتی که اشنباخ به تادزیو دارد احساسات سرکوب شده اش را بیدارمی کند اما داستان این کتاب درباره تمایلات همجنسگرایانه ممنوعه اشتباخ نیست بلکه درباره خطرات زیبایی محض برای یک هنرمند است...💚


یه چیز دیگه هم راجب این شخصیت هست که بنظرم خیلی درسته اینکه سرکوب احساسات و عواطف باعث فووران غیر قابل کنترلی میشود که شاید در صورت بروز آن احساسات اینگونه نمی شد.....🌷
        

6

فربد

فربد

1404/4/13 - 21:36

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

4

          زمانهٔ نویسنده؛
زوال را نوشتن چگونه ممکن است؟


0- بهت، نسبتی وثیق با سکوت دارد. زبان در لحظهٔ بیان قفل خواهد کرد. ضرورتِ بیان، تمام هستیِ گوینده را در بر می‌گیرد، اما عظمت و پیچیدگیِ وضعیت، گوینده را در وضعیت امتناع سخن قرار می‌دهد.
حکم بهت از اثر ادبی نیز همین است  بهت‌زده شدن از اثر ادبی هم به سکوت خواننده منجر می‌شود. اما اینجا نمی‌توان دیگر سکوت را جایز شمرد. باید از حد صغارت خارج شد و تمام جد و جهد خود را به صف کرد. زندگی بر مدار مسئولیت می‌چرخد و مسئولیت ما به اثر ادبی به بیان در آوردن تجربهٔ خودمان از اثر است. حق اثر ادبی را باید به جا آورد.

1- عروسکخانه ایبسن، هملت شکسپیر، روز واقعه بیضائی و معدودی آثار دیگر من را به سکوت واداشتند. هر کدام به دلیلی. یکی یک ساختار بدیهی اجتماعی را وارونه کرد. یکی عظمت و چگالیِ متن نمایشی را برایم نمودار ساخت و دیگری بازخوانی یک واقعه تاریخی به واسطه متن ادبی را نشانم داد. اما در نهایت، همان "بهت در مقابل اثر" من را به سکوت وادار کرد. در دنیای پر سرعت امروز هم یارا و مجال تامل در وجد و بهت را نداشتم و هنوز در مرتبه سکوت نسبت به آن آثار قرار دارم.

حکمِ "مرگ در ونیز" نیز تقریبا چنین چیزی است. در حین خوانش دشواری‌های متعددی سر بر می‌آورد، از ثقیل بودن متن گرفته است تا چگال بودن تمثیل‌های اثر و تلخ بودن بن‌مایه آن. تقریبا مقهور اثر شدم و نزدیک بود دستور بر تسلیم بدهم. تسلیم بی‌قید و شرط و تسلیم کردنِ تمام قوای فهم خود به وادیِ نیستی. دست را بالا بردن و بیان عبارت عافیت‌طلبانهٔ: "اثر بزرگ‌تر از فهم من است و سکوت تنها مسیر ممکن است". اما راه سلامت از عافیت نیست و رسیدن به مقصود تنها از مسیرهای سنگلاخی ممکن است ولو اگر به راه بادیه بزنیم! لااقل در جهان معرفت چنین است و رسیدن به معرفت از مسیر عافیت‌طلبانه، توهمی بیش نیست.

2- توماس مان برای خواننده جوان/نوجوان خود چه در چنته دارد؟ این نویسندهٔ ناتورالیست و "تصویرگرِ زوال" برای ذهن یک جوان درگیر تفرعن چه دارد؟ چه را از زوال خواندن ضروری است؟ چرا موتیفِ سفر و زوال را باید خواند؟ چرا مان می‌تواند آن را به نیکی تصویر کند؟

3- "به خودت در بلند مدت فکر کن"، "امیرحسین 30ساله را فرض کن. به او چه می‌گویی؟"، "روی خودت سرمایه‌گذاری کن که این پربازده‌ترین سرمایه‌گذاری ممکن است." و کلی رهنمود حکیمانه دیگر از تریبون‌های مختلف به افراد هجوم می‌آورد. قطعا حکمتی در این سخنان است. قطعا اشتباه نیستند و باید به عنوان جوان به افق بلندمدت زندگی اندیشید و برای آن تلاش کرد. اما تمام حرف‌ها ناقص اند. باید توماس مان باشد که نقص این ایده را به ما نشان بدهد.

ضروری بودن زوال ، افت کردن و پا به ورطهٔ ضعف گذاشتن حتمی است. این زوال نیز رو به نیستی دارد. حال اگر قرار است امور رو به نیستی داشته باشند و چه بسا این تصویری از زمانه باشد، تعریف ما از بلندمدت چه تغییری می‌کند؟ حدی خواهد بود بر آرزواندیشی و پذیرفتن مسیرهای مختلف و گشوده بودن به شکست. پذیرفتن زندگی آن‌چنان که هست با زوال آن نه زیست در جهانِ توهمیِ آن-چنان-که-دوست-داریم-باشد.

4- چرا باید از زوال "خواند"؟ تاکید بر خواندن است. زوال را نمی‌توان زیست. گفته شد، زوال رو به نیستی دارم. نیستی بر زوال داغ‌زده شده است. زوال نشانی از نیستی دارد. نیستی را نمی‌توان زیست اما شاید بتوان اندیشید. توماس مان زوال را اندیشیده است و ما با وساطتِ توماس مان و اثر او، با زوال مواجه خواهیم شد. زنگی به صدا در خواهد آمد از کلیسای نیست که در مه‌آلودیِ افسونِ ابدی بودن چیزها ما را ملتفت کند، ما را هشدار دهد که هشدارید که چیزها را زوالی است.

4- بیایید از سفر افسون‌زدایی کنیم. بیایید نشان بدهیم آیشنباخ در سفر خواهد مرد. سفر زیباست و ونیز نیز از زیباشهرهای دنیاست. پس که زیباست که این سفر نمادی از زوال باشد. پس زیباشناسیِ توماس مان در پسِ نشان دادن زوال در پشت موتیفِ سفر است. پس نشان دادن زوال خود می‌تواند عنصری زیباشناسانه باشد.

5- باید در زمانهٔ زوال زیست تا بتوان زوال را اندیشید و در پس اندیشه زوال را نوشت. زوال امر مجرد نیست. زوال ویژگی‌ای است عرضه شده بر چیزها. زوال در مشاهده مشخص می‌شود  با تفکر انتزاعی صرف نمی‌توان زوال را به چنگ در آورد. به بیان دیگر زوال را می‌توان مفهوم‌پردازی کرد، اما مفهوم‌پردازی زوال شرطی مقدماتی دارد که آن همانا مشاهدهٔ زوال و مشاهده‌پذیر کردن آن است. زوال را می‌توان در طبیعت دید، در اطرافیان دید و ایضا در زمانه. 

توماس مان زوال را در زمانه دیده است. حال او تصویر زوال  زمانه را در شخصیت بازنمایی کرده است. چگونه می‌توان پیامبر جنگ جهانی اول بود؟ با تصویر کردن زوال زمانه. شاید بگویی که غر زدن از زمانه که بدیهی است و هرکس فرض می‌کند گذشتهٔ نوستالوژیک‌شده آن مدینه فاضله‌ای‌ست که باید در آن زیست (مگر Midnight in Paris را ندیده اید؟) و مگر این تصویرگریِ زوال در ادبیات که شاعرانه کردن این فهمِ عرفیِ "گذشتهٔ زیبا و اکنون سقوط‌کرده" نیست؟ شاید باشد. مسیری از تفکر که اینجا ضروری است همانا همین نشان دادن وجه تمایز میان نوستالوژی اندیشی و روایتگر زوال بودن است. این خود از آن مسئله‌های بشرزاد است که تا بشر باشد با او خواهد ماند.

6- تفکر به امورِ در نگاهِ اول نامربوط، و یافتن ربط بین آن دو مسیری پرریسک است که اگر موفقیت‌آمیز باشد، آن‌گاه می‌توان راحت سر بالین گذاشت که شاید بالاخره حرفی نو زده شده است. در نگاه اول توماس مان و لودویگ ویتگنشتاین بی‌ربط اند. اما اندیشیدن به نسبت میان او دو توجیه‌پذیر است. در همین متن سخنی در باب توماس مان رفته است. حال یکی از مسیرهای ربط ویتگنشتاین به توماس مان چیست؟

ویتگنشتاین در جبهه جنگ حضور داشت. او زوال را در جنگ زیست. او با زمانه خود مشکل داشت. خود را تبعیدی می‌دانست که در تبعیدگاه خود، زمانهٔ زیست، غریبه است و در همین دوران غربت نیز زوال را دیده است. حال این سوال می‌تواند جالب باشد: هر کدام از این نفر که تصویری از زوال داشتند؟ یعنی ادیبِ اندیشمند و فیلسوف‌ماب (توماس مان) و فیلسوف ِ ادیب‌نما (ویتگنشتاین) به موضوعی واحد به چه مسیرهایی اندیشیده اند؟
این برداشت از ویتگنشتاین خیلی تحت تاثیر کتابِ "ویتگنشتاین در تبعید" از جیمز سی‌کلاگ، "ویتگنشتاین و حکمت" از  مالک حسینی به همراه فرازهایی از مجموعهٔ نوشته‌هایی از خود ویتگنشتاین با عنوان"فرهنگ و ارزش" است.



تلاشی بود مذبوحانه. تا تلاشی دیگر بدرود!

ضمن تشکر از آقای رفیق بابت این کتاب. ایمانی را منظور است. 
        

30

مجید اسطیری

مجید اسطیری

1402/12/17 - 16:33

          ویرایش شده بعد از تماشای اقتباس ایتالیایی ویسکونتی از رمان:
رمان درباره سیر انحطاط یک رمان نویس شهیر آلمانی ست که اعتبار جهانی اش را نادیده میگیرد و در جستجوی بازیافتن روحیه ی متهور و طبع غماز سفری ناگهانی را آغاز میکند و سر از ونیز در می آورد. 
در آنجا دلباختهء پسرکی لهستانی میشود که منبع الهام هنری او میگردد. این دلباختگی سرمنشا شروع یک انحطاط یا تعارض اخلاقی - فکری در نویسنده میشود و نهایتا در ونیز میمیرد. تعارض اینجاست که اشنباخ هنرمندی در جستجوی تعادل و اخلاق است اما در می یابد در برابر زیبایی اصیل توانایی مقاومت ندارد
مسئله اصلی این است که قهرمان داستان بفهمد هنرمند هرگز قدرت خلق و درک و احاطه یافتن بر زیبایی اصیل را ندارد. زیبایی اصیل فقط محصول طبیعت است و هنر را به آن راهی نیست. هنرمندان اگرچه دلباخته زیبایی هستند و جان در این راه میگذارند اما در برابر آن حقیر هستند
 "مقدمه ابتدای کتاب به نکات خیلی مهمی اشاره کرده اما گویا نکته ها را خیلی روشن و واضح به هم متصل نکرده است.
به هر حال من با«هنر دکادانس» یا هنر انحطاط آشنا نبودم که خوب معرفی ش کرده."

مقدمه خوب کتاب به این نکته اشاره دارد که نویسنده در واقع ضمن توجه به جهان اخلاقی فردریش نیچه آن را با سرانجامی که برای گوستاو اشنباخ رقم میزند نقد میکند. جهانی که نیچه پیش روی هنرمندان گشود پیوند هنر و زندگی را نوید میداد بر خلاف جریان "هنر انحطاط" که هنر را با مرگ پیوند داده بود. اما توماس مان با انداختن قهرمانش در ورطهء نابودی، نشان داد که وعدهء نیچه نیز دروغ است

اقتباس ویسکونتی خیلی به رمان وفادار است اما شخصیت اشنباخ را به جای رمان نویس تبدیل کرده به آهنگساز
        

0

پیمان قیصری

پیمان قیصری

1402/5/21 - 19:47

          ه<خطر آشکار شدن داستان>ه
تقریبا بعد از 50 صفحه میخواستم کتاب رو نیمه کاره رها کنم اما خوشبختانه یک فرصت مجدد بهش دادم و فکر میکنم سربلند شد. اوایل کتاب به شدت گنگ و مبهم و سردرگم به نظر میاد. اما کم کم داستان سر و شکل میگیره و جذاب میشه. قضیه از این قراره که نویسنده ای به شدت اخلاق مدار و معروف و منضبط به اسم گوستاو اشنباخ به این نتیجه میرسه که نیاز به سفر داره به هر حال در طی جریاناتی به ونیز میرسه. در ونیز و در هتل محل اقامت پسر نوجوان لهستانی رو میبینه که مکررا در متن با زیبا پسر ازش یاد میشه. در همون دیدار اول توجه اشنباخ به این نوجوان جلب میشه. بعد از یکی دو روز به دلیل کسالت در اثر هوای شهر اشنباخ تصمیم به ترک ونیز میگیره. چمدان ها از هتل به ایستگاه قطار فرستاده میشه و اشنباخ جداگانه به طرف ایستگاه میره و در راه این حس بهش دست میده که از رفتن بسیار دلگیر و ناراحته. در ایستگاه متوجه میشه که چمدان ها اشتباه ارسال شده و با رضایت ناشناخته از این اتفاق به هتل بر میگرده. بعد از دیدن زیبا پسر از پنجره اتاقش به نظرش میاد ناراحتی از رفتن به خاطر دور شدن از اون بوده. خلاصه اشنباخ یک دل نه صد دل مایل و شیدای پسرک میشه و در کوی و برزن دنبالش میره و همیشه دید میزنه و هر از گاهی هم نگاه های از پسرک در جواب میگیره. وبا در ونیز گسترش پیدا میکنه و خبرش درز نمیکنه ولی اشنباخ این موضوع رو میفهمه و در گیر و دار نجات جان و دوری از محبوب و یا نردیک بودن و ریسک مجبور به انتخاب میشه و نزدیک بودن رو انتخاب میکنه و در نهایت جونش رو هم از دست میده در حالی که فکر میکنه داره به محبوب میرسه. داستان سرتا سر استعاره و تمثیل های اسطوره ای داره. امتیازم به یک سوم ابتدای داستان 2 هست و به بقیه ی داستان 4 باشد که مقبول واقع گردد.ه
        

0