مرگ در ونیز

مرگ در ونیز

مرگ در ونیز

توماس مان و 1 نفر دیگر
3.3
31 نفر |
12 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

47

خواهم خواند

31

ناشر
نگاه
شابک
9789646736238
تعداد صفحات
164
تاریخ انتشار
1399/7/19

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        شخصیت اصلی کتاب نویسنده ای است که دیگر توانایی نوشتن ندارد و به ونیز می رود. در آنجا عاشق پسر جوانی می شود و با آن که هرگز این دو باهم گفتگویی نمی کنند اما این عشق نویسنده را به حال دیگری از رهایی و اعتلای روحی می رساند. با همه گیری وبا در ونیز نویسنده نیز بیمار می شود.لوکینو ویسکونتی در 1971 فیلمی بر پایه این رمان ساخت که شخصیت اصلی در آن به جای نویسنده? اهنگساز است.“مرگ در ونیز” به دوره ای تعلق دارد که هنر نمادپردازی توماس مان به اوج خود می رسد، دوره ای که نویسنده در کنار آن “کوه جادو” را هم می نویسد، که از نظر توفق به تضاد یاد شده، تضاد هنر و زندگی با آن اشتراک محتوایی دارد: اگر توماس ما در “مرگ در ونیز” هنر دنیاگریز و مرگ گرا را به دامان مرگ می برد، در “کوه جادو” دیگر قهرمانش را، که هنرمند نیست تا آستان? مرگ می برد، تا از گرایشش به مرگ گرایشی که از کودکی در شخصیت و روحی? او جای گرفته، نجات یابد.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به مرگ در ونیز

یادداشت‌ها

          به نام او

یک
توماس مان یکی از محبوبترین نویسنده‌های من است، از نسل نویسنده‌های قدر قدرتی که صرف تفنن نمی‌نوشتند و به هیچ‌وجه نباید از سر تفنن با آثارشان مواجه شد.
در این هفته برای بار دوم مرگ در ونیز را خواندم و بیش از پیش از آن لذت بردم و ظرایف آن را دریافت کردم، علاوه بر متن داستان مقدمه  حسن نکوروح بسیار خواندنی و آموزنده است.

دو
قسمتی از کتاب تفسیرهای زندگی نوشته ویل دورانت (انتشارات نیلوفر) در مورد مرگ در ونیز:
"این حال و هوای خوشدلانه در نوشته‌های مان، چندان نپایید گرچه خود او بسیار شادمانه‌تر از کتابهایش بود. در بهار ۱۹۱۱ مدت یک ماه در لیدو به سر برد. گویا شهر ونیز سیمای ابری و بارانیش را در آن روزها به او نشان داده باشد، هنگامی که مرواریدهای معماری آن را در پرده‌ای از مه پیچیده شده است و جلوه‌های چشمگیر آن مبهم و ناپیداست. هرچه بود توماس مان دستمایه یکی غم‌انگیزترین و بهترین داستانهای خود مرگ در ونیز را از همان جا گرفت. قسمت عمده داستان از تجربه‌هایش مایه می‌گرفت: نوجوانی لهستانی و زیبا، بیماری واگیر وبا و گم شدن چمدان که خروج از شهر را به تعویق انداخته بود. همه چیز از قبل مشخص شده است حتی شخصیت اصلی داستان، او خود توماس مان بود که در هیئتی دیکر به انحطاط بالقوه نهفته در هنر که از نظم و منهیات اخلاقی گریزان بود می‌اندیشید"

سه
من پیش تر از این به دلیل جدیدتر بودن ترجمه حدادی اول آن را خریدم و بعد چنان پشیمان شدم که مگو، واقعا نخواستنی و نخواندنی بود. خودتان ببینید و قضاوت کنید.
        

2

          ویرایش شده بعد از تماشای اقتباس ایتالیایی ویسکونتی از رمان:
رمان درباره سیر انحطاط یک رمان نویس شهیر آلمانی ست که اعتبار جهانی اش را نادیده میگیرد و در جستجوی بازیافتن روحیه ی متهور و طبع غماز سفری ناگهانی را آغاز میکند و سر از ونیز در می آورد. 
در آنجا دلباختهء پسرکی لهستانی میشود که منبع الهام هنری او میگردد. این دلباختگی سرمنشا شروع یک انحطاط یا تعارض اخلاقی - فکری در نویسنده میشود و نهایتا در ونیز میمیرد. تعارض اینجاست که اشنباخ هنرمندی در جستجوی تعادل و اخلاق است اما در می یابد در برابر زیبایی اصیل توانایی مقاومت ندارد
مسئله اصلی این است که قهرمان داستان بفهمد هنرمند هرگز قدرت خلق و درک و احاطه یافتن بر زیبایی اصیل را ندارد. زیبایی اصیل فقط محصول طبیعت است و هنر را به آن راهی نیست. هنرمندان اگرچه دلباخته زیبایی هستند و جان در این راه میگذارند اما در برابر آن حقیر هستند
 "مقدمه ابتدای کتاب به نکات خیلی مهمی اشاره کرده اما گویا نکته ها را خیلی روشن و واضح به هم متصل نکرده است.
به هر حال من با«هنر دکادانس» یا هنر انحطاط آشنا نبودم که خوب معرفی ش کرده."

مقدمه خوب کتاب به این نکته اشاره دارد که نویسنده در واقع ضمن توجه به جهان اخلاقی فردریش نیچه آن را با سرانجامی که برای گوستاو اشنباخ رقم میزند نقد میکند. جهانی که نیچه پیش روی هنرمندان گشود پیوند هنر و زندگی را نوید میداد بر خلاف جریان "هنر انحطاط" که هنر را با مرگ پیوند داده بود. اما توماس مان با انداختن قهرمانش در ورطهء نابودی، نشان داد که وعدهء نیچه نیز دروغ است

اقتباس ویسکونتی خیلی به رمان وفادار است اما شخصیت اشنباخ را به جای رمان نویس تبدیل کرده به آهنگساز
        

0

          ه<خطر آشکار شدن داستان>ه
تقریبا بعد از 50 صفحه میخواستم کتاب رو نیمه کاره رها کنم اما خوشبختانه یک فرصت مجدد بهش دادم و فکر میکنم سربلند شد. اوایل کتاب به شدت گنگ و مبهم و سردرگم به نظر میاد. اما کم کم داستان سر و شکل میگیره و جذاب میشه. قضیه از این قراره که نویسنده ای به شدت اخلاق مدار و معروف و منضبط به اسم گوستاو اشنباخ به این نتیجه میرسه که نیاز به سفر داره به هر حال در طی جریاناتی به ونیز میرسه. در ونیز و در هتل محل اقامت پسر نوجوان لهستانی رو میبینه که مکررا در متن با زیبا پسر ازش یاد میشه. در همون دیدار اول توجه اشنباخ به این نوجوان جلب میشه. بعد از یکی دو روز به دلیل کسالت در اثر هوای شهر اشنباخ تصمیم به ترک ونیز میگیره. چمدان ها از هتل به ایستگاه قطار فرستاده میشه و اشنباخ جداگانه به طرف ایستگاه میره و در راه این حس بهش دست میده که از رفتن بسیار دلگیر و ناراحته. در ایستگاه متوجه میشه که چمدان ها اشتباه ارسال شده و با رضایت ناشناخته از این اتفاق به هتل بر میگرده. بعد از دیدن زیبا پسر از پنجره اتاقش به نظرش میاد ناراحتی از رفتن به خاطر دور شدن از اون بوده. خلاصه اشنباخ یک دل نه صد دل مایل و شیدای پسرک میشه و در کوی و برزن دنبالش میره و همیشه دید میزنه و هر از گاهی هم نگاه های از پسرک در جواب میگیره. وبا در ونیز گسترش پیدا میکنه و خبرش درز نمیکنه ولی اشنباخ این موضوع رو میفهمه و در گیر و دار نجات جان و دوری از محبوب و یا نردیک بودن و ریسک مجبور به انتخاب میشه و نزدیک بودن رو انتخاب میکنه و در نهایت جونش رو هم از دست میده در حالی که فکر میکنه داره به محبوب میرسه. داستان سرتا سر استعاره و تمثیل های اسطوره ای داره. امتیازم به یک سوم ابتدای داستان 2 هست و به بقیه ی داستان 4 باشد که مقبول واقع گردد.ه
        

0

          اصل و اساس داستان و پیرنگش رو دوست داشتم، داستانی عمیق، بدون اوج و فرود های مرسوم داستانی، با یک دید رئالستی _ سمبلیک و شخصیت‌پردازی جذاب. اما ( یک امای بزرگ) نثر کتاب به شدت سخت و سنگین بود و لذت داستان رو برام کم کرد.
من اصولا مقدمه و سخن ناشر و پیش‌گفتار و سخن مترجم و این قبیل ضمایم آغاز کتاب رو در ادبیات داستانی نمی‌خونم و کلا بهش اعتقاد چندانی ندارم، اما این بار بعد از خوندن داستان رفتم سراغش بلکه دستگیرم بشه در مورد نثر سنگین اثر چیزی ذکر شده یا نه که دیدم بله حتی خود مترجم هم آگاه به این موضوع بوده و در موردش چند پاراگرافی توضیح داده و این موضوع رو به وفاداری ترجمه به متن اصلی نسبت داده و به شکلی تقصیر رو از سر خودش گذرونده، که می‌شه گفت پر بیراه هم نیست این حرف و فکر می‌کنم ترجمه‌ی وفادارانه حتی به قیمت سخت‌خوانی (حتی با ذکر این مورد که خودم مخالف نثر سخت هستم هر چقدر هم که زیبا باشه) بهتر از ترجمه‌ای غیروفادارانه‌اس.
و موقع خواندن داستان مدام به این فکر می‌کردم که کاش جایی بود که تخصصی مبحث ترجمه‌ی ادبیات داستانی رو بررسی می‌کرد و می‌تونست راهنمای خوبی برای انتخاب بین مترجمین مختلف این آثار باشه ( برای خودم خیلی جذابه انجام این موضوع اگر  شرایطش رو داشتم که متاسفانه فعلا ندارم).
خلاصه اینکه اگه با نثر سنگین (خیلی سنگین) حال نمی‌کنین سراغ این داستان (حداقل با این ترجمه) نرید و اگه مشکلی با اینچنین ادبیاتی ندارید به احتمال زیاد بسیار از داستان لذت خواهید برد.
        

4

19

          پيشتر فيلم ويسكونتى رو ديده بودم و مى‌دونستم كه گوستاو آشنباخ كه در فيلم موسيقيدان بود، در كتاب نويسنده است. به نظرم اينكه ويسكونتى سمفونى شماره ٥ مالر رو به عنوان موسيقى متن فيلم انتخاب كرده بود خيلى هوشمندانه بود چون هيچ چيز بهتر از اين سمفونى مرگ و زوال و پيرى و تمناى جوانى از دست رفته رو مجسم نمى‌كنه به نظر من. ضمن اينكه خب اسم كوچيک مالر هم گوستاوه. ولى حالا از فيلمش كه بگذريم كتاب فضاى غريبى داره. كلاً به نظرم فضاهايى كه توماس مان به وجود مياره سنگين‌اند، مثل برزخ. و اين سنگينى باعث ميشه خوندن آثارش سخت و كند پيش بره چون انگار يكى قلبت رو گرفته و داره فشار مى‌ده. برام جالب بود كه تو مقدمه اشاره كرده بود به اينكه توماس مان مى‌خواسته توى اين كتاب به عشق ظاهراً نامعقولى كه گوته در پيرى نسبت به دخترى ١٧ ساله پيدا كرده بوده اشاره كنه ولى مان با هنرمندى يه امر جزئى رو تبديل به امرى كلى مى‌كنه و خيلى فراتر از اين ميره. اين عشق افراد پير به افراد كم‌سن و سال و زیبا و معصوم که مى‌تونه نشونه‌ى دلتنگى براى جوانى و زيبايی و رنج از دست دادن‌شون و خشک شدن سرچشمه‌هاى نبوغ هنرى باشه، در بوى مانده‌ى وبايى كه در شهر ونيز، اين شهر رؤيايى و زيبا، پيچيده نمودار شدن.
        

1