معرفی کتاب Never Let Me Go اثر کازوئو ایشی گورو

Never Let Me Go

Never Let Me Go

3.8
91 نفر |
29 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

11

خوانده‌ام

157

خواهم خواند

67

شابک
9780571224135
تعداد صفحات
274
تاریخ انتشار
1384/12/10

توضیحات

        From the Booker Prize-winning author of The Remains of the Day and When We Were Orphans, comes an unforgettable edge-of-your-seat mystery that is at once heartbreakingly tender and morally courageous about what it means to be human. Hailsham seems like a pleasant English boarding school, far from the influences of the city. Its students are well tended and supported, trained in art and literature, and become just the sort of people the world wants them to be. But, curiously, they are taught nothing of the outside world and are allowed little contact with it. Within the grounds of Hailsham, Kathy grows from schoolgirl to young woman, but it's only when she and her friends Ruth and Tommy leave the safe grounds of the school (as they always knew they would) that they realize the full truth of what Hailsham is.
      

پست‌های مرتبط به Never Let Me Go

یادداشت‌ها

        هشدار! حاوی اسپویلر!!!
نوشتن در مورد کتاب مورد علاقه و دلایل دوست داشتن یک کتاب برای من همیشه سخت بوده و معمولاً کتاب های محبوبم ریویو ندارند. هرگز رهایم مکن هم مدتی طولانی در صدر فهرست کتاب های مورد علاقه ام قرار داشت و الان هم جزء پنج کتاب محبوبم است؛ و همین مسئله نوشتن ریویو را سخت می کند.
ایشی گورو جایی گفته تمایل دارد یک قصه را بارها و بارها روایت کند و الان که در حال خواندن کلارا و خورشید هستم، انگار دوباره هرگز رهایم مکن را می خوانم؛ شاید به همین دلیل خواندنش را کش می دهم و از رسیدن به پایان احتمالا ویرانگرش می ترسم. و شاید به همین دلیل به صرافت افتاده ام برای هرگز رهایم مکن ریویو بنویسم.
کتی، راوی هرگز رهایم مکن یک پرستار سی و یک ساله است که خاطراتش را از کودکی، درس خواندن در مدرسه هیلشم و دوستی با روث و تامی تعریف می کند. بچه های مدرسه هیلشم از همه نظر معمولی و عادی به نظر می رسند، اما چیز عجیبی در مورد این مدرسه وجود دارد و یک جای کار می لنگد؛ 

شروع اسپویلر!
این بچه ها کلون هستند، به دنیا آمده اند تا بزرگ شوند و بعد یکی یکی اعضای بدن خود را هدیه کنند تا بمیرند، مثل بانک اعضای زنده. 
مسلما چنین ظلم آشکاری نیاز به یک توجیه قوی دارد: ادعا می شود این کلون ها روح ندارند. مدرسه هیلشم سعی می کند با آموزش فرهنگ و هنر و نمایش آثار هنری بچه ها ثابت کند این کلون ها هم انسان های عادی هستند، اما نهایتاً میل به درمان و زنده نگه داشتن عزیزان از دیدن حقیقت قوی تر است و پروژه هیلشم شکست می خورد. واقعیت این است که این دیستوپیای غیرواقعی قرن هاست هر روز اتفاق می افتد؛ همیشه عده ای می میرند تا بقیه زنده بمانند، و شکست هیلشم به هیج عنوان دور از ذهن نیست. 
تکان دهنده تر از این وضعیت، پذیرش کامل سرنوشت توسط بچه هاست، هیچ میلی به سرپیچی و عصیان یا فرار وجود ندارد و انتهای درخواستشان به تعویق انداختن اهدای عضو است. انگار سرپیچی از ژن هایشان حذف شده است. 
پایان اسپویلر!

این ها البته مسئله اصلی نیست و تا آخر آشکار نمی شود. تمرکز کتاب بر رابطه ی کتی و روث و تامی است، در شرایطی که اطلاعات اشتباهی از وضعیت خود دارند و بیهوده برای اثبات چیزی تلاش می کنند که نهایتاً کمکی به وضعیت شان نمی کند (مثل اکسل و بئاتریس در غول مدفون). 

 هرگز رهایم مکن را خیلی راحت می توان دوست نداشت، ابتدایش حوصله سربر است، داستان تلخی دارد و ترجمه سهیل سمی نسبتاٌ بد است. اما من این کتاب را به خاطر غم و پایان ویرانگرش دوست دارم؛ به خاطر روایت درخشان ایشی گورو از دوراهی های اخلاقی و شخصیت پردازی های فوق العاده اش. بیش از ده سال از خواندنش گذشته، اما هنوز فکر کردن به هرگز رهایم مکن قلبم را به درد می آورد. هنوز آرزو می کنم کاش باد تکه های کتی و تامی را تا نورفولک ببرد و آنجا دوباره به هم برسند؛ و کاش واقعا تامی کم کم از دور آشکار شود و برای کتی دست تکان دهد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

15

بهار

بهار

1403/2/1

        هر یک صفحه‌ای که از این کتاب میخوندم، خنجری بود به قلبم
ولی متاسفانه جزو اهداف امسالم رها نکردن نصفه و نیمه‌ی هیچ چیز الخصوص کتاب‌ها بود؛پس خودمو مجبور می‌کردم تا بخونم 🫠
هر چند صفحه، میرفتم goodreads و بهخوان رو چک میکردم و میدیدم همه امتیاز چهار و پنج دادن و از کتاب تعریف کردن
فیلمش هم ساخته شده
نویسنده هم برنده جایزه نوبل 2017 بوده؛
پس به طور حتم قراره بالاخره نقطه اوجش برسه و من تهش اقرار کنم که اشتباه می‌کردم، عجب شاهکاری بوده!
ولی متاسفانه
تا کلمه آخر داستان، هیییییچ چیز جذابی پیدا نکردم!
حتی تو به اصطلاح اوج داستان، هیچ هیجانی نداشت و قلبت رو لمس نمی‌کرد.
از اول کتاب
سه تا بچه بدبخت بودن
که نوجوانی و جوانی و میانسالی هم همچنان بدبخت بودن
و در راستای نجات خودشون از لجنزاری که گرفتارش بودن هیچ تلاشی نمیکردن، فقط هی احساساتی میشدن!
همین!
و تمام 😐
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

          این کتاب یه حال غریب بارون تو خودش داشت... اوایلش ازش لذت می بردم ولی کم کم خسته م کرد. پراکنده گویی های راوی و خاطراتی که پس و پیششون میکرد و باعث میشد زمان ها رو قاطی کنی یک طرف و تعلیقی که میانه های داستان بیش از حد کشش میداد. این دل چسب نبودن تو یک سوم پایانی به اوج خودش رسید وقتی بچه ها رو برده بودن به "کلبه ها" ولی... تمام دلبری هاشو گذاشته بود واسه چند صفحه و حتی چند بند پایانی... بعضی کتابا رو فقط باید بخونی برا صفحات آخرشون... جون کتاب تو همون صفحاته... به نظرم این کتاب هم همینطور بود... میشه گفت جایی جمله ای نداشت که اصلا بشه مارکش کرد. نه چیزی که بشه ازش نقل قول کنی... لااقل چیزی چشم من رو نگرفت ولی الان که به کلش یه جا نگاه می کنم. ارزش خوندن داشت واقعا. لااقل واسه همون پایان خوبِ اسیر کننده ش!!! 
فعلا اصلا میل دوباره خوندنش رو ندارم ولی... از خوندنش لذت بردم و البته تا چن روز هم کابوسای عجیب غریب می دیدم.
نمره ش به سه و نیم تمایل بیشتری داره ولی به احترام پایان 4 دادم بهش!
        

3

رها ...!

رها ...!

1403/11/8

        این کتاب در عین سادگی ، پیچیده ترین مسائل انسانیت را به چالش می کشاند و نقد می کند 
بسیار عمیق ، قابل تامل و در عین حال دردناک است ...!

متن زیر را از جایی درباره ی این کتاب خواندم و به نظرم خیلی مناسب بود ...!  
«کاتی، روت، تومی و سایرین تمام عمرشان را با ایمان داشتن به این باور گذرانده‌اند؛ این که عشق همیشه کارساز است و تنها زمانی که متوجه می‌شوند تعویقی از سرنوشت شومشان در کار نیست، از پا در می‌آیند.»
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

علی

علی

1403/2/29

        چطور می‌شد از این جهان خواست که این راه مداوا رو فراموش کنه و دوباره به همون روزهای سیاه برگرده؟ راه برگشتی در کار نبود. هر چقدرم که مردم در مورد وجود شما عذاب وجدان پیدا می‌کردن، نگرانی اصلیشون این بود که بچه‌ها، نامزدا، والدین و دوستاشون از سرطان و بیماری‌های قلبی نمیرن. (کتاب هرگز رهایم مکن – صفحه ۳۳۷)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

          سلام.
من فیلم این چندسال پیش دیده بودم. ولی هیچوقت از اول تا آخر ندیده بودم و متوجه داستان نمیشدم. 
کتاب رو پارسال از نمایشگاه خریدم.
سیزده روز طول کشید تا بخونم چون درحال امتحان دادنم.
این دومین کتابی که از کازوئو خوندم، کتاب اولی که خوندم بازمانده ی یک روز بود که اصلا نتونستم تمومش کنم. نفهمیدم چرا!! ولی این کتاب رو دوست داشتم.

خلاصه ی کتاب: (بدون اسپویل)
کتاب درباره ی سه تا دوست هم مدرسه ای ست. کتی، روت و تامی.
ولی این سه تا دوست، بچهای عادی نبودن، سرنوشتشون از قبل مشخص شده بود. یه سرنوشت دردناک.

نظر من درباره ی کتاب:
کتاب متن خیلی روون و قابل فهمی داشت، البته یه جاهایی مترجم سعی‌ش رو کرده بود ترجمه کنه ولی خب!!!!
شخصیت اول کتاب،کتی، داره خاطراتش رو برامون تعریف میکنه. 
خاطرات کتی از دبستان شروع میشه توی مدرسه هیلشم. اولش کتی سعی داره همه چیو بهمون توضیح بده. اینکه چجوری تامی نمیتونه عصبانیت هاش رو کنترل کنه، یا اینکه روت دوست داره رییس بازی دربیاره.

بیشتر مطب کتاب از دبستان شروع میشه تا وقتی که از مدرسه بیرون میان. یعنی حجم بیشتر کتاب به اون دره برمیگرده.
این روش به نظرم جالب بود. اینکه نویسنده بخواد بگه "هی معلومه که وقتی آدم بچش و کم سن و ساله چیزایی بیشتری واسه گفتن هست تا وقتی ادم بزرگ میشه." 
خود من هم وقتی قسمت های مربوط به مدرسه رو میخوندم بیشتر لذت می‌بردم. حس میکردم دوباره برگشتم به همون زمان. همون زمان که بدون فکر کردن حرف می‌زدیم و دوستمون ناراحت میشد، همون زمان که سعی می‌کردیم کاری کنیم تا ناراحتی دوستمون رو جبران کنیم.

نویسنده قسمت بزرگ سالی تا پایان کتاب رو توی بخش سوم جا داد، یعنی شش فصل!!!!!
بزرگ سالی این سه تا دوست براشون خوب تموم نشد، کتاب که تموم شد آرزو کردم کاش این بچها بزرگ نمیشدن، کاش توی همون هیلشیم میموندن و هیچوقت بزرگ نمیشدن. کاش وقتی بزرگ میشدن چیزی می‌شدن که می‌خواستن.
ولی این ها همش آرزوست
آرزوهایی که از اونا گرفته شد.
        

0

hatsumi

hatsumi

1403/7/25

          یکی از سوالات مهمی که بشر همواره با پیشرفت تکنولوژی و علم باهاش مواجه میشه ، تقابل علم و اخلاقیات هست ، مرزی که باعث میشه اخلاقیات و عواطف انسانی اهمیت خودشون رو از دست بدهند، این کتاب ایشی گورو به بررسی همین مرز پرداخته ، جایی که علم پیشرفت کرده  و عواطف انسانی به ورطه نابودی کشیده شده اند.

داستان در مورد سه دوست به نام های کتی، تامی و روت هست که در مرکزی به نام هیلشم به همراه کودکان زیادی برای اهدای عضو بزرگ میشند ، کلون هایی که صرفا برای اهدای عضو به وجود اومدند.
داستان از انگلستان ۱۹۹۰ شروع میشه ، جایی که راوی کتاب «کتی » توضیح میده که الان سی و یک ساله هست و هشت ماه دیگه هم باید به عنوان مددکار کار کنه که روی هم رفته میشه دوازده سال و بعد راوی به کودکی خودش در هلیشم میره و به شرح زندگی خودش و دوستانش در هیلشم می پردازه، عواطف و احساساتی که هر یک از بچه ها در گروه دوستی خودشون ،با معلم ها و حتی پارتنر خودشون تجربه میکنند،سبک روایت کتاب خطی نیست و فکر میکنم همین کتاب رو جذاب کرده بود، داستان یک تم معمایی هم داشت ، سوالاتی که توی ذهن خواننده به وجود میاد و آخر کتاب جواب داده میشه.
.
رمانی دیستوپیایی که بررسی مفاهمیم مهمی مثل هویت، عواطف انسانی و نقش اجتماع در عادی سازی ظلمی که داره قسمتی از اجتماع اتفاق می افته می پردازه، ازطرفی ما انسان هایی رو داریم که در تلاش هستند نشون بدن  این بچه های شبیه سازی شده هم دارای روح و عواطف انسانی هستند و نباید اینطور مورد استفاده قرار بگیرند و از طرفی بخشی از جامعه که می خواهد این کودکان در جایی دور از دید نگهداری بشوند و به وقتش برای کمک به درمان خانواده هاشون استفاده بشوند.راستش نمیدونستم که ایشی گورو رمان دیستوپیایی داره ، صرفاچون میدونستم رمان غمگینی هست شروع به خوندنش کردم به جز کتاب هنرمندی از جهان شناور همه کتاب هایی ایشی گورو خوندم و این کتاب به نسبت باقی کتاب ضعیف تر بود به نظرم ، یعنی برای من بازمانده روز قوی ترین اثر ایشی گورو هست و در مقایسه با بازمانده روز حتی به نظر می رسید یک نویسنده آماتور کتاب رو نوشته.من نظر منتقد کتاب رو مبنی بر بد نوشته شدن کتاب قبول دارم ، ایده داستان خیلی خیلی عالی بود ، مفاهمیمی که ایشی گورو منتقل کرده خیلی عالی بود، فکرمیکنم قسمتی که باعث شده بود داستان کمی گیج کننده باشه به خاطر این بود که ایشی گورو میخواسته داستان کمی معمایی باشه و همین باعث میشد داستان گیج کننده باشه اول احساس کردم ترجمه کتاب بده چون قسمت هایی زیادی هم در مورد روابط جنسی صحبت میکرد فکر کردم حتما سانسورهای زیادی داره اما وقتی با متن انگلیسی مقایسه کردم دیدم که کلا شیوه روایت ایشی گورو اینجوری بوده ، ایده ای عالی با پرداختی کمی ضعیف.شاید اگر پایان کتاب رو اینقدر دوست نداشتم به کتاب سه ستاره نمی دادم، جایی که کتی به نورفک برمیگرده و جمله ای که اونجا میگه.

.رمان غمگینی بود اما نه اونقدر که من رو به گریه بندازه یکی از قسمت های کتاب که خیلی من رو ناراحت کرد وقتی بود که روت در  مورد جامدادی دروغ گفت و کتی این دروغ رو به روش آورد و بعد خود کتی روایت میکنه:

« چه عیبی داشت اگر کمی درباره جعبه مداد لاف زده بود؟ آیا همه مان گهگاه خواب نمی دیدیم که یکی از مراقب ها قواعد را زیر پا گذاشته و لطف خاصی به ما کرده؟ یک نوازش بی اختیار ، یک نامه خصوصی یا یک هدیه؟ » :(

خودم رو به جای شخصیت های کتاب گذاشتم و سعی کردم درک کنم اگر من بودم چه احساسی داشتم، احساس درد و قربانی بودن کودکان شبیه سازی شده، سوالاتی مثل اینکه اگر بدونم که یک کودک شبیه سازی شده هستم دوست دارم درس بخونم و نقاشی بکشم یا اینکه می خوام به نقطه ای زل بزنم و بگم چه فایده ، مفهوم اهمیت و معنای زندگی، یا اگر به جای معلم ها بودم چه واکنشی داشتم یا اگر عضوی از اجتماع بودم که نیازی به اعضای اهدا شده داشت، یاحتی یک عضو ساده اجتماع ، آیا در چنین شرایطی من یک تماشاچی بودم یا آدمی که دست به تلاش برای تغییر شرایط میزنه.اجتماعی شدن یک ظلم تا چه حدی میتونه باعث عادی سازی اون ظلم بشه، کتاب اشک منو درنیاورد اما غم کتاب هنوز روی قلبم سنگینی میکنه.فکر میکنم یک فیلم هم از کتاب ساخته شده با همین اسم چه خوب که فیلم رو هم ببینیم.
        

19