معرفی کتاب عزاداران بیل اثر غلامحسین ساعدی

عزاداران بیل

عزاداران بیل

3.8
185 نفر |
43 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

16

خوانده‌ام

337

خواهم خواند

175

شابک
9647049102
تعداد صفحات
260
تاریخ انتشار
1380/3/30

توضیحات

        "عزاداران بیل "اثر غلامحسین ساعدی در این کتاب با طرح های مختلفی به طبع رسیده است .این کتاب مجموعه هشت داستان به هم پیوسته است که نویسنده در آن  به مسائل ساده زندگی روستا می پردازد، از قحطی و بیماری می گوید، از دزدی های  شبانه، از کشت و کار، و از عشق هایی که جز ناکامی نتیجه ای ندارند" .بیل " دهی بسیار فقیر و دور افتاده است که بر کنار از هر نوع تغییری، در رمزها،  تعصبات و خرافات گم شده است .افزون بر آن، مصیبت های طبیعی و اجتماعی چونان  بلاهای هولناک بر جماعت ترسان نازل می شود و زندگی های بدوی شان را در هم  می ریزند .
      

پست‌های مرتبط به عزاداران بیل

یادداشت‌ها

          آیا کتاب‌ها آینه‌ی زندگی نویسندگان‌شون هستند؟
آیا با خوندن یک کتاب میشه به دنیای شخصی نویسنده نزدیک شد‌؟
تقریبا جوابی برای این سؤال ندارم. اما توجه شما رو به دو کتاب از #غلامحسین_ساعدی جلب می‌کنم. #عزادارن_بیل و #تاتار_خندان
کتاب اول یک مجموعه داستانه در مکان واحد و شخصیت‌های واحد. همه‌ی داستان‌ها در روستایی به نام ‌بَیَل اتفاق می‌افته و هربار یکی از اهالی روستا درگیر یک ماجرا می‌شه. همه‌ی داستان‌ها تلخ و گزنده هستند. مرگ، رنج، گرسنگی، بیماری انگار که قرار نیست هیچ اتفاق خوبی اونجا بیفته.
کتاب دوم یک رمانه. یک پزشک که گویا شکست عشقی خورده از شهر و بیمارستان و دوستانش می‌کنه برای طبابت به یک روستا به نام #تاتار_خندان کوچ می‌کنه. و همه اتفاقات در اون روستا می‌افته. یک داستان تقریبا خطی بدون هیچ گره و تعلیق نفس‌گیر با یک نثر ساده و روان و حال خوش. انگار که قرار نیست توی اون روستا هیچ اتفاق بدی بیفته اما انقدر ماجراهای جذاب و عجیب داره که مخاطب رو همراه می‌کنه اون‌قدری که آدم نمیتونه کتاب رو زمین بذاره.
شاید اگه یک نوقلم این کتاب رو بخونه با خودش بگه چه کتاب ساده‌ای و نوشتن این که کاری نداره.
اما اصلا اینطور نیست. 
به قول یکی از دوستان ساعدی از پیچیدگی به سادگی رسیده.
نویسنده تکنیک‌هایی به کار برده که احتمالا مخاطب عام اصلا متوجه اون نمیشه ولی از خوندن کتاب لذت می‌بره.
اتفاقات کتاب انقدر واقعی و رئال به نظر می‌رسن که آدم گاهی خیال می‌کنه که داره خاطره می‌خونه.
نکته بامزه درباره این دوتا کتاب اینه که ساعدی عزادارن بیل رو در اوج رفاه و حال خوب نوشته و تاتار خندان رو در زندان.
پس آیا کتابها آینه‌ی زندگی نویسندگان‌شون هستند؟
        

8

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          بیشتر ما غلامحسین ساعدی را با دو اثر عزاداران بیل و تاتارخندان می‌شناسیم. خصیصه بارز در ادبیات ساعدی این است که او مفاهیم پیچیده انسانی را ساده می‌‌نویسد و هر کسی که داستانش را می‌خواند، بسته به عمق نگاهش به داستان با آن درگیر می‌شود. این خصوصیت البته در عزاداران بیل بیشتر از سایر آثار اوست.
ساعدی در این اثر قلمش را به سادگی می‌زند تا روزگار مردمی ساده و ساده‌لوح را تصویر کند. مردمی که روز و شبشان با رنج عجین شده است. به همین علت است که احوال مردم ساده را ساده می‌نویسد تا مضمون به فرم برسد. ساعدی مشت نمونه خروارش را با بیلی ها نوشته است تا جامعه هم‌عصر خود را تصویر کند. جامعه ای که نه تنها تحت سلطه و ستم است، بلکه از یک بی‌حسی و بی‌خردی ملموس رنج می‌برد. اهالی یک روستا که با خردورزی نسبتی ندارند  و خود نیز بر مشکلاتشان می‌افزایند.
داستان حالت اپیزودیک دارد و تمام قسمت‌های آن، مثل دانه‌های یک تسبیح بهم بند شده‌‌اند. مثل یک سریال که شخصیت‌ها و لوکیشن ثابت دارد و هر قسمت با گره داستانی تازه مواجه‌ایم.
نکته‌ای که وجود دارد این است که نوع نگاه ساعدی در عزادارن بیل نمادین و سمبولیک نیست او نمی‌خواهد نماد سازی کند تا داستان را به منظور خاصی تعمیم دهد در واقع او عین واقعیت را در قالب یک جامعه کوچک تصویر می‌سازد.
داستان به گونه ادبی رئالیسم جادویی ساخته و پرداخته شده و یکی از المان‌های پرررنگ درآن مفهوم « مرگ » است. مرگ چه برای انسان و چه برای حیوان، ملموس و واقعی در جریان است. مرگ درغم در شریان‌های داستان جار‌یست اما نکته‌ای که پرداختن به مرگ را در این قصه متمایز می‌کند این است که مرگ مفهوم پایان ندارد. بر خلاف آثار روشن‌فکر مآبانی مثل صادق  هدایت، در نگاه داستاانی ساعدی امید موجود دارد و حتی مرگ را در امید تصویر می‌کند.
بیل در سیه روزی کامل است. از آسمان رنج می بارد و غم از در و دیوار روستا بالا می‌رود اما هیچ یک از عناصر دست از حرکت بر‌نمی‌دارد. تمام شخصیت‌ها مثل اجزا کوچک یک کل منسجم به سهم خود در حرکتند.خواه این حرکت در جهت عقلانیت باشد، خواه در جهت حماقت.
یکی  دیگر از نکته‌های داستان، شخصیت دادن به حیوان است. مثل پاپاخ سگی که صاحبش را از دست داده است مثلا « سگ برگشت و به خاتون نگاه کرد و دوباره دم تکان داد...»
یا حتی گاو
این که گاو، بز سیاه‌، و سگ می‌توانند گاهی اعمال انسانی نشان دهند، داستان را به رئالیسم جادویی نزدیک می‌کند.
        

27

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          عزاداران بیل کتاب غلامحسین ساعدی که در سال ۱۳۴۳ نوشته است. این کتاب هشت داستان کوتاه دارد. شخصیت ها و مکان ها در طول داستان بارها تکرار  اما هر بار یک شخصیت پر رنگ تر می شود. شخصیت های اصلی همه مردان هستند آنان که در روستا تمام مشکلات را بررسی و حل می کنند. زنان در این داستان ها در حاشیه و در نقش های دور و گاهی مکمل زندگی می کنند. 
سبک کتاب واقع گرایی است و وضعیت جامعه ی روستایی دهه چهل را به خوبی نشان می دهد. طرز نوشتن ساعدی، ترس از نداری، فقر و فلاکت و گاه بی کسی در بیل را به خوبی نمایش می دهد. 
سبک کتاب در برخی مواضع داستانی به رئالیسم جادویی نیز تغییر می کند آنجا که انسان ها به حیواناتی شبیه موش و میمون و حیواناتی پشم دار بدل می شوند.
داستان چهارم این کتاب مربوط به مشد حسن و گاو اوست  که داریوش مهرجویی فیلم بسیار خوبی از  آن ساخته و وقتی این داستان را می خوانیم مدام چهره ی استاد انتظامی را با تمام ظرافت های بازیگری اش در این نقش به یاد می آوریم. 
به راستی که چه زیباست دنیای کتاب ها که  ما را برای ساعت هایی از روزمرگی ها جدا می سازد.
        

6

سارا

سارا

1404/4/17

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          عزاداران بیل _غلامحسین ساعدی

کتاب تقریبا به سبک رئالیسم جادویی نوشته شده بود و درسته تو سبک خودش بهترین نبود ولی واقعا حرف های زیادی واسه گفتن داشت .
روایت چند داستان مختلف با همون شخصیت های تکراری که پر از رمز و راز و اتفاقات عجیب و غریب بود . روستایی که قحطی و نبود غذا و امکانات اذیتشون نمی‌کرد،  ولی وجود سگ و آشنایی یه دختر و پسر و... انقدر مهم بود که جمع میشدن مشورت میکردن و در نهایت غلط ترین تصمیم ممکن رو میگرفتن!
آخ امان از مردم این روستا و امان از جهل و خرافات.  یه تیکه هایی اش رو با تمام وجودم حس میکردم . اصلا خوبی اصلی این کتاب این بود که نویسنده ایرانی بود . فرهنگ و خرافات و حرفای ایرانی ای داشت !
نویسنده (جدا از شخصیت و عقایدش که خیلی هم باهاش آشنایی ندارم) ، بسیار نویسنده توانمندی بوده . تصویر سازی ها فوق العاده بودن . من حین داستان میتونستم صدا ها رو بشنوم ، بو ها رو حس کنم و روشنایی و تاریکی رو مجسم کنم . (خیلی جاها نویسنده اشاره میکرد که فلانی با چراغ وارد اتاق شد یا نور رو انداخت روی وسیله خاصی ) .
برا من داستان تبدیل شدن مشدی حسن به گاو ، داستان امامزاده تقلبی و ماجرای سگی که مهمون روستای بیل شده بود خیلی دلنشین بودن.  
درسته به اندازه دیوار گذر و مرشد و مارگاریتا درخشان نیست ولی همین ایرانی بودنش باعث میشه به همه پیشنهاد کنم بخوننش .
        

3

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          کتاب شامل 8 داستان کوتاه است که در 208 صفحه و در انتشارات نگاه منتشر شده است.

ساعدی در این کتاب به وضعیت نابسامان روستاهای آذربایجان در آن دوران اشاره می‌کند و فقر فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی را فریاد می‌زند که در بین روستائیان شایع است و خرافات تا عمق جان‌های شان رسوخ و نفوذ کرده است.

مردمی که خیلی ساده و نادان تصویر شده‌اند، تا جایی که به سادگی با پیشنهاد سادۀ یک فرد نادان یا حتی غریبه جان و مال خود را در معرض خطر و نابودی قرار می‌دهند.

یا خیلی ساده و نادان تصویر شده‌اند، تا جایی که به ناجی یا دلسوز خود که همان «مشهدی اسلام» باشد، هم رحم نمی‌کنند و در پایان داستان هشتم، او را طوری از خود می‌رنجانند که تصمیم می‌گیرد از بَیَل برود و گدایی در شهر را به زندگی در بین این مردم ترجیح می‌دهد. 

نثر و زبان نوشته روان و خوشخوان است و برخی تعبیرات زیبا و ابتکاری را به کار برده که لذت خواندن را چندین برابر می‌کند.

سبک نوشتن ساعدی در این کتاب هم، همان سهل و ممتنعی است که پیش از این در دیگر یادداشت‌های خود بر آثارش ذکر کردیم. ...
        

12

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        غلامحسن ساعدی در این کتاب روایتگر مردمانی از یک روستای ناشناخته ایران است، محیطی که روستاها از هم جدا می‌شوند و ما قرار است با زندگی این مردم به نقد جامعه انسانی برسیم.
داستان‌ها کوتاه و پرکشش بودند ولی پابان باز، قرار است غافلگیرتان کند.

مشد اسلام را خیلی دوست داشتم و اتفاق غافلگیرکننده‌ای که برایش افتاد، خیلی آشنا بود، مردمانی که زود به آدم‌های خوب با حرف‌های شخصیت‌های منفی پشت می‌کنندو به راحتی آبروی افراد را بازیچه می‌کنند.
خودمانیم، این کتاب برای سال‌ها قبل است ولی انگار داستانش همین حوالی‌مان پرسه می‌زند...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

          عزاداران بیل
غلامحسین ساعدی

ساعدی را با قلم روان و البته آثار درخشانی چون تاتار خندان و عزاداران بیل می شناسیم
در عزاداران بیل
ساعدی خواسته بود، قلمش را به سادگی بزند.  تا روزگار مردمانی ساده، را تصویر نماید که روز و شبشان با رنج، عجین شده است.  تصور می کنم فرم داستان به همین علت ساده و‌روان است. در دل سادگی، می خواهد از سادگی و‌ساده لوحی حرف بزند.
او مشت نمونه خروارش را با بیلی ها نوشته است، تا مردمان رنج کشیده ی  دورانش را معرفی نماید.
مردمی که هم تحت سلطه و ستم بودند و هم با اصلی به نام خردورزی ، نسبتی نداشتند.
داستان حالت اپیزودیک دارد و تمام قسمت های آن، مثل زنجیر به هم متصلند. انگار سریالی تماشا کنیم،  که عناصرش یکسان است، اما در هر نقطه و در هر گوشه ای، داستان و‌قصه ای مجزا در جریان باشد. مثل واقعیت زندگی هر کدام از ما.
نوع نگاه ساعدی در عزاداران بیل، تمثیلی و سمبولیک نیست. زیرا واضح و عیان شیوه ی  معیشت و تفکر  مردمش را قلم می زند. 
مرگ در عزاداران بیل، یکی از المان های پررنگ است. چه مرگ انسان و چه مرگ حیوان ملموس و بسیار واقعی جریان دارد و غم از در و دیوار بیل می بارد اما، رشته ی امید هرگز در داستان قطع نمی شود. اگر چه سیه روزی کامل است اما بیلی برای هر قدم نزدیک شدن به روشنی در تکاپو هستند.
ساعدی استادانه، سادگی از حد به در شده هم عصرانش را ترسیم می کند، که حقوق خود را نمی شناسند و در رنج ندانستن و بی خردی دست و‌پا می زنند.
به قول داستایفسکی: « همه ملت ها سقف آزادی دارند. سقف آزادی رابطه ی مستقیم با قامت فکری مردمان دارد، در جامعه ای که قامت تفکر و همت مردم کوتاه باشد، آدم های بزرگ سرشان به سقف می خورد و حذف می شوند..»
مانند « اسلام» البته شاید اسلام به آن بزرگی و خردمندی که داستایوفسکی می گوید نبوده است اما در حد و میزان خود، بیل را تاب نمی آورد و می رود. 

آثار و اندیشه ی غلامحسین ساعدی زنده و‌روشن است. او ادبیات را زندگی کرده است و زندگی را از نگاه ادبیات، هویدا می سازد. 
تاتارخندان هم ورق دیگری از زندگی را نمایان می سازد و‌حسی که به ذهن متبادر می کند از جنس نشاط است و‌ باز هم امید، عنصر گمشده ی آن روزها و شاید این روزها
من بعد از خواندن عزادران بیل به این فکر افتاده ام که قلب ساعدی برای خاطر بیلی ها، ناهنگام ایستاد
        

9

dream.m

dream.m

1404/4/22

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          نمیدانم چه ساعتی از شب بود.خواب بودم، خواب میدیدم. حس کردم کسی با پایش به پایم ضربه زد،  وحشتزده چشم باز کردم دیدم بین درگاهی اتاق توی تاریکی ایستاده و نگاهم می‌کند.  نیم‌خیز شدم، آمدم حرفی بزنم، اعتراضی بکنم که با صدای مار مانندی گفت هیسسس! با اشاره‌ی دست گفت دنبالش بروم.
  به دنبالش وارد دالانی تاریک و راه‌پله‌ای شدم. از پله ها پایین رفتم . انگار به ته جهان راه داشت. هرچه پایین تر می‌رفتیم سرد تر میشد. خنکایی هوس‌آلود از کف پایم بالا می‌آمد، وارد سرم می‌شد و چشمهای تب‌زده‌ام را غرق لذت میکرد.
  ساعتها و شاید روزها همینطور پایین میرفتیم. بالاخره هوای تازه و خنکی را حس کردم. بوی گوسفند ،پنیر، آش و خاک  پیچید توی دماغم. ایستادیم. توی تاریکی دستش را گذاشت روی دستم . رعشه‌ای به تنم افتاد. چندشم شد.  با حالتی عصبی دستم را کشیدم کنار . گفت چته وحشی. صدایت در نیاد من این اطراف را نگاه کنم کسی نباشد.
 وقتی برگشت گفت دهانت را باز کن . باز کردم. مشتی خاک ریخت توی دهانم روی زخمهایی که تا توی شکمم آویزان بودند . گفت حالا ببند، دیگر خوب میشود .‌سرفه ام گرفته بود. نفس کشیدنم صدای اره کردن چوب خشک می‌داد. دستش را گذاشت روی دهانم. گفت ساکت باش سلیطه به کشتنمان میدی.
داشتم خفه میشدم . هرچه من سختتر تقلا میکردم که نفس بکشم  او دستهای پهنش را محکمتر روی بینی و دهانم فشار میداد. از درد بود یا بی‌چارگی، پاهایم را روی زمین کشیدم و لگد زدم. رد پاهایم مثل یک جوی باریک خشکیده مانده بود روی زمین .دستم را بی‌هدف روی خاک کشیدم. سنگی پیدا کردم. ضربه ای به سرش زدم . ناله‌ی خفه ای کرد و دستش را از روی دهنم پس کشید.
نفس بلندی کشیدم. که همه‌ی خاک دهانم را فرستاد توی سینه‌ام . سرفه امانم را بریده بود. داشتم خفه می‌شدم.
بلند شدم. افتان و خیزان چند قدم رفتم جلوتر . چیزی شبه استخری بزرگ وسط چند خانه دیدم.  سرم را بردم پایین و مشت مشت آب خوردم. مزه‌ی خون و خاک حالم را به هم زد . سرم را که بلند کردم دیدم یک کله‌ی  باد کرده‌ی سگی مُرده روی سطح آب شناور است . دوباره حالم به‌هم خورد. صدای گریه از همه جا بلند شد. جیغ جیغ جیغ... پیر زنی مویه میکرد. روضه میخواند یا امام زمان ، یا حضرت ، خودت مارو نجات بده .صدای عزاداری بلند و نزدیکتر شد .
پیرزنی آمد جلو ، چادری به کمرش بسته بود و علمی در دستش بود. آنقدر قدش خمیده بود که می ترسیدم الان سرش به زمین بخورد. گفت بیاوریدش. چند پسربچه که صورت نداشتند دورم را گرفتند و بردند بالای تپه. آوازهای عجیبی می‌خواندند که نمی‌فهمیدم ولی حزن دلنشینی داشتند. مردی چاقو به دست آمد جلو. نگاهم کرد. گفت گوساله‌ی خوبی‌ست. بهترین گوساله‌ی روستا. مادرش را هم پارسال همینجا نذر امامزاده کردم. میخواستند مرا جلوی موتور برق قربانی کنند. احمقها فکر می‌کردند انجا ضریح است و من گاوم. هرچه فریاد میزدم، التماس میکردم که به‌خدا من گاو نیستم، اشتباه گرفته‌اید، حالیشان نمی‌شد. بالاخره تسلیم شدم. از بیچارگی خودم و از ترس گریه می‌کردم. شنیدم  صدای گریه‌هایم‌ شبیه صدای ماماما از گلویم بیرون می‌آید.
...................
دم شما گرم آقای ساعدی، ما تورک زبانها را روسفید کردی با اینهمه نبوغ و هوشت. خدا شما را با سیدنی شلدون و استیون‌کینگ محشور بفرماید ان شاالله 
.....................
بذارید به حساب تلقین‌پذیری‌م، 
باید عرض کنم که هروقت فیلمی میبینم یا کتابی میخونم که فضاش برام جذابه، به شدت تحت تاثیر قرار می‌گیرم و خوابش رو می‌بینم. این هم از همون خوابهای بعدِ کتابه. 
جای سرورمون فروید خالیه یک تحلیل رویای اسطوره‌ای از این کابوس من ارائه کنه.
...................
نمیدونم کس دیگه ای هم به اندازه‌ی من بیسواد بوده یا من تنها نمونه از گونه‌ای هستم که عزادارن بَیَل رو عزاداران بیل میخوندن .
تف بر من که خودم رو کتابخون هم می‌دونم.
.....
خوانش دوم با گروه کتابخونی کتاب های بد در ۳۰ دسمبر ۲۰۲۴
محشر بود و کلی خوش گذشت
        

0