یادداشتهای Aylin𖧧 (92)
این یادداشت حاوی یه اسپویل کوچیکه. ماجرای آشنایی من با ارمیا، اینقدر برا خودم جذابه که از تعریف کردنش خسته نمیشم. اواخر تیرماه، تو اردوگاه با ریحانهی عزیزم آشنا شدم و وقتی داشتیم در مورد کتابها صحبت میکردیم، او کتاب در دستش رو نشونم داد: ارمیا. با پیشنهاد او، شروع کردم به خوندن. طوری جذب کتاب شدم که تا ساعت سه شب داشتم میخوندمش؛ تو حس و حالی خاطرهانگیز و کنار ریحانهجان، و درست موقعی که بقیهی بچهها داشتن برا مسابقهی فردا آماده میشدن! خلاصه، اینجوری شد که با قلم زیبای آقای امیرخانی در این کتاب آشنا شدم. باید بگم که هم ارمیا رو خیلی دوست داشتم و هم نحوهی روایت داستان رو. شیوا و روان؛ طوری که با سرعت میخوندم و جلو میرفتم و متوجه گذر زمان نمیشدم. تشبیههایی تو داستان به کار رفته بود که نظیرش رو کمتر دیدهایم. تصویرسازیش هم عالی و دلنشین بود. خیلی خوب میتونستی ارمیا رو درک کنی و با خودت زمزمه کنی: اینجا انگار نه انگار که جنگ شده! اما، ساختار داستان منسجم نبود. دلم میخواست در تمام طول داستان یاد مصطفا رو به همون زیبایی ابتدا، در دل ارمیا و خاطراتش ببینم اما اینطور نشد. جزء معدود داستانهایی بود که نیمهی اولش رو بیشتر از نیمهی دومش دوست دارم! بماند که پایانش برام اسپویل شده بود، اما باز هم یهجورایی غافلگیرم کرد. دوستش داشتم. آغوش مصطفا اون آخرش>>>>>>😭 و در پایان صحبتهام باید بگم ریحانه جانم، ممنونم که این کتاب رو بهم معرفی کردی! :)❤
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
12
من از این داستان و ایدهاش واقعااا خوشم اومد. صحبت از تاثیر ضمانت تو زندگی و پیروی از امام رضا علیه السلام تو این مورد، موضوعیه که شاید تا حالا زیاد بهش فکر نکرده باشیم اما آقای خرامان توی این کتاب به شیوهای جذاب اون رو به تصویر کشیدهان. به خوبی تونستم با داستان ارتباط برقرار کنم؛ بهویژه از نیمهی داستان به بعد. یادداشت من حاوی اسپویل از این کتابه، پس اگه قصد دارید کتاب رو بخونید بهتره خوندن این یادداشت رو ادامه ندید😀 اواسط داستان دلم برا رضا تنگ شده بود؛ چون داستان با او شروع شده بود و تا یه جایی با تموم شدن هر قسمت، انتظار داشتم رضا رو تو قسمت بعدی ببینم که نبود. اواخر داستان بود که متوجه شدم چرا نویسنده تو این دو سال و نیم خبر زیادی از حال و احوال رضا بهمون نداده؛ و این خیلی هیجانزدهام کرد! پایان داستان درست چیزی نشد که خواننده فکرش رو میکرد و این خوب بود! ولی برا محسن هم دلم سوخت اون وسط :") بخشهای مربوط به دانشگاه رو هم خیلی دوست داشتم. بهخصوص مقالهی الهام و داستان عادل. صحبتهاشون تو کلاس با حضور استاد خیلی برام جذاب بود. اما دلایلی دارم که یه ستاره رو به این کتاب ندادم. راستش بعضی گفتوگوها بهویژه تو اوایل داستان، بهنظرم لوس بود و کمی بیمحتوا. یکی-دو جا هم از شخصیتها بهخاطر حرفشون دلخور شدم. به بعضی چیزها جوری که خواننده انتظار داشت، پرداخته نشده بود. مثلا تصویر خاصی از احوال خانوادهی حامد بعد از فوتش ندیدیم. یا احساس خاصی از سوی الهام و تارا بعد از مدتی دوری و دلتنگی که الهام بهخاطرش گریه هم کرد، تو داستان دیده نشد. خیلی زود حرف از ازدواج مادر الهام و آقافرهاد به میون اومد و تا به خودمون اومدیم، دیدیم ازدواج هم کردهان! دربارهی احساس بین الهام و رضا هم دوست داشتم بیشتر گفته بشه اما نویسنده به چند اشارهی کوچیک بسنده کرده بودن. راستی بالاخره حامد و فرهاد از سال اول تا پنجم همکلاسی شده بودن یا دوم تا ششم؟! انگار نویسنده برا پیشرفت داستان عجله داشتن و این شد که نیمهی اول داستان بهنظرم جذاب نبود. با ورود محسن، یهو تمرکز داستان رفت روی او؛ در حالی که بهنظرم باز هم نیاز بود اینجا بیشتر تعادل رعایت بشه. موقع ورود محسن به ماجرا، من تا یه جایی حس کردم داستان از روالی که داشت دنبال میکرد خارج شده، تا اینکه رسیدیم به مقالهی الهام. یهچیز دیگه هم که دوستش نداشتم، تاکید بیش از حد مادر الهام روی شیشه شکوندن ناصر بود و این که خیلی از کارش خوشش اومده. حس میکنم مادر بیش از حد پسرش رو لوس میکرد! هرچند که دلم نمیخواست نقش ناصر هم اونقدر یهویی کمتر شه. انگار ناصر فقط وجود داشت که تو قسمت اول داستان تو مغازهی انگشترفروشی باشه و دیگر هیچ! راستی من دوست داشتم دلیل این رو که رضا از نظر نویسنده شش میلیون و ششصد و شصت و ششمین ضامن بود بدونم. اصلا چرا این عدد؟ مثلا چرا هشت میلیون و هشتصد و هشتاد و هشتمین نه؟! چرا بیشتر نه؟! خلاصه اینکه ایدهی داستان قشنگ و دوستداشتنی بود و از نظر من اگه نویسنده بیشتر روش کار میکردن، خیلی میتونست بهتر باشه. بهخصوص که داستانی حول محور امام رضا علیه السلام و ضامن آهو بودنشونه و این باعث میشه خواننده انتظار بیشتری از این کتاب داشته باشه. باز هم یادداشتم طولانی شد! ممنون از این که یادداشتم رو خوندید😅💕
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
11
دربارهی این کتاب حرف برا گفتن زیاد دارم؛ متاسفانه. من خیلی خیلی کتاب رو دوست داشتم؛ اما تا وقتی که نمیدونستم داستان تخیلیه! با یه خواهش از تموم نویسندگان عزیز شروع میکنم:"لطفا از نوشتن داستان تخیلی در مورد واقعهی عاشورا خودداری کنید." بهشخصه موقع انتخاب یه کتاب مذهبی و عاشورایی، علاوه بر اینکه انتظار دارم داستانش جذاب باشه، دوست دارم اطلاعات جدید و صحیحی از واقعهها به دست بیارم؛ بهخصوص دربارهی واقعهی عاشورا. اشکالی نداره اگه داستان تخیلی تو کوفه برای شخصیتهای خیالی اتفاق میافته؛ ولی خواهش میکنم بیایید داستان رو وارد کربلا و قاطیِ واقعهی عاشورا نکنیم! از اونجا که تو کتاب اشاره نشده بود که داستان تخیلیه، من مثلِ -احتمالا- تعداد زیادی از مخاطبین کتاب، با فرض واقعی بودن داستان شروع به خوندنش کردم؛ چون فکر میکردم مثل کتابهاییه که قبلا در رابطه با واقعهی عاشورا خوندهام. وقتی هم که دیالوگهایی از امام حسین علیه السلام، یا جنگ حضرت علیاکبر علیه السلام رو دیدم مطمئن شدم که داستان واقعیه! اما با خوندن مصاحبهای از نویسنده که گفته بودن داستان تماما خیالی هست، خیلی ناامید شدم. کاش نویسنده گفتهها یا رفتارهایی از امام حسین و اصحابشون رو بهشون نسبت نمیدادن که در واقعیت اتفاق نیفتاده و ممکنه حتی باعث ایجاد شبهه بشه. مثلا هرگز فردی به نام سالم تو کربلا و بین یاران امام وجود نداشته که امام بهش بگن:"من این را به صلاح تو نمیدانم. میگویم پسرم علیاکبر با او بجنگد. آنها همسنوسالترند." پس وقتی امام هیچوقت تو واقعیت همچین صحبتی با فردی به نام سالم نداشتهان، درسته که ما همچین حرفی رو از سوی ایشون نقل کنیم؟ یا بخش جنگ حضرت علیاکبر با زبیر، وقتی شمشیر زبیر میافته زمین و حضرت اجازه میدن شمشیرش رو برداره، آیا در حقیقت این اتفاق رخ داده؟ نمیدونم تونستم منظورم رو درست بیان کنم یا نه. در ضمن، جزئیات مهمان. خیلی مهمتر از چیزی که ما درنظر می گیریم؛ و به نظر میاد که نویسنده تو این کتاب اهمیت زیادی به جزئیات ندادهان که این شده یکی از نقاط ضعف کتاب. منظورم هم اصطلاحات امروزیه که احتمالا فقط راوی باید ازشون استفاده میکرد ولی گاهی وارد گفتگوها هم میشدن؛ هم جزئیاتی در مورد همین واقعهی عاشورا که باز صحیح به نظر نمیاومدن. اما در مورد خود کتاب و در نظر نگرفتن این ایرادها، باید بگم خیلی خیلی خیلی دوستش داشتم. اینقدر سریع خوندم و تمومش کردم که انگار افتاده بودم تو سرازیری! داستان ساده و روان بود و خیلی بهش علاقهمند شدم. خیلی وقت بود اون احساس شوق و آرامش آشنا رو که تو بچگی موقع خوندن کتابهای عاشورایی سراغم میاومد، تجربه نکرده بودم؛ اما زمان خوندن کتاب وسوسههای ناتمام این اتفاق تکرار شد و خیلی برام لذتبخش بود. تا لحظات آخر هم انتظار داشتم ایوب پشیمون شه و برگرده اما...! واقعا مطمئن نیستم درمورد پیشنهاد این کتاب. کاش اقلا تو کتاب ذکر میشد که تخیلیه. نمیدونم. نمیدونم. فقط حرفم اینه که بیایید اتفاقاتی رو به روز عاشورا نسبت ندیم که در حقیقت رخ ندادهان.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
2