بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

Aylin𖧧

@AppleSmell333

68 دنبال شده

70 دنبال کننده

                      قلم، کتاب، حرم. بهانه‌هایم برای زندگی.
                    
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
                این کتاب، اولین کتاب از خانم آگاتا کریستی بود که خوندم. خب، دلم می‌خواست کتابی با قلم ایشون بخونم و این امکان به لطف چالشی که بهخوان تو بهمن‌ماه داشت، میسر شد. البته من با بیست روز تاخیر این کتاب رو تموم کردم😂💔  عرض پوزش.
مدتیه که خوندن قسمت‌های ابتدایی اکثر کتاب‌ها برام سخت شده. این کتاب هم جزوشون بود و به‌خاطر همین، اون اول‌هاش نمی‌تونستم زیاد بخونمش. با قلم و شخصیت‌های داستان زیاد ارتباط نمی‌گرفتم؛ و خب می‌شه گفت این مشکل منه😂 دلیل این‌که یه ستاره از امتیازش کم کردم هم همینه. کتاب مشکلی نداشت؛ من باهاش زیاد ارتباط نگرفتم.
اما وقتی چنین داستانی وارد نیمه‌ی دوم می‌شه، طبیعتاً مشتاق‌تر می‌شی که بخونی و ببینی موضوع چی بود بالاخره. راستش رو بخواید، این‌جاها دیگه قاتل رو حدس زده بودم؛ اما نه با دلیل و منطق! شبیه تستی بود که نه بلدش بودم، نه می‌تونستم حذف گزینه کنم. پس سعی کردم حدس بزنم که طراح ممکنه برا گمراه کردن من، پاسخ رو تو کدوم گزینه قرار بده :)
با وجود این‌که حدس زده بودم، باز هم جایی که قاتل مشخص شد شگفت‌زده شدم. پنهون کردنش بدین شکل، کار هوشمندانه‌ای بود که قلم خانم کریستی از پسش براومده! و اعتراف می‌کنم که گاهاً به باقیِ مظنون‌ها هم شک می‌کردم. 
خلاصه که خوندن این کتاب تجربه‌ی خوبی بود و خوشحالم که خوندمش :)

        
                وای خدای من. بالاخره این کتاب رو تموم کردم؛ تو شرایطی عجیب و غریب! داشتم استرس بازی تیم ملی و اتفاقات کتاب رو همزمان به دوش می‌کشیدم؛ تا جایی که دیگه تحمل نکردم و رفتم تو اتاق تا فقط برا یه چیز استرس داشته باشم! (جالبه؛ این دومین یادداشتمه که کمی رنگ و بوی جام‌ملت‌های آسیا داره.)
راستش من اصلا وایب هری پاتر نمی‌گیرم از این کتاب. درسته که درباره‌ی سه تا دوست تو یه مدرسه‌ی جادوگریه؛ اما این دلیل بر شباهت یا حتی کپی از مجموعه‌ی هری پاتر نمیشه. 
دو-سه ماهی هست که در حال خوندن این کتابم و دلیلم هم اینه که نیمه‌ی اول کتاب واقعا کسل‌کننده بود. اصلا ترغیب نمی‌شدم کتاب رو بردارم و بخونمش. البته شاید برا چنین کتابی که نیاز به معرفی کامل شخصیت‌ها و جزئیات جادوگری و مدرسه داره، لازم باشه و من به همین دلیل فقط نصف اون ستاره آخری رو از امتیاز کتاب کم کردم :>
اما نیمه‌ی دومش درست همون مرحله‌ای بود که من با شخصیت‌ها و شخصیت‌ها با هم، به‌خوبی آشنا شده (بودم/بودن) و ماجرا داشت هیجان‌انگیزتر می‌شد. آخراش هم دیگه باعث شد بلند بگم: وای نه! نباید این‌طوری می‌شد!
این کتاب رو خیلی دوست داشتم، و قصد دارم جلدهای بعدی رو هم بخونم اگه خدا بخواد :>>>

        
                این‌که وسط بازی تیم‌ملی نشسته‌ام و دارم این یادداشت رو می‌نویسم یعنی این کتاب واقعاً درگیرم کرده. 
شخصیت‌پردازیش که محشر بود =) و این اولین ملاک من برای دوست داشتن یک داستان یا رمانه. همون لحظه‌ که شخصیت جدیدی وارد می‌شد، باهاش ارتباط می‌گرفتم و می‌تونستم خیلی خوب بشناسمش. همون اول که نیت وارد داستان شد، فهمیدم که قراره تبدیل بشه به شخصیت موردعلاقه‌ام. هرچیزی هم که بعداً در موردش فهمیدم تغییری تو این مورد ایجاد نکرد (البته اون آخرآخرها یه بار بدجوری عصبانی شدم از دستش -.-) و البته برانوین که هرچقدر داستان پیش می‌رفت، دوست‌داشتنی‌تر می‌شد :) 
هر صفحه که جلوتر می‌رفتم، داستان به نظرم جذابتر و دلنشین‌تر می‌شد و بیشتر دلم نمی‌خواست تموم شه :') داشتم با این کتاب زندگی می‌کردم. 
قلم نویسنده رو دوست داشتم؛ از ترجمه هم یکی-دو جا دلخور شدم اما خب در کل خوب بود.
حدس که زیاد داشتم؛ اما ترجیح می‌دادم با روند داستان همراه بشم تا روایت نویسنده غافلگیرم کنه. و چی شد؟ حدس اصلی‌ام درست از آب دراومد! و البته خوشحالم از این موضوع😂🌿
بعضی قسمت‌ها تپش قلب می‌گرفتم؛ طوری که صدای قلبمو می‌شنیدم! و به لطف این کتاب، رسماً شدم یکی از اون کتاب‌خون‌هایی که موقع خوندن، طوری واکنش نشون میدن انگار دارن فیلم می‌بینن! چیزهای جالبی هم از این کتاب یاد گرفتم. 
خلاصه که نیت، برانوین، میو و اشتون هم به لیست شخصیت‌های فراموش‌نشدنی‌ام پیوستن و همیشه دوستشون خواهم داشت :') 
        
                اولین کتابی که تو سال ۲۰۲۴ تمومش کردم، ناطور دشته. خوشحالم که این کتاب رو خوندم؛ و هولدن و الی و فیبی هم به لیست شخصیت‌های فراموش‌نشدنی‌م اضافه شدن. هولدن چقدر خوب می‌تونست افکار و احساساتش رو توصیف کنه! حتی نسبت به ساده‌ترین پدیده‌ها؛ و بعضاً احساساتی که همه‌مون تو زندگی با خودمون یا تو ارتباطات روزمره با دیگران، حسشون کرده‌ایم ولی بهشون اهمیت نداده‌ایم و به‌راحتی از کنارشون رد شده‌ایم. مثلاً اون‌جا که هولدن میگه:«باز دوباره سکوت کرد. نمی‌دانستم حرفش تمام شده یا نه. خیلی سخت است منتظر حرف زدن کسی باشی که دارد فکر می‌کند.» 
همه‌مون بارها تو زندگی‌مون تو همچین موقعیتی بوده‌ایم نه؟ اما تا حالا چند نفرمون ابرازش کرده‌ایم؟! هولدن میگه. هولدن همونیه که احساسش نسبت به این لحظه رو ابراز می‌کنه. 
این کتاب به طور عجیب و غریبی با کتاب‌هایی که قبلا خونده بودم متفاوت بود و همین تفاوتش باعث می‌شد دوست‌داشتنی‌تر بشه. باید با تمام وجودت می‌خوندیش. نمی‌شد که فقط نگاهت رو بین سطر‌ها بچرخونی و با خودت بگی آره؛ کتاب رو خوندم و چیز خاصی نداشت.
هولدن باعث شد چندتا چیز کوچیکِ بزرگ رو درباره‌ی خودم کشف کنم. اون‌جا هم که آقای آنتولینی -این‌که چه‌طور آدمی بود بماند- داشت درباره‌ی آینده‌ی هولدن حرف می‌زد، یه‌جورایی واقعا به اون حرف‌ها نیاز داشتم. اون جملات رو چندبار خوندم. 
هربار که هولدن حرفی از الی می‌زد، صدای شکستن قلبم رو می‌شنیدم. رابطه‌ی خواهر و برادریش با فیبی رو هم خیلی دوست داشتم. 
خلاصه بخوام بگم، خیلی دلنشین بود همراهی کوتاه با هولدن؛ این پسرِ سردرگمِ بزدلِ بی‌وجودِ داغدیده‌ی جناب سلینجر.
        
                این کتاب، قشنگه. واقعا قشنگه. تصویرسازیش عالیه و صحنه به صحنه‌ی داستان رو میشه تصور و درک کرد. شخصیت‌پردازیش هم خیلی خوبه و گذشته از شخصیت‌های انسان، شخصیت‌های روباه طوری به تصویر کشیده شده‌ان که انگار نویسنده مدتی باهاشون زندگی کرده و از تک تک عادت‌ها و حرکاتشون باخبره! هم قلم نویسنده و هم خود داستان واقعا زیباست و دوستش دارم.
علاوه بر این‌ها، توصیف احساسات هر شخصیت ماهرانه‌ست و پررنگ. دلنشین و دوست‌داشتنی. و البته چیزی که خیلی برام جالبه اهمیت دادن شخصیت‌ها به احساساته. مثل اونجا که پیتر از پسرک بازیکن بیسبال، در مورد نظر و احساسش راجع‌به آرامش پرسید. خیلی خوب بود واقعا.
از نظرم تنها چیزی که این کتاب کم داره، هیجان و کشش بیشتره. به‌خصوص تو اواسط کتاب، من گاهی خودم رو مجبور می‌کردم که ادامه بدم و خوندن کتاب رو رها نکنم. اگه کل کتاب رو به سه بخش تقسیم کنیم، بخش آخر رو خیلی بیشتر دوست داشتم. چون هیجان و کشش بیشتری داشت.
و اما آخرش... درست اتفاقی افتاد که ازش می‌ترسیدم. خدایا. الان که کتاب رو تمومش کردم می‌خوام گریه کنم. شاید از نظر بعضی از خواننده‌ها ناراحت‌کننده نباشه اما من دلم نمی‌خواست این‌طوری تموم شه... :")
        
                این یادداشت حاوی یه اسپویل کوچیکه.
ماجرای آشنایی من با ارمیا، این‌قدر برا خودم جذابه که از تعریف کردنش خسته نمیشم. اواخر تیرماه، تو اردوگاه با ریحانه‌ی عزیزم آشنا شدم و وقتی داشتیم در مورد کتاب‌ها صحبت می‌کردیم، او کتاب در دستش رو نشونم داد: ارمیا. با پیشنهاد او، شروع کردم به خوندن. طوری جذب کتاب شدم که تا ساعت سه شب داشتم می‌خوندمش؛ تو حس و حالی خاطره‌انگیز و کنار ریحانه‌جان، و درست موقعی که بقیه‌ی بچه‌ها داشتن برا مسابقه‌ی فردا آماده می‌شدن! خلاصه، این‌جوری شد که با قلم زیبای آقای امیرخانی در این کتاب آشنا شدم. 
باید بگم که هم ارمیا رو خیلی دوست داشتم و هم نحوه‌ی روایت داستان رو. شیوا و روان؛ طوری که با سرعت می‌خوندم و جلو می‌رفتم و متوجه گذر زمان نمی‌شدم. تشبیه‌هایی تو داستان به کار رفته بود که نظیرش رو کمتر دیده‌ایم. تصویرسازیش هم عالی و دلنشین بود. خیلی خوب می‌تونستی ارمیا رو درک کنی و با خودت زمزمه کنی: این‌جا انگار نه انگار که جنگ شده!
اما، ساختار داستان منسجم نبود. دلم می‌خواست در تمام طول داستان یاد مصطفا رو به همون زیبایی ابتدا، در دل ارمیا و خاطراتش ببینم اما این‌طور نشد. جزء معدود داستان‌هایی بود که نیمه‌ی اولش رو بیشتر از نیمه‌ی دومش دوست دارم!
بماند که پایانش برام اسپویل شده بود، اما باز هم یه‌جورایی غافلگیرم کرد. دوستش داشتم. آغوش مصطفا اون آخرش>>>>>>😭
و در پایان صحبت‌هام باید بگم ریحانه جانم، ممنونم که این کتاب رو بهم معرفی کردی! :)❤
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                مدتی بود که شنیدن چندباره‌ی اسم این کتاب و روایت محاوره‌ایش، خیلی ترغیبم کرده بود که بخونمش. دو-سه ماه پیش شروع کردم به خوندن این کتاب؛ اما متاسفانه وسطش رها کردم. اگه بخوام دقیق‌تر بگم، از رسیدن کاروان اسرا به دمشق دیگه نخوندمش. از اونجایی که دلم نمیاد کتابی رو نصفه‌نیمه ولش کنم، دیروز دوباره از جایی که مونده بود، خوندن کتاب رو از سر گرفتم و بالاخره امروز تمومش کردم. 
واقعیت اینه که من از این کتاب خیلی چیزها یاد گرفتم؛ به‌ویژه از اتفاقاتی که برای کاروان اسرای کربلا رخ داده و وقایع آخر کتاب. اما فکر می‌کنم به عنوان یکی از خواننده‌های کتاب، حق انتقاد از بعضی موارد رو داشته باشم که می‌خوام لابه‌لای صحبت‌هام مطرحشون کنم. 
من با محاوره‌ای بودن روایت کتاب مشکلی نداشتم و اتفاقا همون‌طور که گفتم یکی از دلایلم برای انتخاب این کتاب همین شیوه‌ی روایتش بود که کتاب رو متفاوت و بیانش رو جالب و روان کرده بود. این ایده‌ی خیلی خوبیه برای درک بهتر و روان‌تر وقایع؛ اما متاسفانه بعضی جاها این شیوه از حد فراتر می‌رفت و تصورات مخاطب رو خراب می‌کرد؛ به‌ویژه توی کلام معصومین علیهم السلام که من دوست داشتم حداقل کلام معصومین محاوره‌ای نباشه؛ اونم تا این حد! در کل زیاد از گفت‌وگوها راضی نبودم. 
اشعار زیادی توی کتاب آورده شده بود؛ و همچنین آیه‌ها و عبارات عربیِ دیگه که اکثراً به فارسی ترجمه شده بودن. از نظر من بهتر بود متن عربی‌شون هم نوشته بشه.
مقدمه‌ی کتاب در ابتدا باعث شد از کتاب مطمئن شم و از بابت اومدن اتفاقات غیرمستند داخل وقایع، نگرانی نداشته باشم. الحق والانصاف، اتفاقی هم تو کتاب آورده نشده بود که شک و شبهه‌ای بهش وارد باشه. همگی از منابع معتبر آورده شده بودن. اما چیزی که باعث شد من از کلام نویسنده تو مقدمه‌ی کتابشون دلخور شم، این بود که اگه حادثه یا شخصیتی مشهور رو مدنظر داشتید که توی این کتاب بهش کم پرداخته شده یا اصلا یافت نمیشه، به این دلیله که تلاش شده داستان صرفا بر اساس "منابع موجود کهن" نوشته بشه. اما سوال من از نویسنده‌ی محترم کتاب اینه که آیا این موضوع رو درباره‌ی "تمامی وقایع" تضمین می‌کنن؟! این یعنی وقایع تمامی منابع در دسترس مو به مو در کتاب آورده شده؟ این‌که هیچ اشاره‌ای در کتاب درباره‌ی "جناب حسن مثنی" نشده بود هم جزء این دلیل‌شون در مقدمه حساب میشه؟
موضوع دیگه به تصویر کشیدن شخصیت‌های مهم واقعه‌ست. همون‌طور که روی جلد کتاب هم ذکر شده، این صرفا یک پژوهش نیست؛ بلکه یک "داستان پژوهشی"ـه! این یعنی باید تصویرسازی صحیح از شخصیت‌های مهم، یه امر بسیار حیاتی در کتاب باشه. برام عجیب بود که نویسنده در توصیف شخصیت حضرت ابوالفضل العباس به چند صفت و توضیح پشت سر هم بسنده کرده بودن! حتی ماجرای شهادتشون خیلی مختصرتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم شرح داده شده بود! سوالم اینه که وقایعی که ما درباره‌ی شهادت حضرت تو کتاب‌های دیگه یا حتی زندگی‌نامه‌ی ایشون می‌خونیم، "قطعاً" قابل استناد نیستن و توی "هیچ‌کدوم" از منابع موجود ذکر نشده که توی این کتاب آورده نشده بود؟ به‌نظرم بهتر بود تحقیق و توصیف در مورد ایشون و نحوه‌ی شهادتشون گسترده‌تر باشه.
از تصویرسازی شخصیت حضرت زینب سلام الله علیها هم خیلی راضی نبودم. همچنین خطبه‌ی مهم و تاریخی ایشون در کاخ یزید که محاوره‌ای بودنش -و شاید جزئیات دیگه- باعث شده بود که منِ خواننده حس و حال توفانی بودن ازش نگیرم و به‌جای این‌که توفانی بودنش رو ببینم، فقط کلمه‌ی "توفانی" رو از راوی بشنوم. دوست داشتم درباره‌ی وفات حضرت هم توی کتاب گفته بشه اما چیزی ذکر نشده بود.
نظر و برداشت خود نویسنده درباره‌ی وقایع هم بعضی جاها خوب بود و برخی جاها وجودش رو زیاد نپسندیدم.
خلاصه این‌که من درباره‌ی پیشنهاد این کتاب مطمئن نیستم. فقط می‌تونم بگم لطفا این کتاب رو به‌عنوان اولین کتابی که از واقعه‌ی عاشورا می‌خونید، انتخاب نکنید. از این‌که یادداشت طولانی‌ام رو درباره‌ی این کتاب خوندید ممنونم، و البته امیدوارم قاطی شدن انتقادات و پیشنهاداتم تو این یادداشت رو نادیده بگیرید! 😅🌹
        
                من از این داستان و ایده‌اش واقعااا خوشم اومد. صحبت از تاثیر ضمانت تو زندگی و پیروی از امام رضا علیه السلام تو این مورد، موضوعیه که شاید تا حالا زیاد بهش فکر نکرده باشیم اما آقای خرامان توی این کتاب به شیوه‌ای جذاب اون رو به تصویر کشیده‌ان.
به خوبی تونستم با داستان ارتباط برقرار کنم؛ به‌ویژه از نیمه‌ی داستان به بعد. یادداشت من حاوی اسپویل از این کتابه، پس اگه قصد دارید کتاب رو بخونید بهتره خوندن این یادداشت رو ادامه ندید😀
اواسط داستان دلم برا رضا تنگ شده بود؛ چون داستان با او شروع شده بود و تا یه جایی با تموم شدن هر قسمت، انتظار داشتم رضا رو تو قسمت بعدی ببینم که نبود. اواخر داستان بود که متوجه شدم چرا نویسنده تو این دو سال و نیم خبر زیادی از حال و احوال رضا بهمون نداده؛ و این خیلی هیجان‌زده‌ام کرد! پایان داستان درست چیزی نشد که خواننده فکرش رو می‌کرد و این خوب بود! ولی برا محسن هم دلم سوخت اون وسط :")
بخش‌های مربوط به دانشگاه رو هم خیلی دوست داشتم. به‌خصوص مقاله‌ی الهام و داستان عادل. صحبت‌هاشون تو کلاس با حضور استاد خیلی برام جذاب بود.
اما دلایلی دارم که یه ستاره رو به این کتاب ندادم. راستش بعضی گفت‌وگوها به‌ویژه تو اوایل داستان، به‌نظرم لوس بود و کمی بی‌محتوا. یکی-دو جا هم از شخصیت‌ها به‌خاطر حرفشون دلخور شدم. 
به بعضی چیزها جوری که خواننده انتظار داشت، پرداخته نشده بود. مثلا تصویر خاصی از احوال خانواده‌ی حامد بعد از فوتش ندیدیم. یا احساس خاصی از سوی الهام و تارا بعد از مدتی دوری و دلتنگی که الهام به‌خاطرش گریه هم کرد، تو داستان دیده نشد. خیلی زود حرف از ازدواج مادر الهام و آقافرهاد به میون اومد و تا به خودمون اومدیم، دیدیم ازدواج هم کرده‌ان! درباره‌ی احساس بین الهام و رضا هم دوست داشتم بیشتر گفته بشه اما نویسنده به چند اشاره‌ی کوچیک بسنده کرده بودن. 
راستی بالاخره حامد و فرهاد از سال اول تا پنجم همکلاسی شده بودن یا دوم تا ششم؟! 
انگار نویسنده برا پیشرفت داستان عجله داشتن و این شد که نیمه‌ی اول داستان به‌نظرم جذاب نبود. با ورود محسن، یهو تمرکز داستان رفت روی او؛ در حالی که به‌نظرم باز هم نیاز بود اینجا بیشتر تعادل رعایت بشه. موقع ورود محسن به ماجرا، من تا یه جایی حس کردم داستان از روالی که داشت دنبال می‌کرد خارج شده، تا این‌که رسیدیم به مقاله‌ی الهام. 
یه‌چیز دیگه هم که دوستش نداشتم، تاکید بیش از حد مادر الهام روی شیشه شکوندن ناصر بود و این که خیلی از کارش خوشش اومده. حس می‌کنم مادر بیش از حد پسرش رو لوس می‌کرد! هرچند که دلم نمی‌خواست نقش ناصر هم اون‌قدر یهویی کمتر شه. انگار ناصر فقط وجود داشت که تو قسمت اول داستان تو مغازه‌ی انگشترفروشی باشه و دیگر هیچ!
راستی من دوست داشتم دلیل این رو که رضا از نظر نویسنده شش میلیون و ششصد و شصت و ششمین ضامن بود بدونم. اصلا چرا این عدد؟ مثلا چرا هشت میلیون و هشتصد و هشتاد و هشتمین نه؟! چرا بیشتر نه؟!
خلاصه این‌که ایده‌ی داستان قشنگ و دوست‌داشتنی بود و از نظر من اگه نویسنده بیشتر روش کار می‌کردن، خیلی می‌تونست بهتر باشه. به‌خصوص که داستانی حول محور امام رضا علیه السلام و ضامن آهو بودنشونه و این باعث میشه خواننده انتظار بیشتری از این کتاب داشته باشه.
باز هم یادداشتم طولانی شد! ممنون از این که یادداشتم رو خوندید😅💕
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

Aylin𖧧 پسندید.

هعی! این چه مرضی‌ه که هم می‌خوام به ترتیب بخونم هم نمی‌خوام و کلافه میشم!؟ ولتر خونم زده بالا..[ بیاید خوشحال باشیم شازده خانوم بابلش رو نذاشتم تو برنامه.. هیییهییی😆]

Aylin𖧧 پسندید.

خیلییی جملات قشنگی داره، دوستش دارم ولی باید تا قبل از اردیبهشت تموم بشه حتما🤦‍♀️ نمیدونم بهخوان ضعیف شده یا نت همراه ضعیفه، هرکدوم هست داره به اعصابم فشار میاره 🤌

Aylin𖧧 پسندید.