بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

من ضامن

من ضامن

من ضامن

3.2
8 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

28

خواهم خواند

6

کتاب من ضامن، نویسنده مصطفی خرامان.

لیست‌های مرتبط به من ضامن

یادداشت‌های مرتبط به من ضامن

            « من ضامن» نوشته مصطفی خرامان است. او سالها برای کودکان و نوجوانان قلم زده و نوشته است.داستانش را براساس یک مقوله اخلاقی مهم اما غریب نوشت. "من ضامن" چالشی شروع میشود و خواننده را پای کتاب نگه می دارد تا ببیند بلاخره سرنوشت این دردسرها به کجا می رسد.
همانطور که از عنوان کتاب پیداست موضوع اصلی کتاب «ضامن - ضمانت» است، اما در بحبوحه قصه با مسائل مختلفی آشنا میشود.
در جایی از داستان، رادیو شعری می خواند که شخصیت نوجوان قصه جذب آن شعر می شود و می رود سراغ شعر و شاعرش که در باره آن بیشتر بداند.دادن چنین اطلاعات جالب و مفیدی در دل یک رمان خیلی زیباست. هر نوجوانی که این کتاب را بخواند، زنده یاد قیصر امین پور را هم خواهد شناخت و حداقل یکبار در عمرش شعر بی نظیر او را خواهد خواند: می خواهمت چنان که شب خسته خواب را...
نویسنده داستان برای انتقال محتوا، آنچنان که باورپذیر باشد تلاش کرده است. به همین منظور از فضای کلاس و ارائه مقاله استفاده کرده است. شخصیت اصلی برای همکلاسی هایش مقاله می خواند که متن این مقاله همه آن چیزی است که درباره ضمانت و داستان ضامن آهو باید به خواننده برسد .
          
                کتاب رو اول به عنوان کتاب با زمینه‌ی مذهبی و دوم کتاب نوجوان نپسندیدم. نمیدانم هدف نویسنده از اینکه شخصیت‌های اصلی اصلا زمینه‌ی مذهبی ندارند این بوده که نشان دهد جوانمردی و ضامن دیگران شدن ربطی به دین ندارد؟ درست است داستان با پسری مذهبی آغاز می‌شود اما در ادامه شخصیت‌های اصلی داستان طوری که به‌نظرمیرسد قید و بندی ندارند. در راه مشهد به تهران از شب تا صبح و فردایش که دختر از صبح تا غروب می‌خوابد حرفی از نماز نیست اصلاً. جایی اشاره می‌شود که حجابش هم کامل نیست. دو شخصیت مثبت یکی پسر مشهدی و دیگر مرد اهل جبهه هر دو ذیل و رام همین خانواده‌‌ی غیر مذهبی‌اند. یکی در وسط داستان به آنها می‌پیوندد و یکی آخر داستان که معلوم است قرار است با دختر جوش بخورد. یک بخشی که اصلاً جالب نبود، تأکید چندباره‌ی مادر بر این بود که خیلی از کار پسرش که زده بود شیشه‌ی یه مغازه‌دار را به خاطر تهمت نابجا شکسته بود خوشش آمده. درست است تهمت نابجا بود اما این شکستن شیشه که حق‌الناس بود را دائم بولد کردن اصلا جالب نبود. از طرف کسی که شخصیت مثبت داستان محسوب می‌شد. 
بخش اعظم داستان هم که حول این بود که پسری میخواست دختری را در دانشگاه تور کند و به هیچ وجه مناسب نوجوان نبود. همین داستان ضعیف هم بود.
الفاظ نامناسب هم وجود داشت. از این انتشارات انتظار چنین کتابی نداشتم.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

Aylin𖧧

1402/06/03

                من از این داستان و ایده‌اش واقعااا خوشم اومد. صحبت از تاثیر ضمانت تو زندگی و پیروی از امام رضا علیه السلام تو این مورد، موضوعیه که شاید تا حالا زیاد بهش فکر نکرده باشیم اما آقای خرامان توی این کتاب به شیوه‌ای جذاب اون رو به تصویر کشیده‌ان.
به خوبی تونستم با داستان ارتباط برقرار کنم؛ به‌ویژه از نیمه‌ی داستان به بعد. یادداشت من حاوی اسپویل از این کتابه، پس اگه قصد دارید کتاب رو بخونید بهتره خوندن این یادداشت رو ادامه ندید😀
اواسط داستان دلم برا رضا تنگ شده بود؛ چون داستان با او شروع شده بود و تا یه جایی با تموم شدن هر قسمت، انتظار داشتم رضا رو تو قسمت بعدی ببینم که نبود. اواخر داستان بود که متوجه شدم چرا نویسنده تو این دو سال و نیم خبر زیادی از حال و احوال رضا بهمون نداده؛ و این خیلی هیجان‌زده‌ام کرد! پایان داستان درست چیزی نشد که خواننده فکرش رو می‌کرد و این خوب بود! ولی برا محسن هم دلم سوخت اون وسط :")
بخش‌های مربوط به دانشگاه رو هم خیلی دوست داشتم. به‌خصوص مقاله‌ی الهام و داستان عادل. صحبت‌هاشون تو کلاس با حضور استاد خیلی برام جذاب بود.
اما دلایلی دارم که یه ستاره رو به این کتاب ندادم. راستش بعضی گفت‌وگوها به‌ویژه تو اوایل داستان، به‌نظرم لوس بود و کمی بی‌محتوا. یکی-دو جا هم از شخصیت‌ها به‌خاطر حرفشون دلخور شدم. 
به بعضی چیزها جوری که خواننده انتظار داشت، پرداخته نشده بود. مثلا تصویر خاصی از احوال خانواده‌ی حامد بعد از فوتش ندیدیم. یا احساس خاصی از سوی الهام و تارا بعد از مدتی دوری و دلتنگی که الهام به‌خاطرش گریه هم کرد، تو داستان دیده نشد. خیلی زود حرف از ازدواج مادر الهام و آقافرهاد به میون اومد و تا به خودمون اومدیم، دیدیم ازدواج هم کرده‌ان! درباره‌ی احساس بین الهام و رضا هم دوست داشتم بیشتر گفته بشه اما نویسنده به چند اشاره‌ی کوچیک بسنده کرده بودن. 
راستی بالاخره حامد و فرهاد از سال اول تا پنجم همکلاسی شده بودن یا دوم تا ششم؟! 
انگار نویسنده برا پیشرفت داستان عجله داشتن و این شد که نیمه‌ی اول داستان به‌نظرم جذاب نبود. با ورود محسن، یهو تمرکز داستان رفت روی او؛ در حالی که به‌نظرم باز هم نیاز بود اینجا بیشتر تعادل رعایت بشه. موقع ورود محسن به ماجرا، من تا یه جایی حس کردم داستان از روالی که داشت دنبال می‌کرد خارج شده، تا این‌که رسیدیم به مقاله‌ی الهام. 
یه‌چیز دیگه هم که دوستش نداشتم، تاکید بیش از حد مادر الهام روی شیشه شکوندن ناصر بود و این که خیلی از کارش خوشش اومده. حس می‌کنم مادر بیش از حد پسرش رو لوس می‌کرد! هرچند که دلم نمی‌خواست نقش ناصر هم اون‌قدر یهویی کمتر شه. انگار ناصر فقط وجود داشت که تو قسمت اول داستان تو مغازه‌ی انگشترفروشی باشه و دیگر هیچ!
راستی من دوست داشتم دلیل این رو که رضا از نظر نویسنده شش میلیون و ششصد و شصت و ششمین ضامن بود بدونم. اصلا چرا این عدد؟ مثلا چرا هشت میلیون و هشتصد و هشتاد و هشتمین نه؟! چرا بیشتر نه؟!
خلاصه این‌که ایده‌ی داستان قشنگ و دوست‌داشتنی بود و از نظر من اگه نویسنده بیشتر روش کار می‌کردن، خیلی می‌تونست بهتر باشه. به‌خصوص که داستانی حول محور امام رضا علیه السلام و ضامن آهو بودنشونه و این باعث میشه خواننده انتظار بیشتری از این کتاب داشته باشه.
باز هم یادداشتم طولانی شد! ممنون از این که یادداشتم رو خوندید😅💕
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.