یادداشت‌های سارا رحیمی (72)

سارا رحیمی

5 روز پیش

            ما اغلب هیچ راهی برای شجاع‌تر شدن نداریم، جز اینکه ترسمان را زندگی کنیم.


[یازده از صد]

با حانیه حرف می‌زدیم. درباره‌ی همه‌چیز. حرف کتابی را پیش کشیدم که دیشبش تمام کرده بودم؛ گورهای بی‌سنگ.
موضوعش را که فهمید، پرسید چرا باید یک کتاب درباره‌ی نازایی را اینهمه دوست داشته باشم. خودم هم خوب نمی‌دانستم چرا و همه‌ی این هفته همین سوال توی ذهنم می‌چرخید. اینکه چه چیز این کتاب اینطور جذبم کرده و گمانم ماحصل همهٔ این یک هفته می‌شود یک کلمه‌ی ناقابل: شجاعت!

گورهای بی‌سنگ داستان شجاعت نویسنده است که هر بار -به قول مولاعلی - خودش را در ترس افکنده، بیشتر ترسیده، ناامید شده و باز دست روی زانو گرفته و بلند شده. این تقلای بی‌امان، این روایت عریان و صریح، من را اسیر خودش کرد.
به نظرم هر کسی، جدای از جنسیتش می‌تواند این جستارها را بخواند و خودش را یک گوشه‌ی آن پیدا کند. چراکه در وجود همه‌مان نقص‌هایی پیدا می‌شود که به‌خاطرشان در عذابیم و حتی نمی‌توانیم به کلمه در بیاوریمشان.
گورهای بی‌سنگ مواجهه‌ای بی‌نهایت همدلانه با این جنگ‌هاست. مواجهه‌ای عمیق، دقیق و جسورانه. 


📖: گورهای بی‌سنگ، بنفشه رحمانی، نشر چشمه
١٣٠ صفحه

امتیاز: ۴.۵ از ۵


          
            [هشت از صد]


امروز بالاخره طلسم را شکستم و یک کتاب ناقابل را در اردیبهشت تمام کردم. اردیبهشت پر بود از کتاب‌های نصفه‌نیمه. بعضی (مثل این‌یکی) را انقدر دوست داشتم که نمی‌خواستم تمام شوند. بعضی آنقدر که باید، کشش نداشتند، یکی را توی مسجد جا گذاشتم و چندتا را فقط نمی‌خواستم تمام کنم. انگار موجود چموشی توی مغزم میل داشت کتاب‌های نیمه‌کاره را جلوی چشمم ردیف کند که شبیه آینه‌ی دق آزارم بدهند و او لذت ببرد.

این‌یکی را ولی بالاخره امروز تمام کردم و خیلی دوستش داشتم. این ترکیب سفرنامه و جستار شخصی که مهزاد الیاسی با چیره‌دستی خلق کرده بود برای من خیلی خوشایند بود؛ خوشایندتر از سفرنامه‌هایی که تا به‌حال خوانده بودم.


قلم مهزاد الیاسی خیلی روان است. آدمی نیست که بشود در کلیشه‌ها چپاندش. بامطالعه است و ارجاعاتش به متون، از سهروردی بگیر تا شکسسپیر و آیات قرآن، متنش را غنی‌تر کرده و اینهمه جمله‌ای که باوسواس نوشته شده، من را موقع خواندن سر ذوق می‌آورد. زیر جمله‌های بسیاری برای خودم خط کشیدم تا بعداً به آنها برگردم.


کتاب روایت سفرهایی است که او پیاده، آرام و با یک کوله‌پشتی انجام داده و در اغلب اوقات خودش را به مسیر سپرده. با آدم‌های تازه همکلام شده و دل به تجربه‌های جدید داده.


 به نظرم چهارپنج جستار آخر به قوت قبلی‌ها نبود و کمی نفس خواندنم را گرفت. موقع خواندنشان حس می‌کردم تجربه‌ی عشق و بودن در خانقاه و قونیه در او قوام نیافته و به‌طبع، خوب هم روی کاغذ نیامده.


در کنار همه‌ی این‌ها، چیزی که کتاب را برایم به‌یادماندنی می‌کند، اتفاق بامزه‌ای است که در یکی از سفرهای اردیبهشت برایمان افتاد.


 درست وقتی که یادداشت سفر نویسنده را به نپال خواندم، چند صفحه جلوتر اتوبوسمان به مقصد شیراز، چهارمرتبه خراب شد، یک بار جاده را آب گرفت و گیرمان انداخت و سفر دوازده ساعته، بیست‌ویک ساعت طول کشید. انگار، شیرازی‌های داخل اتوبوس با نپالی‌های سفر مهزاد دست‌به‌یکی کرده باشند، لب به اعتراض باز نمی‌کردند و ما حیرت‌زده، خون‌خونمان را می‌خورد که این مردم اینهمه خونسردی را از کجا آورده‌اند و من که کتاب دستم بود با خودم گفتم: «لابد از همانجا که مردم نپال.» 




#کتاب_های_1403




          
            [شش از صد]

کشتن شخصیت‌ها کار من نیست. از بیست‌سی صفحه‌ی آخر همه‌ی زندگی‌نامه‌ها می‌ترسم. دلم نمی‌خواهد بخوانمشان. چندین زندگی‌نامه توی کتابخانه‌ام هست که آخر هیچ‌کدام را نخوانده‌ام. کتاب نا را هم برای همین تمام نمی‌کردم. نمی‌توانستم ببینم این مرد را، این مردی را که از سر دنیا زیاد بود را، کفن‌پوش کنند. من این کتاب را به‌زور تمام کردم. خواندنش بیشتر از بیست روز طول کشید، فقط به‌خاطر همین.
دیشب این مرد پر کشید. حسین‌وار و اسطوره‌ای، زندگی کوتاهش را تمام کرد و رفت.
مردی که دکتر شریعتی در وصف یکی از کتاب‌هایش گفته بود:  «مرغی دورپرواز که شهری عظیم را دیده و به‌شتاب از آن گذشته» که توصیف درستی برای شخصیت او هم هست.
شهید صدری که نا نشان آدم می‌دهد، همچین آدمی است. دورپرواز، بی‌حاشیه، روادار، خوش‌سلیقه و دانشمند. خیلی دانشمند!

و اما بعد، 
نثر کتاب تمیز و برخوردهای ذکرشده از شهید، گاهی تأمل‌برانگیز و گاهی میخکوب‌کننده است. نمی‌شود کتاب را بخوانی به عمر کوتاه این مرد و قدرندیدنش حسرت نخوری. کتاب واقعاً هم ویراسته بود. خداقوت به خانم فهیمه شانه، ویراستار محترمش. 
من دوست داشتم از آمنه (بنت‌الهدی) خواهر شهید صدر و فاطمه، همسرش بیشتر بخوانم، تصویرشان در کتاب برایم واضح نمی‌شد. مواجهه‌ها برایم کافی نبودند، اما این سلیقه‌ی من است و از این حیث، دینی گردن کتاب نیست.
خواندن نا، با روایت خوب و تمیزش برای من مهم‌ترین فایده‌ای که داشت، این بود که شهیدصدر را از آن‌همه کتاب نظری و سنگین برایم بیرون کشید و او را دوست‌داشتنی‌ کرد. خیلی دوست‌داشتنی. 

همین. 

          
            [پنج از صد] 

«سلام بر قصیده‌ای که قافیه‌اش بعد تو گم شد... »


بعضی کتاب‌ها در دسته‌بنده‌ای قرار می‌گیرند به نام:  «کتاب‌هایی که دنیا را از چیزی که می‌شناسی برایت بزرگتر می‌کنند»  البته که این خاصیت عام کتاب‌هاست ولی به گمانم بعضی‌هایشان در این فقره خاص‌ترند. البته این ویژگی در موضوع معناپیدا نمی‌کند. در این قفسه هم می‌تواند جای کتابی باشد درباره‌ی فیزیک کوانتوم، هم زندگانی عرفا هم هر موضوع دیگر. 

این نوع کتاب‌ها همیشه برای من دوست‌داشتنی بوده‌اند از همین حیث که وقتی آنها را بسته‌ام، نسبت به چیزهایی که هیچ‌درکی از آنها نداشته‌ام پذیراتر و منعطف‌ترم کرده‌اند.

کهکشان نیستی برای من چنین کتابی بود. کتابی درباره‌ی احوال سالکان که از عالمی حرف می‌زد که من هیچ از آن سر در نمی‌آورم و مثل یک گردشگر به تماشا و حیرت آمده‌ام. 

اوایل خیلی دلم می‌خواست کتاب را زمین بگذارم و بروم رد کارم. اینهمه عجیب و بدیع بودن ماجراها و شبیه‌بودن بعضی از آنها به بهم، باعث می‌شد حوصله‌ام سر برود. انگار داشتم به آن نوع شگفت‌زده شدن عادت می‌کردم. ولی کمی بعدتر اوضاع بهتر شد. 

من کتاب را یواش‌یواش در نشست‌های کوتاهی در ماه رمضان خواندم و همین آهستگی باعث شد کم‌کم با کتاب انس بگیرم و حتی از زمانی به بعد برایش دلتنگ شوم. البته این چند روز خیلی به این فکر کردم که اگر ایام ماه رمضان نبود شاید کتاب را نیمه رها می‌کردم. اما برای ماه مبارک نسخه‌ی خوبی بود. 

تنها وجه کتاب که شاید تا انتها اذیتم می‌کرد، این بود که ٧۵ فصل نزدیک به ٧٠ راوی متفاوت دارد ولی در اکثر فصل‌ها لحن راوی‌ها به هم نزدیک است. 

در کنار این، اهتمام نویسنده بر ذکر کردن همه‌ی منابعش کار بسیار ارزشمندی بود. قلم را هم دوست داشتم، اگرچه ضعف‌هایی داشت. 

والسلام 




          
            (این یادداشت مال حدود ٣ سال قبل است.) 
همان زمان که کتاب در آمد، یعنی حدود دو سال قبل ، پوستر جشن امضای کتاب را در صفحات اینستاگرامی رفقای هیئتی می‌دیدم. حسینی‌نسب را هم از نوشته‌هایش در همشهری می‌شناختم اما هیچ‌کدام از این دو مؤلفه آنقدر جذبم نکرد که کتاب را بخرم؛ چه رسد به این که روز جمعه بلند شوم بروم جشن امضای کتابی که نه عنوانش چنگی به دلم زده نه طرح جلدش. 
اینکه بعضی عکاسان پروژه را دورادور می‌شناختم، قلقلکم می‌داد؛ اما نه چندان که مجابم کند برای یک‌نفس خواندن. پس چرا خریدمش؟ از سر فصولی. می‌خواستم بدانم این عکاسانی که می‌شناسمشان، وسط آن‌همه شلوغی و خاک و خل از چه عکس گرفته‌اند؟ این‌همه تجهیزات و بند و بساط را برده‌اند وسط آنهمه غبار و شلوغی که چه؟
نمی‌دانم این عادت از کجا پدید آمده اما اکثریت قریب به اتفاق موارد، عینکی که روبه‌روی کتاب‌ها به چشمم می‌زنم، معمولاً عینک بدبینی است. همیشۀ خدا در اولین مواجهه، لباس عیب‌جویی می‌پوشم و دنبال سوتی و غلط املایی و متن و روایت نامنسجم می‌گردم. در مواجهه با «به سفارش مادرم» هم چنین کردم‌. اخم‌آلود نشستم پیش روی کتاب تا ببینم خودش شیرین‌زبانی می‌کند یا نه. صبر کردم ببینم شکَر گفتن و دُر سفتن می‌داند یا از آن‌هایی است که زحمت خریدن چاپ اول و آخرش می‌افتد گردن فک و فامیل و دوست و آشنا.

شروع کردم به خواندن. توصیف کلیشه‌ای و فرمایشی به چشمم می‌خورد یا نه. وسط این کلنجار، کنج به‌نشر شعبۀ انقلاب، در پاراگراف دوم، رسیدم به جمله‌ای که به گمانم قلابم به همان گیر کرد.
حسینی‌نسب نوشته بود:
«خودت هم خوب می‌دانی که اگر بنا بود من روزی برای سفر به جایی از دنیا حق انتخاب داشته باشم، آن انتخاب عراق نبود.»
همین یک جملۀ ساده، خیال من را راحت کرد که نویسنده بنا نیست حرف پرشور بزند و کلیشه‌ ردیف کند.
معمولاً روایت در این‌طور ماجراهایی که به قلب و اعتقاد آدم مربوط‌اند، گم می‌شود میان تقلا و توصیفات عاشق و فرصت نمی‌دهد مخاطب کشش معشوق را حس کند. حسینی‌نسب اما از همان روی جلد تکلیفش را با روایت روشن کرده: «بیست‌و‌چند روایت از مأموریتی خانوادگی در عراق» جمله‌ای که بالاتر گفتم هم توضیحی است بر همین مدعا. حسینی‌نسب در کتابش به مأموریت آمده. مأموریت از جانب مادری که دل در گرو این طریق و صاحبش دارد و خود مأموریت دارد خانه بماند و از مادر پیرش پرستاری کند.
همین مأموریت در قبال مادر، صداقت و تیزبینی قلم را دوچندان کرده. نویسنده در روایت، خودش را ملزم کرده به دیدن، نه نتیجه گرفتن، نه جبروت و شکوه را به رخ کشیدن. و همین دیدن و خوب دیدن، سر کتاب را بالا نگه داشته.
همین عقب ایستادن و شور نگرفتن و صداقت، از کتاب اثری می‌سازد که با خیال راحت به کسی که میان خودش و اربعین حسین نسبتی نمی‌بیند، معرفی‌اش کنم؛ چرا که معتقدم تا حد خوبی در به‌تصویرکشیدن اقیانوس حسین(ع) موفق بوده و در مسیر روایتش به نرمی و ظرافت، لابه‌لای شخصیت‌ها وسعت حسین(ع) را به تصویر کشیده و لذت تماشا را با توضیح اضافه حیف نکرده. 
خوب روایت کردن اگر نگه داشتن مرز سکوت و سخن باشد، حسینی‌نسب راوی لایقی است و می‌شود گفت که در این اثر، کم‌تر از دو لبۀ این تیغ لغزیده.

این کتاب گویا قرار بوده مجموعه عکس باشد. اما کیفیت کم چاپ، عکس‌ها را شهید کرده و دیدنشان احتمالاً کیفورتان نکند. اما همین که بعد از خواندن پنج‌شش‌هزار کلمه آدم بتواند پرترۀ قهرمان داستان را ببیند، لذتی است که به گمانم کیفیت کم عکس‌ها از لطفش کم نمی‌کند.

چند روز قبل، وقتی رفتم کتابفروشی، با مرد کتابفروش بحث سفرنامۀ خوب اربعین شد. میانۀ کل‌کل، ذهنم آمد سمت این کتاب. گفتم به سفارش مادرم را خواندید؟ سر تکان داد که نه. پیروز گفتم: «صبوری کنید و بخوانید و مطمئن باشید که ناامیدتان نمی‌کند.»
حرف آخرم باشد همین جملۀ چند روز قبل.
والسلام



          
            سومین کتاب 1403 بود.
از جهت فرم و ساختار فوق‌العاده و همه‌چیز تمام بود. می‌توانی بخوانی و یاد بگیری. نویسنده به معنای حقیقی چیره‌دست است. نمادهای فوق‌العاده‌ای کاشته بود. واقعاً رشک‌برانگیز!
از نظر محتوا ولی روحم را خراش داد.
١۶6 صفحه درباره‌ی خیانت و بی‌مسئولیتی خواندن، واقعاً کار سختی بود. انگار نویسنده اصرار داشت شخصیت‌هایش هیچ‌جا نقطه‌ی روشنی برایت نسازند. انگار نمی‌خواست عاشق هیچ‌کدامشان باشی.  شخصیت زن قصه رسماً شکنجه‌گرم بود. انقدری که بخش اول را با زجر می‌خواندم. اینهمه خواری، انتخاب زجردادن خود و دیگری، برنگشتن به زندگی و کمر بستن به نابود کردن تصور بچه‌ها از پدرشان، همه بی‌اندازه اذیتم می‌کرد. حکایت نیش عقرب بود که در ظرف چینی روسی گذاشته باشند و خیلی خوب آراسته باشندش. تلخ و گزنده. 
چیز دیگری که در محتوا اذیتم می‌کرد انتخاب‌های بزدلانه چه از جانب مرد و چه از جانب زن بود. اواسط کتاب دیگر داشتم به التماس می‌افتادم که: آقای استارنونه، محض رضای خدا یک اقدام شجاعانه نشانم بده. حتی وقتی زن و مرد وسط خانه‌ی آش‌ولاش بگومگو کردند، امیدوار شدم که اتفاقی رخ بدهد، ولی هیچ! 


 از خواندنش پشیمان نیستم. کلاس درس رمان بود.